این ذهنیت زمانی در من شکست که به جمع خانواده برگشتم

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت شصت وهشت
بله، ما در تیف انتخاب های زیادی نداشتیم، در حقیقت زندانی نیروهای آمریکائی بودیم، اطرافمان سیم خاردارها ردیف شده بود و تله های منور هم از هر چند ده متر کارگذاشته شده بود، ما باید صبر می کردیم یا فرار و یا خودکشی!
بهترین و منطقی ترین گزینه صبر بود و بس. من تقریبا بصورت روزانه با خانواده تماس تلفنی داشتم و خیلی شرایط خوبی بود. من بعد از سالها می توانستم با مادرم و پدرو خواهر عزیزم و برادرانم صحبت کرده و ازجزئی ترین مسائل خانوادگی خبردار شوم. برای اینکه بتوانم با سازمان و رهبری جنایتکارش مبارزه کنم و زجرهای سالیان اسارت در مجاهدین را جبران کنم ، تصمیم داشتم به یکی از کشورهای خارجی بروم و در همین راستا در فرمی که داده بودند، کشور کانادا و دو کشور دیگر را برای کشور مقصد انتخاب کرده بودم. آنروز زیاد هم وضعیت ایران را قبول نداشتم و تمایل به نقل مکان با شرایط امکان زندگی بهتر و آزادانه تر را داشتم.
این موضوع را با خانواده مطرح کردم که در ابتدا خیلی مخالفت کردند، اما چون شرایط من را دیدند، دیگر زیاد پاپیچ من نشدند. بحث دیگری هم که در صحبت ها با خانواده مطرح می شد، بحث ازدواج بود.
سازمان آنقدر در ذهن و ضمیر ما چرندیات فرو کرده بود که حق خود نمی دانستیم که می توانیم ازدواج بکنیم! انگار این حق از ما برای همیشه سلب شده بود. ماههای زیادی طول کشید که من به خودم قبولاندم که دیر نشده و من هم می توانم همه چیز را از نو شروع کنم. این ذهنیت زمانی در من شکست که به جمع خانواده برگشته و همه را متاهل دیدم ، به هر جمعی که می رفتم ، جای یک نفر ویک شریک در کنارم خالی بود!
واقعیت آینده آنقدرسیاه و تاریک می نمود که اصلا امیدی به رهائی و امکان ازدواج نداشتم، به خانواده هم می گفتم : اول اجازه دهید از این سیم خاردارها و کشور فلک زده ی عراق خارج شوم ، آن موقع در مورد آینده تصمیم خواهم گرفت.
در تیف اوضاع کمی ثبات پیدا کرده بود ، تقریبا کسانی که می توانستند به ایران بروند ، اسراء بودند که رفته بودند. من و مرحوم حسن میرزائی ( جهانبخش )، در یک چادر اسارت در تیف را تحمل می کردیم .
جهانبخش ورزشکار بدنسازی بود و خصوصیات جوانمردانه و رفتارهای خوبی داشت ، من از او چیزهای زیادی یاد می گرفتم و به پیشنهاد او به باشگاه وزنه و بدنسازی که آمریکائی ها آماده کرده بودند می رفتیم و بصورت روزانه ورزش می کردیم ، این کار هم اشتهای من را به خوردن غذا زیاد کرده بود و هم خیلی سرزنده تر و سرحال تر شده بودم، که همه را مدیون جهانبخش هستم. جهانبخش یکی از بهترین دوستان من در دوران اسارت 15 ماهه ام در تیف آمریکائی ها بود.
فقط در یک نقطه با او همسو نبودم، جهانبخش سازمان را تماما مقصر بلاهایی که به سرمان آمده بود نمی دانست! او دولت ایران را هم مقصر می دانست و چون در سازمان زندان نرفته بود، هنوز چهره اصلی و پشت پرده ی سازمان را ندیده بود، پروسه ی حضورش هم در سازمان به زمانی برمی گشت که سازمان بصورت علنی در اشرف سرکوب نمی کرد، زندان ها بود ، اما نفرات جدید از پروسه های سرکوب شدید تشکیلاتی و زندان و شکنجه ها در اشرف خبر نداشتند.
بازار بحث های سیاسی در تیف همیشه داغ بود. ما علنا جنایت های سازمان را افشاء می کردیم و از تجارب تلخ خود و زندان و شکنجه در سازمان می گفتیم ، اما بودند جماعت اندکی که می گفتند : ما با جمهوری اسلامی هم مثل مجاهدین مرزبندی داریم و هرگز ایران برو نیستیم”.
حدود دو سه نفر هم علنا در تیف از سازمان حمایت می کردند و چند بار هم سر این قضیه از ما توپ و تشر دیده و کتک خوردند. من سر جنایت های سازمان در اشرف هرگز با کسی شوخی نداشتم. مرز سرخ من تعریف و تمجید از سازمان و مسعود و مریم جنایت پیشه بود. جهانبخش هم هرگز، علیرغم اینکه ماهها با هم در یک چادر زندگی کردیم ، جرات هواداری از سازمان را نداشت، جسته و گریخته چیزهائی می شنیدم اما خودش هم می دانست ، پیش من حق صحبت در مورد سازمان را ندارد.
کم کم در تیف زمزمه هائی از فراهم شدن مجوزهای قانونی رفتن به ایران و عفو رهبری ایران شنیده می شد…
معمولا کسی علنا از رفتن به ایران حمایت و تبلیغ نمی کرد، اما بودند کسانی که برای بازگشت به ایران اسم نوشته و از شرایط تیف خسته شده بودند…
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل