اندوه و بغض غریبانه در صدای لرزان پدر را تاب نیاوردم

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت شصت و نه

کم کم زمزمه های امکان رفتن به ایران به عمل رسید و آمریکائی ها لیستی از کسانی که تمایل دارند به ایران بازگردند را تهیه کرده و وارد مذاکرات با صلیب سرخ جهانی شدند.
از طرف ایران هم خبر رسید که رهبری ایران، به جز یک لیست 50 نفره ، به همه اعضای سازمان مجاهدین خلق عفو داده و جداشده ها می توانند به ایران بازگشته و بعنوان یک شهروند عادی به زندگی شخصی خود مشغول شوند. عده ای هم که نسبت به عواقب سابقه ی حضور خود در سازمان مجاهدین نگران برگشت به ایران و برخوردهای قضائی بودند، آسوده خیال شده و برای رفتن به ایران نام نویسی کردند.
یک طیف خاص که مخالف برگشتن بچه ها به ایران بودند، شروع به سمپاشی کرده و گفتند ، این یک ترفند است و هرکس به ایران برگردد، اعدام خواهد شد!
تحقیقات حول این خبر شکل گرفت و دراکثر مکالمات روزانه ، این خبر پرس و جو می شد. خانواده ها هم از آنطرف با نهادهای ذیربط ارتباط گرفته و این موضوع را استعلام می کردند. عاقبت از طریق چندین کانال مختلف خبر عفو رهبری ایران تائید شد و نگرانی ها فروکش کرد.
خانواده من هم مستثنی نبوده و اصرارها به برگشتن من شدت گرفت ومن هم مقاومت می کردم که تن به برگشت به ایران ندهم. این کارم علل مختلفی داشت از جمله اینکه فکر می کردم دیگر سن ازدواج و شروع کردن یک کار جدید برای من گذشته است ! نمی خواستم به شرایطی برگردم که از هم سن وسال های خودم عقب تر باشم. اکثر بچه ها چنین طرزفکری داشتند و خارج رفتن را، فرار از قبول شرایط واقعی زندگی می دانستند. همه سعی می کردیم از خودمان فرار کنیم! عجیب بود اما واقعیت داشت ، ما همه در مسیری قدم گذاشته بودیم که با خیانت رهبران مجاهدین به شکست منتهی شده بود.
همه فریب یک سراب بزرگ را خورده بودیم. تک تک ما که در تیف ساکن بودیم نمی خواستیم قبول کنیم که در بیراهه ای قدم گذاشته بودیم که یک سر آن خیانت به خلق خودمان بود! اکثرا ناآگاهانه و ناشناخته به این راه قدم گذاشته بودیم و سالها در اسارت گروهی قرار گرفته بودیم که خروجی برای آن متصور نبود!
سران و رهبران فریبکار مجاهدین سالها کوشیده بودند که ناخن های خونین ، تیز و جنایتکار خود را از خلق پنهان کنند، تعدادی فقط با در خاطر داشتن نامی از مجاهدین به این گروه پیوسته بودیم . غافل از اینکه سازمان مجاهدین رنگ عوض کرده و به یک گروه خائن تبدیل شده است. گروهی هم که اصلا نامی از مجاهدین در ذهن نداشتند و کاریاب محسوب می شدند، با فریبکاری و وعده و وعید از کشورهای همسایه ربوده شده و به عراق آورده شده بودند! گروه دیگری هم شامل زندانیان سیاسی آزاد شده بودند که در سر، رویاهای فاز سیاسی را داشتند و با آن ذهنیت به اردوگاه اشرف آمده بودند ، وقتی هم چهره ی ضدانسانی و وحشی سازمان ورهبری آن در اشرف را دیده بودند، با پشیمانی زیاد وقبول زندان و شکنجه و انفرادی در اشرف ، در فرصت بدست آمده یا فرار کرده و به تیف آمده بودند یا با درخواست خروج رسمی از رجوی جدا شده بودند!
در یکی از شب ها که با خانواده ام صحبت می کردم، پدرم با صدای لرزانی گفت:
” محمدرضا می خواهم قبل از مرگم، تو را ببینم ودر کنارم باشی ”
این صحبت های دردمندانه پدرم ، بعد از آن مکالمه ، بارها مثل پتک به سرم می خورد، در یک دوراهی قرار گرفتم که یکی برگشت سریع به ایران و دیگری انتظاری شاید طولانی برای رفتن به یک کشور خارجی بود!
راه اول یعنی برگشت به ایران ، یک نکته ی مهم داشت ، باید قبول می کردم که اشتباه کردم و مثل یک شکست خورده به ایران بازمی گشتم، در جواب به سئوالی که چرا 10 سال پیش رفتی؟ توجیه قانع کننده ای نداشتم !
روزها و ساعت های طولانی به این سئوال و جواب فکر می کردم ، اما راه برون رفتی پیدا نمی کردم .
چه چیزی عوض شده که من باید برمی گشتم ؟ چرا باید برمی گشتم ؟ مگر شرایط ایران و بحث آزادی ها و مشکلاتی که روزی برای مبارزه با علل آنها ، کوله باربسته و راهی عراق و اشرف شده بودم ، عوض شده بود؟
احساس می کردم کمی در انتخابم عجله کرده بودم ، ای کاش 10 سال پیش ، بجای شانه خالی کردن از زیر بار مشکلات، کمی بیشتر به خودم سخت گرفته و بیشتر تلاش می کردم! من گزینه ی ساده تری را برای آینده ام انتخاب کرده بودم!
صدای لرزان پدر و التماس های مادرم ، همه ی معادلات را در ذهنم می چرخاند. من شکست خورده بودم ، من زمین خورده بودم …
اما آیا باید روی زمین می ماندم ؟ آیا باید قبول می کردم که همه چیز را باختم؟ آیا انتخاب جدید و بهتری نداشتم؟
در نهایت با قبول همه چیز ، من بدست آوردن دل پدر و مادر پیرم را انتخاب کردم . تصمیم گرفتم همه چیز را کنار گذاشته، همه ی تهمتها و حرفها را قبول کرده و به نزد خانواده و پدر و مادر پیرم برگردم . بنده خداها سرمن خیلی زجر کشیده بودند. دیگر بیشتر از این جایز نبود که آنها را در حسرت دیدار فرزند تنها بگذارم . شاید تا آن لحظه برگشتم دست خودم نبود، اما الان می توانستم با یک نامنویسی نزد آنان برگردم…
آری من تصمیم گرفتم به ایران ، این زیباترین وطن برگردم …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل