آخرین شب اقامت در تیف

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت هفتاد و دو
کم کم با تنی خسته و روح و روانی بشدت آزرده، آماده می شدم که به ایران برگردم. من سیاسی نبودم ، اما بچه های سیاسی و باتجربه تر می گفتند : مسعود رجوی بیشترین خدمت را به ” رژیم ” کرد، هیچ کس نمی توانست اینچنین مخالفان مسلح را، خلع سلاح کرده و به آغوش دشمن بازگرداند! تبدیل مخالف به منتقد و سپس در یک روند تدریجی، تبدیل منتقد به موافق و همراه، هنر و خوش خدمتی بزرگی بود که ” رژیم ” باید بخاطر آن از مسعود رجوی بارها تشکر کند!
از لحظه ای که به خانواده خبر دادم به ایران بازخواهم گشت ، ولوله ای عجیب در جمع خانواده برپا شده بود. مادر و خواهر و پدرم، بیشتر از سایرین خوشحال بودند. من خودم هم لحظه شماری می کردم که به خانه برگشته و اعضای خانواده را در آغوش بگیرم. در تیف هم خداحافظی ها شروع شده بود. شرایط تیف و اسارت در دست آمریکائی ها خیلی دشوار بود. اما دل کندن از دوستان و یارانی که در شرایط بسیار سخت در کنار هم بودیم، نیزسخت تر! با تک تک بچه ها خاطرات تلخ و شیرین بسیاری داشتیم. سعی می کردم در این آخرین روزهای جدائی از بقیه حلالیت بگیرم. اگر با کسی روابط سردی داشتم ، بنوعی جبران کرده و اجازه ندهم کدورتی باقی بماند. بیشترین دوستی که از برگشت من به ایران ناراحت بود، جهانبخش بود، جهانبخش علیرغم هیکل درشت و تراشیده اش، از برگشت من به ایران خیلی دلخور شده بود. تلاش هم کرد که مرا از تصمیمم منصرف کند . اما من به برگشت اصرار داشتم. امیدوارم خداوند هم مرا ببخشد که دل بهترین دوستم را آنروز با توجه به اجباراتی که داشتم شکستم! آن شب آخر، شب عجیبی بود، حوادث اغلب تلخ سالیان اسارت در مجاهدین مثل برق بارها از جلو چشمانم می گذشت، لحظاتی داشتم که به صحت و درستی انتخابم هم شک می کردم ، سازمان در حق من خیلی ظلم کرده بود، زندان انفرادی 6 ماهه در سال 1376 ، مرا از سازمان قطع کرده بود، تمامی عظمت و بزرگی و حقانیتی که در ذهنم برای سازمان قائل بودم، در همان روزهای زندان و بازجوئی ها فرو ریخته بود. مسعود رجوی را بزرگترین دشمن آزادی و مردم ایران می دانستم . رفتارهای مخرب او و زیردستان چشم و گوش بسته اش ، نفرتی عمیق را در دلم کاشته بود که حاضر بودم برای آن دوباره از جانم بگذرم. روز اول که به مجاهدین پیوسته بودم ، جانم را کف دست گرفته و به میدان آمده و حاضر بودم برای مسعود رجوی ، جانم را بدهم ، اما اکنون سازمان مرا به نقطه ای رسانده بود که حاضر شده بودم برای نبرد با مسعود و ایدئولوژی ارتجاعی و منحط او جانم را فدا کنم! این محصول سالیان رجوی برای من بود ، یک نیروی فدائی را به دشمن بالقوه برای خودش تبدیل کرده بود !
13 نفر آماده شده بودیم که در یک اکیپ به ایران برگردیم. شب آخر در تیف بسختی خوابم برد. صبح زود بیدار شدیم و همه در یک محل جمع شدیم .از تک تک بچه های تیف خداحافظی کردیم، برای آخرین بار آمار گرفته شد و برگه هائی را نیز امضاء کردیم. سه هلی کوپتر جنگی آمریکائی در محلی مشخص شده در تیف بر زمین نشستند. هرکدام از ما حدود 4-3 ساک و کیف بزرگ همراه داشتیم. سایر وسائلمان را یا فروخته بودیم ویا به دوستان هدیه داده بودیم. در طی مدت زمانی که در تیف بودیم کارهای مختلفی کرده و با دستمزدی که از آمریکائی ها گرفته بودیم از فروشگاه تیف وسائل زیادی خریده بودیم. از طلا و ریسیور ماهواره و تلویزیون و سی دی پلیر تا کوله و لباس و کفش و غیره …
حوالی ساعت 8:30 بود که به کنار هلی کوپترها برده شده و سوار شدیم، فرمانده آمریکائی اعلام کرد ما طبق ضوابط باید به شما دستبند بزنیم، اما من با مسئولیت خودم این کار را نمی کنم و شما هم لطفا کاری نکنید که من مجبور به این کار شوم ! علیرغم مخالفت خلبان با بارهای زیاد ما ، ولی با اصرار بارها را سوار هلی کوپتر کردیم. هلی کوپتر به سختی برخاست ، اما دوباره بر زمین نشست، خلبان گفت : هلی کوپتر سنگین است وباید قسمتی از بارها تخلیه شود. از همان هلی کوپتر بارهای ما را به زمین پرت کردند! تقریبا همه ی وسائلمان به روی زمین پرت شد. هلی کوپتر بلند شد! چند ثانیه بعد ما در آسمان اشرف بودیم ، برای اولین بار پس از سالیان از آسمان نظاره گر اشرف بودم، احساس عجیبی داشتم ، همه ی دنیا دور سرم می چرخید، یک ژنرال زن آمریکائی کنارم نشسته بود، متوجه دگرگونی حال من شد، علت را پرسید . فقط توانستم با قطره ی اشکی جوابش را بدهم ، نمیدانم منظورم را متوجه شد یا نه ؟ اشک من بخاطر بدبختی هائی بود که طی سالیان متحمل شده بودم، بی هیچ ثمری ! بی هیچ نتیجه ای ! عمر و جوانی من اکنون در زیر پاهایم بود! من در اشرف بهترین سالهای عمرم را تلف کرده بودم و اکنون به این عمر از دست رفته ، فقط می توانستم افسوس بخورم ، فقط افسوس…
دو تیرانداز مسلسل بدست از دو طرف هلی کوپتر با کمربندی که به سقف هلی کوپتر بسته شد بود به بیرون از هلی کوپتر آویزان شده و زیر هلی کوپتر و میان نخل های خرما را نشانه گرفته و آماده ی شلیک بودند! وقتی علت را از فرمانده ی آمریکائی پرسیدم ، جواب داد : یک عده از تروریست ها از میان نخل ها ، هلی کوپترهای ما را هدف قرار داده و به سمت ما شلیک می کنند! برای همین از هر هلی کوپتر باید دو نفر به جناحین هلی کوپتر بعنوان حفاظت قرار بگیرند تا در صورت شلیک به ما ، تروریست ها را نشانه گرفته و مانع از هدف قرار گرفتن هلی کوپتر و سقوط ما بشوند! کاملا قانع شدم که این کار لازم است .
مقصد ما فرودگاه بغداد بود، نفرات International Committee of the Red Cross (ICRC)، در فرودگاه منتظر ما بودند، صلیب سرخ، انجمن و سازمان غیردولتی انسان‌ دوستانه است که مقر اصلی آن در شهر ژنو سوئیس است. این سازمان در ابتدا فقط برای مراقبت از سربازان زخمی جنگ بود اما بعدها برای تسکین بیشتر دردهای بشری گسترش یافت. تقریباً در همهٔ کشورهای دنیا شعبه‌هایی از صلیب سرخ وجود دارد که در طول جنگ و صلح کار می‌کنند. این سازمان به مردم بی‌پناه بدون هیچ تبعیضی از لحاظ طبقه، رنگ، عقیده و ملیت خدمت می‌کند.
در چشم بهم زدنی در قسمتی از فرودگاه بین المللی بغداد فرود آمدیم، فردی به نام ” اشنایدر” ما را تحویل گرفت. با نمایندگی او از طرف صلیب سرخ ما در فرودگاه بغداد تحویل گرفته شدیم.
نیروهای صلیب سرخ جهانی که اکثرا اهل کشور سوئیس بودند ما را از نیروهای آمریکائی تحویل گرفتند و نیروهای آمریکائی از ما خداحافظی کرده و رفتند. نماینده ی صلیب سرخ جهانی، به ما اطمینان داد که در ایران مشکلی برایمان پیش نخواهد آمد، او کارتی به تک تک ما داد تا در صورت احساس خطر با شماره ای که در آن بود تماس گرفته و موضوع را اطلاع دهیم ، نماینده صلیب سرخ اطمینان داد که با مقامات جمهوری اسلامی صحبت شده و همه ی شما در امنیت کامل بزودی تحویل خانوده هایتان خواهید شد. صبحانه و رسیدگی های لازم بعمل آمد، ابدا هم از دستبند و محافظ و سلاح و … خبری نبود!
هواپیمائی کوچک با آرم صلیب سرخ در کنار ساختمان متوقف شده بود که احتمالا برای انتقال ما به ایران آمده بود…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

خروج از نسخه موبایل