چه سرنوشتی در انتظارم بود؟

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران، قسمت هفتاد و چهار

با وضعیتی غیرعادی از فرودگاه بغداد پرواز کردیم، آنقدر مسائل مختلف در ذهنم سنگینی می کرد که نمی دانستم به کدام یک فکر کنم ! نسبت به آینده اضطراب شدیدی داشتم ، اینکه چه سرنوشتی در انتظارم بود؟ در ساعت های آینده قرار بود چه بر سرم بیاید؟ خانواده ام چه می شود؟
سازمان طی سالیان آنقدر سیاه نمائی کرده بود، آنقدر سایه ی اعدام ها و شکنجه ها در جمهوری اسلامی را سنگین کرده بود که تقریبا همه را به این یقین رسانده بود که هر کس به ایران برگردد، کمترین مجازاتش حبس ابد خواهد بود!
اما دیگر خودم را برای هر سرانجامی آماده کرده بودم. مهم این بود که از شر فرقه ی رجوی خلاص می شدم. تجربه ای سیاه و سنگین را از سر گذرانده بودم و امیدوار بودم آینده ای شیرین در انتظارم خواهم بود.
صدای موتور هواپیما هر از گاهی ، تمرکزم را بهم می زد. بعضی وقتها هم هواپیما در چاله های هوائی افتاده و تکان های شدیدی می خورد . گوئی ابرها هم می خواستند راه ما را سد کنند! دیگر به بالای خلیج فارس رسیده بودیم و هواپیما مسیر عوض کرده و از مرز دریائی جنوب به سمت تهران در حال چرخش بود. دلهره و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود، اما بهر قیمتی بود سعی می کردم خودم را آرام نگه دارم . با خود می گفتم 13 نفر هستیم ، هر اتفاقی بیافتد من تنها نخواهم بود و سرنوشت جمعی ما نمی توانست با وجود صلیب سرخ آنقدر هم که سازمان القاء کرده بود ، بد باشد!
با نزدیک شدن به تهران، طپش قلب من هم تندتر می شد. در همین اثناء نماینده ی صلیب سرخ اعلام کرد که تا یکربع دیگر در فرودگاه مهرآباد فرود خواهیم آمد. آرامش نماینده ی صلیب سرخ ، من راهم آرام تر می کرد. با این همه در دل آشوب داشتم ، اما در سازمان آنقدر بلا بر سرم آمده بود که دیگر برایم مهم نبود چه می شود!
چراغ بستن کمربندها روشن شد و با راهنمائی نماینده ی صلیب کمربندها را بستیم . با اعلام خلبان که هم اکنون در آسمان تهران هستیم، از پنجره ، شهری بزرگ نمایان شد. بسرعت هواپیما فرود آمد و روی باند مهرآباد پشت یک ماشین که چراغ های گردون زردی هم داشت به سمت یک سالن براه افتادیم.
لحظاتی بعد هواپیما از حرکت بازایستاد و صدای بلند موتورها هم آرام گرفت. همه چشم ها به نماینده ی صلیب بود که چه می گوید؟ بعد از چند دقیقه با راهنمائی او وسائلمان را برداشته و بطرف درب خروج هواپیما براه افتادیم . کسی زیاد استقبال نمی کرد که اولین نفری باشد که قصد دارد از هواپیما خارج شود، گوئی تک تیراندازها آنجا را نشانه گرفته بودند و کسی نمی خواست اولین قربانی باشد! بهرحال پیاده شده و با راهنمائی چند نفر که قیافه های جدی و ساکتی داشتند به سمت درب یک سالن هدایت شدیم . مشخص بود که همه از نیروهای امنیتی بودند. مردی مسن با قیافه ای جاافتاده به سمت ما آمد و دست داد و خوش آمدی گرم به تک تک ما گفت. در سالن بجز ما کس دیگری دیده نمی شد. هیچ صدائی شنیده نمی شد! سکوت شدیدی حاکم بود. یکی دو نفر دیگر هم سمت ما آمده و با خوشروئی برگشت ما را تبریک گفتند. به طرف چند ردیف صندلی که در قسمتی از سالن بود راهنمائی شده و نشستیم.
همه ی نفرات حاضر در سالن از نیروهای امنیتی بودند و این به وضوح معلوم بود . من هر لحظه منتظر بودم که دستبندها آورده شده ، تک تک ما را دستبند زده و به سمت زندان انفرادی برده شویم ! اما برعکس، پذیرائی مختصری شد و یک نفر که از طرف میزبان صحبت می کرد ، گفت تا چند دقیقه آماده شوید که می رویم!
با خودم گفتم شاید مدل بازداشت عوض شده و جلو چشم دیگران دستبند نمی زنند تا خود را مدره تر نشان بدهند! حتما آنطرف دیوار دستبند ها آماده است ! ما را به سمت بیرون راهنمائی کرده و سوار خودروهائی شدیم که از قبل دم درب خروج آماده بود، وسائلمان راهم پشت همان ماشینی گذاشتند که سوار شدیم و خودورها به سمت داخل شهر حرکت کردند. اطرافمان حس می کردم موتورسیکلت هائی در حرکت هستند و این تردد را حفاظت می کنند. فضای شهر تهران خیلی عوض شده بود. مردم با انواع و اقسام مختلف پوشش ها در حرکت بودند. حدود 11-10 سال بود که از نزدیک مردم عادی را ندیده بودم. همه چیز برایم جدید و جذاب بود. پسرها و دخترهای جوان با پوشش های مختلف و رنگی در حال تردد بودند و بر خلاف تبلیغات سازمان کسی مزاحمتی هم برای آنان ایجاد نمی کرد! شهریورماه بود و فضاهای سبز در جای جای شهر بزرگ تهران خودنمائی می کرد. ماشین های حامل ما همین طور در وسط شهر در تردد بودند، بزودی وارد یک منطقه ی حفاظت شده شدیم و جلوی یک منزل پیاده و داخل رفتیم . همه چیز عادی بود و از زندان و سلول و زندانی کردن و دستبند و پابند هم خبری نبود. یکی دو نفر جلو آمده و خوش آمد گفته و ما را به داخل ساختمان راهنمائی کردند. زمان نهار بود و سفره ای باز شد وبرای هر کدام ما غذای آماده آوردند، غذا جوجه کباب بود ومخلفات!
غذا خوردیم وبعد از چائی و میوه ، تک تک ما را صدا زدند تا باخانواده هایمان تماس گرفته و اطلاع بدهیم که سالم به تهران رسیدیم و هر وقت کارمان تمام شد، نزد آنها خواهیم رفت. این کار مسئولین که ما را تحویل گرفته و آنجا برده بودند ، خیلی آرامبخش و خوب بود. با خانواده که صحبت کردیم ،همه خیلی خوشحال شدند که سالم به تهران رسیدیم و ما هم مطمئن شدیم که زندان و … در کار نیست و بزودی نزد خانواده بازخواهیم گشت!
دوسه روز در تهران بودیم و ریل های اطلاعاتی و امنیتی را سپری کردیم . طی آن دو سه روز برخوردهای خیلی مناسبی با ما می شد و ابدا برخورد تندی را ندیدم ، بر خلاف تصوراتم کسانی که با ما بودند ، کاملا توجیه شده و خیلی با عطوفت و مهربانی با ما رفتار می کردند. انگار به روشنی می دانستند که ما ناآگاهانه به فرقه ی رجوی پیوسته و برخلاف میل خود سالها در آنجا در اسارت و زندان نگه داشته شده بودیم . مسئولینی که با ما درتهران صحبت می کردند ، اغلب اشراف کامل به وضعیت و پروسه ی سازمان داشتند . گوئی سالها در سازمان مانده اند ! چند روز بدین منوال گذشت تا اینکه فردی از تبریز آمده و من و یکی از بچه ها که اهل تبریز بود را تحویل گرفت و به فرودگاه مهرآباد رفتیم . آنجا با موبایل او به خانه زنگ زدیم ، البته من و دوستم استفاده از موبایل را بلد نبودیم و این اولین بار بود که موبایل دستمان می گرفتیم . در تیف آمریکائی ها با یک تلفن بی سیم بزرگ صحبت کرده بودیم ، اما گوشی کوچک موبایل را تا آن لحظه در دست نگرفته بودیم . خیلی کوچک بود و با اینکه گوشی کوچک بود وبه جلوی دهن نمی رسید اما کیفیت صدا خیلی خوب بود وبه راحتی می توانستم صحبت کرده و حرفهای طرف مقابل را بشنوم . به خانواده اطلاع دادم که در حال آمدن به تبریز هستم و امروز تحویل خانواده خواهیم شد. انگار من و آن دوستم از یک غار تنهائی به شهر آورده شده بودیم ، همه چیز عجیب و غریب بود…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

خروج از نسخه موبایل