خاطرات قلعه اشرف(9)

خاطرات قلعه اشرف(9)
خاطرات منصور تنهائی
 

خودکشی افراد واکنش به مناسبات فاشیستی فرقه رجوی
 
من ناظر و شاهد خودکشی تعدادی از اشخاص حاضر در قرارگاه بودم که بر اثر اعتراض به روابط و مناسبات غیر انسانی و ضد دموکراتیک و انباشت مطالبات و تمایلات برای خروج از مناسبات تشکیلات و واکنش منفی سران سازمان و در نتیجه اعمال فشارهای روانی و ذهنی و فیزیکی نسبت به نیروهای معترض و خواهان خروج از قرارگاه اشرف ، افراد اقدام به خودسوزی و خود زنی می کردند و صحنه های غم انگیزی را به وجود می آوردند که تاثیرات روحی آن بر من و دیگر نیروها بسیار ویرانگر و مخرب بود. یکی از این نیروها فرمان شفابخش 25 ساله و کرد بود ایشان در سال 73 به ارتش پیوسته بود و من در سال 75 با او در مرکز 35 در قرارگاه 5  مدتی بسر بردم.او راننده تانک بود و فرمانده تانک نیز محمد رضا چواری نام داشت. محمد رضا چواری اهل کرمانشاه بود و از نظر اخلاقی فردی عصبی و تند مزاج بود.فرمان شفا بخش با او خیلی مشکل داشت و می گفت نمی تواند با او در یکجا مشغول به کار باشد و به این دلیل می خواست در آن پست خدمت نکند و توپچی بشود. در این رابطه چند بار تقاضای کتبی برای تعویض و جابجایی به فرمانده بالاترش یعنی مهری علی قلی فرمانده مرکز 35 نوشت اما مهری به هیچوجه ترتیب اثری به خواسته او نداد و به او شفاهی گفته بود: امکان ندارد هر کسی دلش بخواهد به هر کجا برود واو باید راننده تانک باشد و فکر جابجایی را از سر خود بدور کند. به این علت فرمان شفابخش کاملا سر خورده شد. تا اینکه در یکی از شبها هنگامی که ما در سالن غذاخوری مشغول خوردن شام بودیم فرمان شفابخش در حالیکه لباسهایش را قبلا آغشته به بنزین کرده بود و مشعلی در دست داشت وارد سالن شد و خطاب به ما که مات و مبهوت مانده بودیم گفت:چون فرمانده های قرارگاه مرا آدم حساب نکردند و به خواسته بر حق من ترتیب اثری ندادند و مشکلم حل نشد به عنوان اعتراض دست به خودسوزی می زنم و بلافاصله مشعل روشن را به پایین شلوارش گرفت و بدنش در یک چشم به هم زدن شعله ور شد و بشدت سوخت او در حین سوختن فریاد می کشید و در محوطه می دوید تا اینکه به زمین افتاد من وافراد حاضر در سالن ابتدا از دیدن این صحنه که به تندی گذشت غافلگیر شده و سپس به سوی او دویدیم و او را در حالیکه به زمین افتاده و کاملا سوخته بود در میان چند پتو گرفته و به بیمارستان قرارگاه رساندیم ولی او به علت جراحات و سوختگی کامل در گذشت. فرد دیگری که به علت ناسازگاری با فضای حاکم بر قرارگاه اشرف و اعتراض به رفتارهای غیر انسانی مسئولین و سران سازمان قصد جدایی از سازمان و خروج از قرارگاه را داشت خانمی به نام معصومه غنی پور از افراد با سابقه و قدیمی سازمان بود ایشان هیجده سال بود که در تشکیلات رجوی فعالیت می کرد. من وایشان در سالهای 71و72 در محور 1 بودیم. فرماندهی محور ما را در آن موقع رقیه عباسی بر عهده داشت.خانم غنی پور راننده تانک بود.ایشان با مباحث مربوط به نشست طلاق خیلی مشکل داشت و تحلیل ها و توجیهات رجوی مبنی برانهدام خانواده ها تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک را به سخره می گرفت و بشدت معترض بود او عقیده داشت که دستور سازمان به افراد برای جدا شدن از همسرانشان امری غیر دینی و ضد انسانی است و زیر پا گذاشتن بدیهی ترین اصول مسلم حقوق فردی انسانها است. ایشان علنا در جمع افراد اعتراض خود را بیان می کرد و می خواست هر چه سریعتر از قرارگاه خارج شود و تاب تحمل شرایط موجود را نداشت. اما مسئولین قرارگاه به هر بهانه ای مانع خروج او شده بودند و او را تهدید کرده بودند که اگر دست از مخالفت بر ندارد و از تصمیم خود به خروج از قرارگاه انصراف ندهد به زندان قرارگاه انتقال داده خواهد شد. لذا ایشان چون از آزادی خود و رهایی از مناسبات تشکیلات ناامید شده بود در سال72 در نیمه شب در آسایشگاه با روسری خود را حلق آویز کرد. که خبر آن در محور ما به سرعت پیچید.خودکشی غنی پور مرا با ماهیت زورمدارانه سازمان بیش از پیش آشنا کرد. اما افسوس که من و دیگرانی که هنوز از احساسات انسانی برخوردار بودند جرئت و شهامت را برای اعتراض به وضعیت موجود نداشتیم و ترس بر وجودمان سایه افکنده بود. زیرا سران سازمان به عمد شرایطی در قرارگاه اشرف به وجود آورده بودند تا افراد را کاملا ترسو و زبون بار بیاورند و بدینسان زمینه هر گونه اعتراض ، انتقاد و روحیه نقادی نسبت به عملکرد سیاسی ، نظامی و تشکیلاتی سازمان را از بین برند. شخص دیگری که تاب تحمل شرایط غیرانسانی قرارگاه اشرف را از دست داد و به علت زندگی اجباری در قرارگاه متاسفانه دست به خودکشی زد فرزاد سیفی نام داشت. فرزاد در سال 73 به مرکز10 محل استقرار من انتقال یافت. او جزء اسرای سازمان بود که در یکی از عملیات های مرزی در سال 67 به کمین افتاده و به اسارت نیروهای سازمان در آمده بود. وی 26 ساله و اهل شمال ایران بود.او از هنگام انتقال به قرارگاه ما در مواجهه با فرماندهان رده بالا به صراحت تنفر خود رااز فضای حاکم بر قرارگاه ابراز می داشت و ازاینکه مسئولین سازمان به وعده های خود مبنی بر آزادی وی بعد از دو سال خدمت در ارتش ، عمل نکرده بودند و نسبت به خواسته های مکرر وی برای خروج از قرارگاه و بازگشت به ایران بی توجهی می کردند بسیار ناراحت و سرخورده شده بود.در یکی از روزهای سال 76 هنگام مراجعه یکی از بچه های قرارگاه به حمام با تن بیجان فرزاد روبرو می شود که بر زمین افتاده و خون زیادی از رگ دستانش جاری شده است و بدین ترتیب فرزاد سیفی در اعتراض به اقامت اجباری خود در قرارگاه با تیغ خودزنی کرد و قربانی امیال فاشیستی سران سازمان شد.
 
انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی
18/9/1385

خروج از نسخه موبایل