خاطرات سعید باقری دربندی از شکنجه گاه اشرف در خاک عراق – قسمت دوم

توضیح: آقای سعید دربندی اهل شهرستان نقده از استان آذربایجان غربی، عضو پیشین مجاهدین است. وی در سال ۱۳۷۰ بطور غیر قانونی از مرزهای غربی کشورمان خارج و به مجاهدین در قرارگاه اشرف در خاک عراق پیوست. آقای دربندی بمدت ۱۳ سال از عمرش را در فرقه رجوی گذراند و نهایتا در سال ۱۳۸۳ تصمیم به خروج از این فرقه گرفت. و به ایران بازگشت. در حال حاضر آقای سعید باقری دربندی متاهل و دارای دو فرزند

وی طی مدت حضور در فرقه رجوی در قرارگاه اشرف تحت انواع فشارهای روحی و روانی و حتی فیزیکی بوده است به نحویکه بعد از خروج از تشکیلات نیز اثرات آن تا مدتها در وی وجود داشته و او را آزار می داد.

آنچه که ذیلا آورده می شود بخش دوم و پایانی از خاطرات تلخ ایشان از دوران حضورش در درون فرقه رجوی در قرارگاه اشرف است. لازم به ذکر است قسمت اول خاطرات آقای سعید باقری دربندی در همین سایت درج گردید.

سعید باقری دربندی

قسمت دوم:

سال ۷۵ – بخاطر دوست داشتن یک دختر که در سازمان ممنوع ترین کار بود من را تا جائی که می توانستند فحش داده و تحقیر می کردند . در خیلی از کارها شرکت نداده و در جمع با فحش دادن و تحقیر، شخصیت ام را خُرد می کردند.

من چون طلاق و بندهای انقلاب خود ساخته رجوی را قبول نداشتم حق طبیعی خود می دانستم که در زندگی خودم یک نفری را دوست داشته باشم در حالیکه انگار گناه کبیره ای مرتکب شده و باید حساب پس می دادم .

با توجه به اینکه در این مورد کار زیادی نمی توانستند انجام بدهند دوباره پرونده امنیتی من را روی میز آورده و از این زاویه تحت فشارم می گذاشتند که من هم تهدید به خودکشی کردم که یا باید پرونده بسته بشود یا اینکه اگر من برای امنیت سازمان خطرناک هستم بهتر است من را به زندان ببرید و در غیر این صورت خودم را می کشم تا از دست شما راحت بشوم که وقتی دیدند کار را خراب کرده اند به دست و پا افتاده و گفتند که پرونده برای ما بسته شده محسوب می شود .

سال ۷۶ – در جریان ماموریت های مرزی مرا از ماموریت ها حذف کردند. البته من از این کار استقبال کردم. کارم شده بود حفاظت ترددات و اسکورت در جاده ها که ما سه نفر در یک ماشین بودیم و با هم رفیق شدیم و در ترددات که گاهگاه از ۷ ساعت تا ۱۳ ساعت طول می کشید.
آهنگ ها و نوارهای مورد علاقه خودمان را گوش می کردیم از جمله ترانه های قدیمی داریوش بود که سر این قضیه « سارا گرابیان » برای ما سه نفر نشست ویژه گذاشت و با توهین و ناسزا گوئی جمع را علیه ما شورانید و گفت که شما محفل دارید و محفل شعبه ای از سپاه پاسداران است.

البته ما هر سه نفر در جریان سال ۷۳ در بازداشتگاه بودیم و از آنجا با هم دوست شده بودیم و چون هر سه تامون با سازمان زاویه پیدا کرده بودیم می توانستیم راحت تر با هم صحبت بکنیم.
سازمان نمی توانست قبول بکند که یک نفری حق دارد به آهنگ دلخواه خودش گوش بکند و می گفتند شما مثل گراز مناسبات را شخم می زنید.

درحالیکه ما با هیچ کس کاری نداشتیم و حتی در کار اجرائی ، کارمان را انجام می دادیم ولی با این همه قبول نمی کردند و می گفتند که باید ذهن شما هم مال ما باشد و این غیر ممکن بود چون دنیائی که من در ذهنم داشتم با دنیائی که سازمان داشت زمین تا آسمان فرق می کرد . البته چند نفر دیگر را هم سوژه نشست های بعدی کردند که تقریباً شرایط ما را داشتند .

اواخر سال ۷۶ بود که یک نشستی گذاشتند برای علی قشقائی و با گفتن اینکه به علی قشقائی مشکوکیم و او یک نفوذی وزارت اطلاعات است جمع را سر او ریختند که با کتک کاری که سر او کردند میزها و صندلیها شکسته شد و نشست بهم خورد.
وضعیت آنقدر خراب شد که علی قشقائی را با سر و صورت خونین از طرف درب اضطراری خارج کردند. مسئول نشست سارا گرابیان بود. ولی مسئولین دیگری همچون رقیه عباسی ، حکمت ، سیامک ، فریدون ، رضا شیر ، جواد خراسان ، عادل و تعداد دیگری نیز آنجا بودند.
همه مسئولینی که در جلسه بودند خوشحال بودند که این طوری یک نفری را کتک زده و به زندان منتقل کرده اند. در حالیکه علی قشقائی به تمامی اتهامات هیچ اعتنائی نمی کرد و می گفت من حرفی ندارم و اینها همه اش حرف است و من می خواهم فقط از اینجا بیرون بروم . که آنها هم آن بلاها را سر او آوردند .

سال ۷۷ – در نشست های داخلی مسعود همه را تحت فشار گذاشته بود که هیچ راهی ندارید که از اشرف و عراق خارج بشوید و فقط می توانید به ایران بروید که بعداً فهمیدیم کسانی را که از مرز رها می کردند که به ایران برگردند از پشت آنها را به رگبار می بستند مثل آن سه نفر بلوچی که آمده بودند و می خواستند به ایران برگردند به رگبار بسته بودند .

سال ۷۸ – در این سال فشارهای روحی و روانی آنقدر شده بود که فرار از اشرف به اوج خودش رسیده بود . حتی در بصره هم که قرارگاهی به نام حبیب داشتیم ، ۲ نفر از آنجا به نام های محمد مسیح و اسماعیل شمس الدین فرار کردند که می خواستند به مرز کویت رفته و وارد خاک کویت بشوند که توسط نیروهای عراقی دستگیر شده بودند .

محمد مسیح را که چون پدرش ، برادرش و خواهرش در سازمان بودند و خودش هم از بچه های مدرسه اشرف بود را نگه داشتند. ولی اسماعیل شمس الدین را که یک کادر با سابقه و مسئول بود را تحویل عراقیها دادند تا او را بکشند و الان هم هیچ اطلاعی از سرنوشت او در دست نیست.
البته اسماعیل را در سال ۷۳ دستگیر کرده و خیلی شکنجه اش کرده بودند و بعد از آن جریان اسماعیل می خواسته که از سازمان بیرون برود ولی نمی گذاشتند و او هم همیشه دنبال فرصتی بود که از آنجا فرار بکند که متاسفانه موفق نشد . در آن سال چندین نفر هم خودکشی کردند از جمله کریم و کامران بیات که البته معلوم نبود کامران چطور مرد .

سال ۷۹ – در یک نشست در قرارگاه حبیب ( بصره ) که مسئول نشست ژیلا دیهیم بود ، یک نفری به نام رضا مافی سوژه نشست کردند و به او مارک غیر اخلاقی زدند در حالیکه رضا مافی عقیده مارکسیستی داشته و عقاید سازمان و تشکیلات را قبول نمی کرد ولی چون در سازمان رسم بر این بود که به همه قبل از هر چیزی مارک اخلاقی بزنند به این بیچاره هم مارک غیراخلاقی زدند و یک نفر چاپلوس و متملق کاری به نام مجید سیرجانی پرید وسط و رضا را زیر مشت و لگد گرفت درحالیکه رضا هنوز فرصتی برای پاسخ گوئی پیدا نکرده بود و این شگرد سازمان بود که یک نفر را اینطوری کتک کاری کرده و اجازه صحبت به او را ندهد .

سال ۸۰ – نشست های تشکیلاتی در این سال حدود ۴ ماه طول کشید. در طول این ۴ ماه احساس می کردم تمام دنیا روی سرم خراب شده است و هر لحظه اش به اندازه چندین سال برایم می گذشت . چون آنقدر به لحاظ روحی تحت فشار بودیم که همه روانی شده بودند .
در نشست مسعود ، خودش به همه فحش می داد و شخصیت نیروها بخصوص قدیمی تر ها را تا جائی که می توانست خورد می کرد . مثل مهدی افتخاری و کسانی از این قبیل و در ادامه این نشست ها ، بحث غسل هفتگی را آورد که هر کسی تناقض جنسی دارد را در جمع بیان بکند و تمام زشتیها را روی کاغذ نوشته و در جمع بخواند و آنها را تحویل سازمان بدهند که درصورت لزوم سازمان از آنها برای زدن مارکهای غیراخلاقی برای نفرات استفاده بکند.
با این حساب هر کسی در سازمان فاکت غیراخلاقی داشته و سازمانی که این همه نفر غیراخلاقی در مناسبات آن بوده اند و هستند پس چرا دم از پاکی و قداست مناسبات میزند ؟

در این دوران نشستی برای حبیب مونسی گذاشتند و گفتند که باید پشت میکرفن و بین ۲۰۰ ، ۳۰۰ نفر بگوئی که گوه خورده ام تا از اینجا ببریمت و تا او این جمله را نگفت ولش نکردند.

البته در حین نشست گاهاً کسانی پیدا می شدند که دست روی او بلند می کردند بعد مسعود در جریان نشست ها کسانی که ایدئولوژی آنها را قبول نداشتند را از بقیه جدایشان کرد و آنها را به گوشه ای از اشرف فرستاد و در هیچ چیزی غیر از بیگاری کشیدن از آنها استفاده نمی کرد.
تعدادی را در یکی از مراکز کنار دیوار گذاشته و بقیه را مجبور کرده بودند که روی آنها تف بکنند و آنها که خیس از آب دهان شده بودند را از آنجا به زندان منتقل کرده بودند .
همه نفرات را گاو وسط جاده ، گراز ، سگ ، گرگ ، کفتار ، خوک زاده و … صدا می کردند و هیچ احترامی به نفرات قائل نمی شدند . تعدادی خودکشی کردند از جمله آلان محمدی و چند نفر دیگر .

سال ۸۱ – یک نفری به نام مجید را که در داخل کمد شخصی اش عکس مریم را که چشمهای او با سیگار سوزانیده شده بود را نگه میداشته به نشست در قرارگاه ۸ آوردند. مسئول نشست ژیلا دیهیم بود و ژیلا دقیقاً همان بلائی که سر رضا مافی آورده بود را به سر مجید آورد و او را داد تا کتک کاری بکنند .

اواخر سال ۸۱ یک نفری به نام خدام گل محمدی که درخواست کرده بوده از سازمان برود ولی نگذاشتند برود و تهدیدش کرده بودند. بنابراین وی خودش را به آتش کشید و کشته شد .

سال ۸۲ – در این سال که آمریکایی ها وارد اشرف شده بودند فضای قبلی در سازمان شکسته شده بود. مسئولین مجاهدین دیگر جرات نمی کردند که به آدمها حرفی بزنند و همه اش دروغ سر هم کرده و به خورد نیروها میدادند تا نیروها سازمان را ترک نکنند .

خروج از نسخه موبایل