فروردین در خون – قسمت اول

کاک صالح

پرواز در آتش!
با دلهره وارد فرودگاه بغداد شدم، تابستانی داغ بود اما احساس سردی می کردم. نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. از برخی ایرانیان شنیده بودم هر ایرانی وارد عراق شود به عنوان اسیر جنگی شناخته شده و زندانی می گردد. 20 ساله بودم و تقریباً هیچ تجربه ای جز خروج ماجراجویانه از ایران با همه رخدادهایی که در طی سفر بود نداشتم. با کمک برادر بزرگم که در پاکستان مستقر بود توسط یک قاچاقچی (با هدف رفتن به آمریکا و زندگی در کنار اعضای خانواده) از ایران خارج شده بودم و در مخیله ام نمی گنجید پایم به عراق باز شود. پس از دو ماه زندگی در آنجا، به صورت اتفاقی یک دختر مجاهد را دیدم که جلوی UNHCR مشغول تبلیغ برای سازمان مجاهدین بود. این رخداد تمام مسیر زندگی مرا که چند سال از سازمان قطع بودم تغییر داد. اتصال دوباره من به مجاهدین در عرض چند روز منجر به جدایی از برادر و پرواز به سوی عراق شد. یعنی به محض قطع شدن از خانواده، سر از مناسبات مجاهدین درآوردم و به محض ورود به مناسبات مجاهدین، برای ربع قرن از خانواده قطع شدم. این ویژگی همه فرقه هاست، به این معنا که حیات شان مستلزم ایجاد حصار پیرامون اعضای شان است تا نتوانند با محیط پیرامون خود در تماس باشند و تنها متکی به رهبران فرقه باقی بماند و براحتی مغزشویی شوند. برادرم که گرایش چپ داشت چندبار از من خواست که با مجاهدین ارتباط نداشته باشم و گفت آنها از نظر ما ضدانقلاب (غیرانقلابی-ارتجاعی) هستند. وی حتی یکبار در بازار شهر کراچی مرا با یکی از مسئولین پایگاه مجاهدین مشاهده کرد و نزدیک بود با وی گلاویز شود.
من که سالها از مجاهدین دور مانده و همچنان در تصوراتم آنان را همان بچه های ساده و صادق می دیدم که در زادگاهم می شناختم، اهمیتی به سخنان برادرم ندادم و یکروز صبح بدون اطلاع از خانه اش گریختم و در هتلی که مجاهدین برایم رزرو کرده بودند مستقر شدم. دو روز بعد گفته شد آماده اعزام به پایگاه های مجاهدین در عراق باشم. بدین ترتیب همراه با یک گروه 9 نفره آماده پرواز به آنجا شدم. سازمان از قبل تعدادی از کارمندان فرودگاه کراچی را با رشوه خریده بود لذا خیلی راحت پاسپورت ما را مهر کردند و کار تمام شد. پاسپورتم جعلی و متعلق به یک شخص 35 ساله بود اما کسی به آن توجهی هم نکرد. تصورم این بود که در فرودگاه عراق هم همین کار انجام شده باشد. به هیچوجه فکر نمی کردم که سازمان با دولت صدام رابطه تنگاتنگ داشته باشد، چون ابتدای جنگ ایران و عراق، سازمان خود را همسو با آیت الله خمینی، علیه صدام حسین نشان می داد و حتی برخی اعضای خودش را هم به جبهه اعزام می کرد. یک دوران هم توسط ما که میلیشیای مجاهد محسوب می شدیم، به اسم کمک به جنگ زدگان، از مردم کمک مالی جمع آوری کرد (واقعاً نمی دانم این کمک ها به جنگ زدگان تحویل داده شد یا اینکه مسئولین برای خودشان برمی داشتند). با توجه به این پیشینه، تصورم بر این بود که مجاهدین به شکل مخفی در کوههای کردستان زندگی می کنند و هیچ ارتباطی با صدام ندارند.
با چنین نگاهی، منتظر بودم در فرودگاه بغداد هم برخی از کارمندان رشوه گرفته باشند تا ما را بدون سین جیم از پست بازرسی عبور دهند، اما با شگفتی مشاهده کردم مسئولین امنیتی فرودگاه ما را خارج از نوبت به بیرون هدایت کردند. لحظاتی بعد سوار بر یک دستگاه لندکروز مدل بالا به سمت بغداد در حرکت بودیم. جاده غرق نور بود و من در آن تابستان داغ هنوز از سرما می لرزیدم. کماکان باورم نمی شد که خطر رفع شده باشد و احساس می کردم چیزی در این میانه عجیب است. لندکروز متعلق به سازمان بود و ما را به یک هتل درجه بالا برد که 3 اتاق آن رزرو شده بود. 5 نفر ما در این هتل مستقر شدیم و مابقی به پایگاه رفتند. در میان ما یک دختر مجاهد هم وجود داشت که در اتاقی مجزا مستقر گردید، دو جوان دیگر از اهالی مشهد که با هم به پاکستان اعزام شده بودند نیز در اتاق دوم جای گرفتند (دوسال بعد هر سه نفر در عملیات کشته شدند). به همراه من، جوان دیگری بود که هیچ چیزی از مبارزه و یا مجاهدین خلق نمی دانست و مشخص بود از یک خانواده طبقه پایین جامعه است که در پاکستان به تور مجاهدین خورده و او را با فریب دنیایی بهتر (یا کار و پناهندگی) به عراق اعزام کرده اند. وی هیچ وسیله ای با خود نداشت و حتی پاسپورت خود را داخل جورابش گذاشته بود که زمینه ای بود برای خنده و شوخی بقیه نفرات. طبعاً وی نتوانست مدت زیادی در مناسبات مجاهدین دوام بیاورد و پس از چند هفته دیگر هیچ اطلاعی از او پیدا نکردم. بقیه نفرات که به پایگاه منتقل شدند، کادرهای سازمان بودند که یکی از آنان به نام “علی شیراز” فرمانده اکیپ بود که بعدها نیز مدتی مسئول پایگاه “عراقچیان” در کرکوک شد. یکی از آنان هم بعدها عضو کادر حفاظت مسعود رجوی گردید. صبح روز بعد اکیپ دیگری با لندکروز برای انتقال ما به هتل آمد و به سمت کرکوک حرکت کردیم. دیگر آن حس ترس در من وجود نداشت.
هتل صنوبر کرکوک پذیرای ما بود اما اینبار دو روز در آنجا بودیم و هیچکس از ما سراغی نگرفت به طوری که کم کم احساس نگرانی داشتیم. بخصوص که هیچ پولی هم در بساط نداشتیم و ابتدا نمی دانستیم غذا را چطور تهیه کنیم اما دل به دریا زدیم و به غذاخوری هتل رفتیم. مسئول رستوران پرسید که آیا از “جماعت حسین” هستید؟ با اینکه خودمان هم نمی دانستیم، جواب مثبت دادیم و از آن پس به حساب همین شخص هر نوع غذایی را سفارش می دادیم. بالاخره روز سوم خودرویی برای انتقال ما وارد شد و به سمت سلیمانیه حرکت نمودیم. گفته شد که باید مراقب باشیم چون چندی قبل در همین مسیر به مجاهدین حمله شده و چهار نفر از جمله یک زن مجاهد کشته شده اند. راننده خودرو یک مرد بود که ظاهراً مسئول اکیپ بود و در کنارش زنی کمتر از 30 سال نشسته بود که از وی فرمان می برد.
آن زن پس از مدتی با لبخند پرسید که آیا با دیدن مانور پیشمرگه های مجاهد تشویق شدی به منطقه بیایی؟ یادم نیست چه پاسخی دادم اما چند ماه پیش از آن رادیو مجاهد خبر رژه پیشمرگه های مجاهد را به شکل وسیعی پخش کرده بود که همان زمان در شیراز آنرا گوش می کردم. از آن به عنوان مانور قوای نظامی مجاهد خلق به فرماندهی “کاک صالح” یاد می شد. در این رزمایش (که در واقع یک رژه معمولی بود)، چندصد نفر بیشتر شرکت نداشتند ولی آمار آنرا به عمد 2000 نفر اعلام کردند تا جوانان ایرانی و بویژه میلیشیاهایی که ارتباط شان با سازمان قطع شده بود تحت تأثیر قرار بگیرند و انگیزه آنان برای آمدن به کردستان بیشتر شود. در طول مسیر کسی حرف نمی زد اما من که جوانترین نفر اکیپ بودم بی ریا سوآلی پرسیدم که همه را شوکه کرد و متوجه شدم حرف بی ربطی زده ام. پرسیدم آیا محمد حیاتی کشته شده؟ این شایعه را در پاکستان توی یک محفل از یک ایرانی شنیده بودم و برای اطمینان خاطر از آنها پرسیدم در حالی که اساساً محمد حیاتی را نمی شناختم. آن زن نگاهی بهت زده به راننده کرد و راننده هم به من گفت نه! ایشان زنده است. متوجه شدم که نباید چنین سوآلی را می پرسیده ام چون اولاً بکاربردن واژه “کشته” برای مجاهدین خارج از عرف بود و باید از کلمه “شهید” استفاده می شد، در ثانی همگان از نام مستعار استفاده می کردند و “محمد حیاتی” که از فرماندهان رده بالای مجاهدین بود، تحت عنوان “برادر سیاوش” شناخته می شد، لذا سوآل بی محل من یک شبهه امنیتی در آنها ایجاد می کرد. به هرحال واکنش آنها نشان داد که دیگر نباید هر سوآلی را بپرسم.
(جالب اینکه تنها چندماه بعد این جریان تحت فرماندهی محمد حیاتی در قرارگاه حنیف قرار گرفتم، مردی که ابتدا عضو دفتر سیاسی سازمان مجاهدین بود و بعد از پروژه “انقلاب ایدئولوژیک” که در آن مسعود رجوی “رهبر عقیدتی” مجاهدین شد، عضو هیئت اجرایی سازمان و یکی از فرماندهان برجسته ارتش آزادیبخش ملی گردید. با اینحال کمتر از دوسال بعد به دلایلی که شرح آن مفصل است از این موضع مسئولیت و همه کارهای نظامی کنار گذاشته شد و چند مدار پایین تر، در رأس آموزشکده تخصصی به مدیریت کارهای آموزشی مشغول گردید. دودهه بعد هم که می خواستم از قرارگاه اشرف فرار کنم باز هم در جایی قرار گرفته بودم که محمد حیاتی یکی از مدیران آنجا بود و او را همچنان درهم شکسته و ساکت می دیدم. فرمانده وی زنی بود که پیش از آن ده مدار پایین تر از وی قرار داشت و زمانی که محمد عضو دفتر سیاسی مجاهدین بود، آن زن عضو تیم مجاهدین هم نبود. با اینحال در نشست های عملیات جاری خیلی راحت به وی اهانت می کرد و او را تحقیر می نمود به نحوی که همه افراد آنجا بهت زده می شدند. یکروز قبل از فرارم با محمد حیاتی گفتگوی کوتاهی داشتم. دیگر آن ابهت و اقتدار حتی در سخنانش هم دیده نمی شد. احساس ترحم می کردم و از اینکه مسعود رجوی نزدیکترین فرماندهان خودش را هم اینگونه مچاله کرده احساس بدی به من دست داده بود.

پیشمرگه های مجاهد!
سالها از آن دوران می گذرد و ما امروز در فروردین 1399 قرار داریم، 17 سال پیش، سازمان مجاهدین یکی از مهمترین کادرهای نظامی و امنیتی خود را در همین روزها از دست داد. او را در مناسبات به عنوان “کاک صالح” می شناختند. مردی که پس از کشته شدن موسی خیابانی، مهمترین مهره کلیدی مجاهدین خلق به شمار می رفت اگر چه مهدی ابریشمچی (و برای مدت کوتاهی علی زرکش) نامی برجسته و حضوری پررنگ تر داشتند اما در واقع ابریشمچی نه به دلیل توانمندی “نظامی – تشکیلاتی یا سیاسی”، بلکه بخاطر “شارلاتانیزم زبانی” و اینکه “شوهر مریم قجرعضدانلو” بود این موقعیت برایش فراهم شد. در سال 1364 که وی اجازه داد همسرش به ازدواج مسعود درآید، نقش برجسته ای در مناسبات و در انقلاب ایدئولوژیک پیدا کرد و مسعود از او به عنوان “پهلوان” یاد کرد و عضو خانواده و محرم وی گردید. جدای از این ظواهر، آنکس که مسئولیت های خطیرتر و کلیدی در دست داشت، “ابراهیم ذاکری” با نام مستعار “کاک صالح” بود، نام وی بخصوص پس از کنار گذاشته شدن “علی زرکش” جلوه جدیدی یافت که با رژه قوای رزمی مجاهدین در کردستان درهم آمیخت. رژه ای که تا چند سال برای مسعود رجوی خوراک تبلیغی بود و تصاویر آنرا در مصاحبه ها و ملاقات های سیاسی بالای سر خود قرار می داد تا قدرتنمایی کند.


ابراهیم ذاکری از زندانیان سیاسی زمان شاه و کاندیدای مجلس شورای اسلامی از خوزستان بود. در سال 1361 به کردستان اعزام شد و فرماندهی قوای نظامی مجاهدین در کردستان و بعدها نمایندگی شورای ملی مقاومت در کردستان را برعهده گرفت. با تشکیل ارتش رجوی، وی عضو ستاد فرماندهی گردید و در حالی که “محمد حیاتی” جبهه جنوب و “ثریا شهری و محمود عطایی” جبهه مرکزی را فرماندهی می کردند، کاک صالح فرماندهی بخش شمال (کردستان) را برعهده داشت که مقر آن در “قرارگاه سردار” واقع در سلیمانیه بود. وی در عملیات های آفتاب و چلچراغ نقش برجسته ای ایفا کرد و در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) نیز بسختی از ناحیه شکم مجروح گردید و برای معالجه به فرانسه منتقل شد. با ریاست جمهوری خودخوانده مریم رجوی، وی مسئول کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورای ملی مقاومت رجوی گردید که تا پایان عمر در این موضع بود هرچند مسئولیت های نظامی خود در قرارگاه های مجاهدین را نیز بردوش داشت. می توان گفت سیاهترین دوران زندگی تشکیلاتی ابراهیم ذاکری، پس از قرار گرفتن در کرسی ریاست کمیسیون امنیت شورای ملی مقاومت بود. در این دوران برخوردهای سخت و خشنی با افراد معترض داشت که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
برخلاف مهدی ابریشمچی که بسیار هزل بود (و از برخی واژه های نامتعارف استفاده می کرد) و گاه جلوی زنان مجاهد شوخی های جلف می کرد تا جلب توجه کند، ابراهیم ذاکری فردی جدی، آرام و نافذ بود. دوماه بعد از ورودم به کردستان، به قرارگاه سردار که تازه تأسیس شده بود منتقل شدم. فرمانده این قرارگاه “ابراهیم ذاکری” بود که برای اولین بار او را از نزدیک می دیدم، وی کمتر می خندید و بسیار جدی می نمود. همسر وی “عذری علوی طالقانی” نیز از مسئولین بخش نظامی محسوب می شد که پس از انتقال مریم رجوی به پاریس، تا چند سال عنوان “جانشین فرمانده کل ارتش آزادیبخش” را یدک می کشید. عذری همانند شوهرش جدی و آرام بود، با اینحال هیچکدام از این دو، با همه توانمندی های نظامی و امنیتی و سابقه تشکیلاتی، از یک مدار خاص جلوتر نرفتند. عذری علوی فقط بخاطر اینکه کس دیگری مورد قبول اعضای شورای رهبری نبود به عنوان جانشین مسعود در غیاب مریم معرفی شد، اما هیچگاه اجازه نیافت مسئول اول سازمان مجاهدین باشد در حالی که زنانی بسیار پایین تر از وی در این رده قرار گرفتند. رجوی نیازمند زنان و مردانی با هیاهوی زیاد و توان پایین بود. تجربه مهدی افتخاری به رجوی نشان داد که افراد توانمند و پرسابقه باید در مدارهایی قرار داشته باشند که نتوانند از وی حسابرسی کنند و یا جلوی او سینه سپر کنند. به همین خاطر می بینیم که مدار پیرامون آنها را زنانی چون مهوش سپهری، بهشته شادرو، مژگان پارسایی، فهیمه اروانی، زهرا مریخی، صدیقه حسینی پر کردند که هیچگونه سابقه مهم تشکیلاتی نداشتند. از مردان بسیار نزدیک مسعود رجوی نیز مهدی ابریشمچی بوده و هست که دلایل آنرا قبلا شرح دادم و مسعود او را کنار خود نگه داشته بود تا دچار انفعال و وارفتگی نشود. زنان پیرامون مریم و مسعود یا بسیار بددهان و سرکوبگر بودند و یا بسیار ساده و دست آموز، که در هر دو حالت خواسته های رجوی را برآورده می کردند.
ابراهیم ذاکری در سال 1370 دچار تومور مغزی شد و به مرور این تومور بزرگتر شد به نحوی که پشت سر وی بشدت دچار برجستگی گردید و نهایتاً در تاریخ 2 فروردین 1382 به دلیل سرطان در بیمارستان کوری پاریس فوت کرد. تمام مسئولین رده اول و دوم سازمان و اعضای شورای رهبری مجاهدین هرگاه بیمار می شدند، محل رسیدگی به آنان بیمارستان های پاریس بود، اما دیگر افراد در همان عراق یا قرارگاه اشرف مورد معالجه قرار می گرفتند و جالب اینکه مسعود رجوی چندین بار تلاش کرد به بدنه سازمان القاء کند که عراق دارای بهترین پزشک های جهان می باشد.

بازجویی و شکنجه معترضان!
همانطور که اشاره کردم، دوران سیاه تشکیلاتی ابراهیم ذاکری از زمانی آغاز شد که در موضع ریاست کمیسیون امنیت شورا قرار گرفت. در این دوران یک حرکت وسیع برای مقابله با اعضای معترض و یا کسانی که در معرض جداشدن از تشکیلات بودند “به بهانه مقابله با پروژه نفوذی های رژیم” به انجام رسید. زندانی و شکنجه کردن صدها تن از مجاهدین و اعتراف گیری و در نهایت جاسوس و نفوذی خواندن تعدادی از افراد، یکی از اقداماتی بود که این کمیسیون با هماهنگی بخش پرسنلی به انجام رسانید. انتشار لیست چندصد نفره در نشریه مجاهد تحت عنوان نفوذی های وزارت اطلاعات، بخشی از این نمایش بود تا سرکوب های خونین در مناسبات را توجیه کنند.

آقای محمدحسین سبحانی در بخشی از خاطرات خود راجع به ابراهیم ذاکری چنین می گوید:

(((آن شب او (ابراهیم ذاکری) با سلاح کمری اش جلوی من ایستاده بود و فرمان می داد و فریاد می کشید که چرا به رادیو بی بی سی تلفن کرده ای؟ به رادیو بی بی سی چه گفته ای؟ بگو به مسولین UN بغداد چه گفته ای؟
او نگران افشا شدن وضعیت من و تحمل سالها زندان انفرادی، در رسانه ها، رادیوها و مراجع بین المللی بود. او فرمان شکنجه صادر می کرد و حسن محصل و نادر رفیعی نژاد حمله می کردند، سیلی ها پی در پی به گوش هایم نواخته می شد، لگدها با پوتین های سخت و سنگین نظامی ساق های پاهایم را نوازش می داد و…
من در شهریور1371 بدنبال طرح سوالات و ابهامات سیاسی-استراتژیکی و پافشاری بر روی دیدگاه هایم طی چند جلسه گفتگو و بحث با آقای مسعود رجوی، سرانجام به زندان انفرادی منتقل شدم و بعد از هفت سال زندان انفرادی توانستم در موقعیتی مناسب از دست زندانبانان آقای رجوی بگریزم ولی با مشارکت سازمان مجاهدین و سازمان اطلاعات و امنیت (مخابرات) عراق متاسفانه مقابل دربUN بغداد دستگیر و دوباره به زندان منتقل شدم. آن شب طولانی فرا رسیده بود، ابراهیم ذاکری متنی را آماده کرده بود تا با زور و شکنجه آنرا امضاء کنم. حسن محصل و نادر رفیعی نژاد در حالیکه دهان خود را به گوش های من چسبانده بودند فریادهای سرسام آور سرمی دادند. ابراهیم ذاکری خودکار را به زور لابلای انگشتانم قرار می داد تا از من متن تهیه شده برای UN را امضا بگیرد. من مقاومت می کردم و آنها مرحله جدیدی از شکنجه را آغاز می کردند. حسن عزتی (نریمان) نیز به آنان اضافه شد و در حالیکه به زمین افتاده بودم چند نفری با پوتین هایی که قرار بود با آنها مسیر آزادی طی شود، مرا کتک می زدند. دستها، پاها، کمر و صورت من سیاه شد آنچنانکه تا چند روز کشان کشان از سلول به طرف توالت داخل سلول می رفتم. سرانجام آن شب طولانی به صبح رسید و من مقاومت کردم و…
محمدحسین سبحانی 25.03.03- آلمان)))

به این ترتیب، مسعود رجوی با کمک کاک صالح و مسئولین مرتبط به بخش پرسنلی، موفق شد برای مدتی همه اعتراضات را خاموش کند. پروژه سرکوب معترضان از زمستان 1373 کلید خورد و در نشست های حوض زمستان 1374 به اوج نهایی خود رسید. شرح جنایت ها و شکنجه هایی که بر دهها تن از معترضین اعمال شد، در این مختصر نمی گنجد و می بایست به مجموعه مقاله هایی که اعضای جداشده از سازمان طی چندین سال گذشته نوشته اند مراجعه نمود. بجز آنچه آقای سبحانی بسیار مختصر بدان اشاره می کند، خاطرات آقایان محمد رزاقی، جمشید چالنگ، محمد کرمی و همچنین خانم ها مریم سنجابی، فرشته هدایتی و زهرا میرباقری مبین سلسله خشونت های دهشتناکی است که رجوی تنها در طی چندماه مرتکب شده است تا هرگونه صدای مخالفی را خاموش و از ریزش نیروها جلوگیری کند.
ادامه دارد…
حامد صرافپور

خروج از نسخه موبایل