خاطرات هادی شعبانی(قسمت اول)

خاطرات هادی شعبانی(قسمت اول)


 


هادی شعبانی متولد سال 1338 و اهل  شهرستان تنکابن است ، او در سال 1363 ضمن تشکیل هسته در داخل کشور با فرقه مجاهدین  ارتباط گرفت و در سال 64 با هدایت آن ها از طریق زاهدان به پاکستان رفت و بعد از 13 روز به عراق اعزام شد.


وی با شرکت در کلیه عملیات های تشکیلات فرقه مسئولیت های مختلفی از جمله عضو تیم توپ 130 میلی متری در عملیات چلچراغ ، فرمانده قبضه ی توپ 122 میلی متری در عملیات فروغ جاویدان، فرمانده ی تانک در عملیات مروارید، فرمانده ی گروهان توپ خانه و راننده ی تانک، فرمانده ی لشکر و…. را به عهده داشت.


هادی شعبانی  از سال 70 از نظر فرقه مسئله دار شد و در تیرماه سال 83 به ایران بازگشت و از آن تاریخ ازدواج کرده و اکنون  در شرکتی در شهرستان کرج مشغول به کار است.


وی اخیراً خاطرات خود را برای دست اندرکاران سایت ارسال نموده و خواستار آن شده است که برای آگاهی افکار عمومی آن را درج نماییم.  ما ضمن تشکر از این دوست گرامی و به امید این که روزی همه ی دوستانمان از این فرقه ی جهنمی نجات یابند عیناً  مطالب ایشان را جهت اطلاع خوانندگان گرامی سایت درج می نماییم.


 


منظور از نوشتن این خاطرات، این است که چیزهایی را که در مدت حضورم در فرقه ی جهنمی مجاهدین دیده ام وشنیده ام بیان کنم تا افراد بیرون از این فرقه متوجه شوند، که در این تشکیلات پوچ چه چیزهایی می گذشته و می گذرد ومسعود ومریم چگونه انسان ها را به بازی می گرفتند تا خط و خطوط خودشان را به پیش ببرند و این گونه نشان بدهند که برای خلق قهرمان مبارزه می کنند و البته غافل از این که خود آن ها نیز وسیله ی دست یابی به اهداف کسان دیگری هستند!!!


در آغاز یاد آوری می کنم  که آن چه  می نویسم  تنها گوشه ای از عملکرد تشکیلات فرقه ای می باشد، چون نمی توان تمام چیزهایی که گذشته را بیان کرد.


 


شیوه ی تماس تلفنی در داخل:


من در سال 63 از طریق یکی از دوستان ( اسماعیل رجائی) با مجاهدین تماس تلفنی گرفتم، چون آن موقع هنوز هوای مبارزه مسلحانه و مبارزه چریکی در من وجود داشت و در فاز سیاسی هوادار چریک های فدایی خلق بودم، ولی بعد از سال 60 هوادار آن ها شدم. سال 64-63 یک سال تماس تلفنی داشتم، معمولاً برای تماس به شهرهای اطراف از قبیل رامسر و چالوس می رفتم. چندین مورد بود که در تماس تلفنی شماره تلفن قرار بعدی را می دادند که بعضاً شماره ی خانه و یا جایی بوده که نمی شد رفت وقتی در تماس تلفنی مطرح می کردیم که آن قرار قابل اجرا نیست از پشت تلفن به ما انتقاد می کردند که می ترسید و یا این که فضای داخل، ما را گرفته است و یا این که اصلاً خبراز فضای داخل نداریم و وقتی مطرح می کردم که ما در ایران هستیم و جو و فضا را داریم و نه شما، از پشت تلفن حرف های بدی می زدند و تهدید می کردند که دیگر تماس نمی گیرند، به هر حال این تماس های تلفنی تا آبان ماه 64 ادامه داشت، صبح روز پنج شنبه به ما گفتند که باید حرکت کنیم ، در یک روز 4 بار تماس داشتیم که این در آن مقطع به لحاظ فضای داخل ایران و این که امکان داشت تلفن کنترل شود، قابل قبول نبود، ولی این کار را کردند، من و یک دوست دیگرم ظهر پنج شنبه با گفتن این دروغ که می خواهیم به تهران بروم، خانواده را در یک بلاتکلیفی قرار دادیم.


مکان قرار  زاهدان بود. 


 


پروسه ی دو هفته ای که در پاکستان بودم :


پس از پیگیری زیاد وگفت و گو با مسئول پایگاه در این مورد که ما به خانواده هایمان نگفته ایم که از کشور خارج می شویم و آن ها حالا دچار مشکل می شوند ، موفق شدیم تماس بگیریم و بگوییم که برای ادامه ی درس به انگلستان می رویم(نباید صحبتی از عراق می شد)


تشکیلات  سعی می کرد از همان ابتدا عاطفه ی خانوادگی را در فرد بکشد و این گونه توجیه می کرد که شما نباید به فکر خانواده ی خود باشید و با حرف های خیلی زیبا یعنی دفاع از خلق و این که می خواهیم  مردم ایران را    آزاد کنیم ، احساسات انقلابی فردرا تحریک می کردند، تا کار خودشان را بکنند. تقریباً دو هفته بعد ما به عراق اعزام شدیم.


 


پروسه ورود به عراق و رفتن به هنگ:


من و دوستم پس از ورود به بغداد ،وارد پایگاهی شدیم که به آن ضابطی می گفتند و ابتدا پروسه ی زندگی خودمان را داشتیم و این که آیا کسی درسازمان  ما را می شناسد؟


کسی که با من در داخل تماس می گرفت(هادی نخجیری از نفرات گیلان )  آمد و بعد از یک احوال پرسی ساده ما را مورد انتقاد قرار داد که چرا می ترسیدیم و چرا بعضی از قرارها را نمی آمدیم و آن جا هم توضیح دادیم که ما در داخل بودیم و از فضای داخل خبر داریم، نه شما که در بغداد هستید و سر این مسئله سعی می کردند که وانمود کنند که من خبری از وضعیت امنیتی ایران ندارم، ولی آن ها که در بغداد هستند، خبر دارند!! حتی تا آخر بحث باز هم قبول نکردم و در پایان گفت که بعداً به این مسئله می رسد.


 در این پایگاه ما در کارهای جمعی شرکت کردیم و روی ما کار کردند تا آموزش های ساده ی سازمان را یاد بگیریم.


بعد از یک هفته دو نفر از ضاد ( ضد اطلاعات) سازمان که معمولاً با نفراتی که از پاکستان و یا جای دیگر تازه وارد تشکیلات می شد، برخورد می کردند، برای برخورد با ما آمدند که این دو نفر یکی فردی به نام  مستعارکاک مراد بود که در عملیات چلچراغ  کشته شد ودیگری فردی به نام محمد نجفی ( عباس نامور) اهل تنکابن بود.


چیزی که در ابتدا خیلی ما را ناراحت کرد این بود که بعد از احوال پرسی خیلی ساده کاک مراد گفت که شما همه نفوذی رژیم ایران هستید و اگر کسی درداخل فرقه شما را نشناسد به عنوان نفوذی با شما برخورد خواهد شد، این حرف برای ما که این همه راه را آمده بودیم خیلی سنگین بود. بعد از این نشست چند نفر انصراف دادند و گفتند که نمی خواهند وارد تشکیلات شوند.


قرار شده بود که با تک تک نفرات برخورد کنند. موقع برخورد با من و اسماعیل وقتی گفتیم که اهل تنکابن هستیم، عباس نامورما را شناخت چرا که  با یکی از برادرهایم رابطه داشت و  پسر عمویش هم پیش برادر بزرگم کار می کرد، این آشنایی باعث شد که مهر نفوذی بودن از سر ما برداشته شود و این گونه بعد از رفع ابهام توانستیم وارد این تشکیلات مزدور بشویم.


 


نشست های رجوی:


اولین بار در نشست توجیهی عملیات چلچراغ رجوی را دیدم ان موقع در توپخانه کار می کردم. در نشست توجیهی دائم قیافه می گرفت که ما می خواهیم ضربه ی نهایی را به ایران بزنیم،  ولی  در موقع عملیات متوجه شدم که توپ خانه عراق هم به کمک ما آمده است و کاتیوشا آن ها هم شلیک می کرد. در کل ما با 3 یا 4 قبضه توپ 130mm  و 4 قبضه توپ 122mm هوتیزر که دست خانم ها بود ، قصد پشتیبانی آتش عملیات را داشتیم که در موقع عملیات دیدم که چگونه عراق به کمک ما آمده بود و بعد از ان رجوی پز پیروزی می داد در صورتی که ما در صحنه بودیم اما حقیقت چیز دیگری بود.


حتی بعد از این عملیات رجوی در نشست ها می گفت که این عملیات باعث شده که عراق هم دست به عملیات بزند و جلوی پیش روی ایران را بگیرد و حتی گرفتن جزیره ی فاو توسط عراق رابه خاطر کمک های سازمان می دانست و همیشه این را مطرح می کرد.


نشست بعدی رجوی نشست توجیهی فروغ جاویدان بود ، یک هفته وقت داشتیم و فقط ً روزی 2  ساعت می خوابیدیم.


رجوی در این نشست همراه مریم به شکلی حرف می زدند که  انگاردیگر مبارزه تمام شده و ایران را خواهند گرفت و برمسند قدرت خواهند نشست و به همین خاطر خیلی به خودشان مغرور بودند و با مطرح کردن این که حرکت عاشورا گونه است و در سینه ی تاریخ ثبت خواهد شد!! جو را طوری می ساختند که کسی جرأت اظهار نظر نداشت.


بعد از آن نشست های جمع بندی فروغ جاویدان بود که چند روز طول کشید ؛ ابتدا گفت این عملیات بیمه نامه ی ارتش بوده و دیگر نابود نمی شویم و اگر هم برگشتیم تقصیر شما بوده است چون هر کس به دنبال زن و مرد و بچه های خودش بوده است(این حرف ها را رجوی در حالی می زد که ما همگی شاهد بودیم در عملیات  کسی سرجنگ کم نگذاشت و این یک دروغ بزرگ برای جمع کردن و اعتراف شکست استراتژی سازمان بود، )


البته این آشکارترین ویژگی شخصیتی رجوی است  که همیشه رویاهای قدرت طلبانه اش را به گونه ای بیان می کرد که گویی در حال انجام شدن است!! برای نمونه او هر سال در سالن باقرزاده و یا بدیع ظاهر می شد و می گفت امسال کار رژیم را تمام  می کنیم و داستان شروع می شد؛ اول یک سری آموزش های تکراری بعد رفتن به عملیات چریکی در منطقه های مرزی وشکست خوردن و برگشتن و دوباره علم کردن این که به تعهد خود عمل نکردید و مشکل ایدئولوژیک شما بوده و بعد مریم عضدانلو یک شبه انقلاب می آورد!!! و هر سال اسمی بر آن می گذاشتند ؛ یکی آمادگی (آ) یکی سرنگونی ( سین) و دیگری پرش شیر و اسم هایی که تحریک برانگیز باشد.


 او  در جمع بندی یک  ساله سازمان گفته بود که کار  رژیم شش ماه بیش تر نیست، چه طور حالا این همه سال طول کشید!! مگر مریم در مصاحبه با روزنامه های خارجی نگفته بود که سال 2000 سال آغاز دموکراسی در ایران خواهد بود و همین حرف در داخل مناسبات کلی شور و هلهله ایجاد کرد، ولی وقتی سال 2000 هم تمام شد و خبری نشد باز هم گفتند تقصیر شما بوده.  


 


 وبعد هم برای این که راحت تر بتواند همه چیز را به گردن اعضا بیاندازد در سال 74   نشست های حوض را راه انداخت که یک حقه بازی بزرگ برای خراب  کردن نفرات بود، هر بار یک سری افراد در نشست حوض که در بغداد در سالن به اصطلاح شورا ( پایگاه سیفی) انجام می شد، ثابت بودند تا در اجرای برنامه  به رجوی کمک  کنند و وقتی قافیه به تنگ می آمد آن ها وارد می شدند و با حقه بازی تمام این فیلم را پیش می بردند. حساب کنید وقتی یک سالن تقریباً 200 نفره سر یک نفر بریزند و فحش و بد و بیراه بگویند او چه خواهد کشید و چگونه شخصیتش خراب می شود.


اتفاقاً در همین نشست بود که مهدی افتخاری ( ناصر یا فرمانده فتح الله ) فرمانده ی عملیات پرواز بزرگ رجوی در سال 60) را خراب کرد و حتی به این بسنده نکرد، بعد از رفتن مهدی افتخاری به قرارگاه اشرف  رجوی دوباره نشست جداگانه ای گذاشت و آن جا عمق کینه ی خودش را نشان داد و گفت این اصلاً فرمانده عملیات نبوده و من او را بزرگ کرده ام در صورتی که همه می دانستند که او از اعضای قدیمی سازمان در زمان شاه و حتی بعد از آن بوده است. اما حالا به خاطر این که سر عملکرد و حرف های رجوی حرف دارد این گونه در سازمان او را خراب می کنند تا دیگر فرد نتواند سربلند کند.


و یا در نشست های طعمه در سال 80 که به واقع یکی از اسف ناک ترین و  دردناک ترین پروسه های فرقه مجاهدین است چون در این نشست به چشم می دیدیم که چگونه  خود رجوی شخصیت افراد را از بین می برد و چگونه فردی را که می خواست دنبال زندگی اش برود در مقابل کل نفرات سازمان قرار می دادند و این تقابل حتی تا برخورد فیزیکی پیش می رفت، در صورتی که خود مهدی ابریشم چی هزاران بار گفته بود که ورود به سازمان سخت است و خارج شدن آسان!!!


یک بار چون راننده بودم، تعدادی از مسئولین بالای سازمان را به قرارگاه بدیع زادگان برای نشست رجوی بردم، به من گفتند که می توانم شرکت کنم. بحث نشست نیرویی بود و علت این که چرا نیروها وضعیتی ثابت و رو به جلو ( انقلاب مریم) ندارند و روی همه چیز حرف دارند، با کمال تعجب دیدم رجوی از پشت میز بلند شده و جلوی سن آمده و دو دست خود را در کمربند خودش قرار داد و با ژستی متکبرانه گفت : اکنون تشکیلات ما به این نقطه رسیده که توی دهان هر نیرویی که توی خط نمی آید ( در دستگاه رجوی) بزند وقدرتش را هم دارد،  در آخرهم گفت حذف فیزیکی.. بعد از شنیدن این حرف حسابی به هم ریختم و اصلاً باورم نمی شد و بعداً وقتی بچه هایی که در سال 73 در زندان بودند و شکنجه شده بودند گفتند که تعدادی از بچه ها زیر شکنجه کشته شدند و اصلاً رجوی صدای آن را در نیاورد و به عنوان این که در عملیات مرزی کشته شده دیگر از جنازه هم خبری نبود.


– در نشست های طعمه همه به ماهیت رجوی پی بردند، آن جا فرد مجبور بود به چیزهایی اعتراف کند که وجود نداشته تا مسئول مربوط باور کند. به طور مثال باید می گفتی که با تشکیلات رو راست نبودی و چیزهایی در صندوق چه ی دلت داشتی و حاضر نبودی به هیچ عنوان آن را مطرح کنی.  در این نشست ها می گفتند کسی که پاسپورت دارد باید بیاید تحویل بدهد در صورتی که بعد از آن دیدم که در خودرو یکی از فرماندهان زن به نام راضیه کرمانشاهی ، پاسپورت او که تازه تمدید شده بود وجود داشت که به واقع معلوم شد که هر چه می گویند برای خرد کردن شخصیت افراد و نفرات پایین است چون برای فرماندهان بالا این ها اصلاً معنی نداشت.


 در کل هر چه که در مورد آن نشست بگویم کم است باید در آن نشست ها بود تا به عمق خیانت رجوی به این نسل پی برد. چرا که صحنه هایی می دیدیم که واقعاً گفتنش  برای هیچ کس قابل درک نیست وهیچ کس باور نمی کند که چهره ی رجوی این است!!


او حتی در نشست آخر برای توجیه حمله ی امریکا به عراق با تمام رندی می خواست به نیروهایش بقبولاند که جنگ نمی شود و یا نفراتی که داشت مانند فرید سلیمانی و نفرات دیگر طوری تحلیل می کرد که اصلاً جنگ نمی شود. درصورتی که یک فرد  عادی جامعه هم می داند که امریکا وقتی به منطقه نیرو می آورد معنی ان یک جنگ یا گرفتن یک امتیاز بزرگ برای خودش است.


رجوی از قبل  حساب همه چیز را کرده بود و تمام بند و بست را با امریکا کرده بود و حتی در ان نشست گفت که اولین بمباران قرارگاه به مثابه ی حرکت به ایران خواهد بود و بعداً خبر دادند که قرارگاه های سازمان بمباران نخواهد شد و اطلاعات آن ها را به امریکا دادیم در صورتی که اگر این حرف هم درست بود، چرا به پراکندگی رفتیم و در ثانی بعد از جنگ خودش ناپدید شد و  چرا مریم که این همه شعار عاشورا می داد و پرچم سرخ حسینی را در دستش می گرفت وشعارمی داد، سر از فرانسه درآورد، در صورتی که مسیر حرکت به سمت ایران بوده و چرا بعد از بمباران قرارگاه ها حرکت نکردیم ، مگر نیروها آماده حرکت نبودند و برای این لحظه مگر سال ها انتظار نکشیده بودند؟ پس چرا  تا باز موقع عمل شد، رجوی اولین نفری بودی که رفت؟ درست همانند 30 خرداد سال 60.


دوباره نیروهایش را زیر بمباران سهمگین امریکا تنها گذاشت.


آقای رجوی این است معنی خیانت به نیروهای خودت در صورتی که حتی یک نفر در جنگ کم نمی آورد. حالا که دیگر عملیات فروغ نبوده که مسئله ی زن و بچه و چیزهای دیگر را ردیف کنی، حالا در این جنگ چه بهانه ای خواهی داشت و حالا چگونه این را توجیه خواهی کرد، هر چند می دانیم آن قدر در فریب نیروهای خودت وارد هستی که حتی یک ذره هم کم نمی آوری و حق را به خودت می دهی.


وقتی فکر می کنم می بینم طی سالیان حتی با آن وضعیت آن چنانی شورای به اصطلاح رهبری که آن را برای به کنترل درآوردن اعضای قدیمی سازمان با فریب یک مشت زن و شعار آزاد کردن پتانسیل زنان که  بیش تراستثمار شده اند ،راه انداختی و حرف های الکی دیگر، فقط تلاش می کردی سر نیروهایت به نام مبارزه ی مسلحانه و دفاع از خلق و تفسیرهای آن چنانی از قران کلاه بگذاری، آن هم برای پیش برد خط و قدرت خودت!!


  


خاطرات فروغ جاویدان :


 


عملیات فروغ در واقع برای رهایی از بن بست صلح ایران و عراق طراحی شد، بعد از صلح ایران و عراق، رجوی دید که تمام نقشه هایش نقش بر آب شده بنابراین برای این که تیری در تاریکی زده باشد وهم به نظر خودش قدرت نداشته اش را به نمایش بگذارد، عملیات فروغ جاویدان را راه انداخت.


طرح های عملیات از اساس اشکال داشت، خیلی جاها با وجودی که ممکن بود بتوانیم پیروز شویم، اما آن قدر الکی تحت فرمان مسعود معطل شدیم که ایران نیروهایش را متمرکز کرد و شکست خوردیم، معلوم بود که برای عملیات برنامه ی دقیقی مشخص نشده است. خلاصه عملیات با شکست مواجه شد و تعداد زیادی از نفرات کشته شدند؛ این هم قسمت عمده اش به خاطر بی برنامگی مسعود بود چرا که مثلاً فردی را که تازه از اروپا آمده بود بدون این که آموزش نظامی دیده باشد، می فرستادند برای عملیات و کشته می شد، به نظر من هدف مسعود همین بود که تعداد زیادی از افراد کشته بشوند تا بتوانند روی تعداد کشته ها بیش تر مانور بدهد و…


بعد از اتمام عملیات رجوی اول اعلام کرد که عملیات فروغ جاویدان بیمه نامه ی ارتش آزادی بخش بود و ما پیروز شدیم و….اما چند روز بعد تمام ضعف های عملیات را به گردن اعضا انداخت که آن طور که باید تلاش نکرده اید و… می گفت : شما درگیر مسائل ذهنی تان بودید بنابراین خوب مبارزه نکرده اید و برای این که نفرات را خرد کند حسابی همه چیز را سرشان خراب کرد ، بعد از آن هم برای این که اعضا را مشغول کند و به اصطلاح ذهنشان را منحرف کند، انقلاب ایدئولوژیک را راه انداخت و مرتب بند پشت بند آورد ( که به جای خودش به آن می پردازم).


 


کمک های عراق به سازمان :


رجوی همیشه عنوان می کرد که ما چیزی از دولت عراق نمی گیریم!   اما همه ی ما شاهد بودیم که دولت عراق چه قدر از نظر سلاح و وسایل نظامی سازمان را تجهیز می کرد،  نه تنها وسایل نظامی در هر زمینه ی دیگر هم همین گونه بود. حتی ما ماهیانه حقوق می گرفتیم و آن را در اختیار سازمان قرار می دادیم می گفتند این حقوق را صلیب سرخ می دهد اما بعدها فهمیدیم که این گونه نبوده، البته آخر هم درست نفهمیدیم که از کجا می آمد ولی به هر حال بود!


آن چه که مسلم است این که هیچ کشور و دولتی حاضر نیست برای یک گروه بیگانه پول خرج کند، مگر این که آن گروه برایش آن قدر سود داشته باشد که ارزش آن همه خرج کردن را داشته باشد! که البته مسعود رجوی با خیانت ها، جاسوسی ها و وطن فروشی هایش بارها به صدام حسین ثابت کرده بود که لیاقت این ولخرجی را دارد!

خروج از نسخه موبایل