طلوع و غروب یک زندگی – قسمت هشتم

انتقال به کشور عراق با نام مستعار «منطقه مرزی»

رجوی با انقلاب ایدئولوژیک در سال ۱۳۶۴ دو هدف را دنبال می کرد؛ تثبیت هژمونی خود بر تشکیلات به منظور انتقال بدنه سازمان از فرانسه به کشورعراق و اعزام نیروی هرچه بیشتر به منطقه برای کمک به صدام حسین.

از سوی دیگر با توجه به اینکه جنگ در سال ششم خود قرار داشت و توازن قوا در حال تغییر به سود ایران بود. و جنگ نیز داشت از حالت فرسایشی سالهای قبل خارج می شد. ضمن اینکه پیروزی بزرگ عملیات والفجر ۸ که ارتباط عراق با خلیج‌فارس را تقریباً قطع کرد از جمله توانمندیهای ایران در جنگ با عراق را نشان میداد.
همه اینها حاکی از این بود که عراق نیاز به کمک داشت و باید همه جانبه صدام حسین مورد پشتیبانی قرار می گرفت.
حمایت سیاسی و نظامی جهان از عراق نیز روزبه‌روز افزایش می‌یافت. کمک‌های اطلاعاتی امریکا به عراق، تسهیل در انتقال تکنولوژی پیشرفته تسلیحاتی به این کشور و نیز حمایت مالی و ارسال تجهیزات پیشرفته، ارتش عراق را به رغم آسیب‌های فراوان، تقویت می کرد.
در این میان سازمان مجاهدین هم بعنوان بخش کوچکی از پازل پیچیده تحولات منطقه و عراق وظایف محوله را با جدیت تمام پیش می برد. بدین ترتیب نقش انقلاب ایدئولوژیک در پیشبرد اهداف سازمانی با اطاعت مطلق اعضاء از رهبری سازمان بیش از پیش برجسته می شد.
در قسمت قبل گفتم من هم جزء نفراتی بودم که درخواست رفتن به « منطقه مرزی » در خاک عراق را داده بودم. بالاخره بعد از مدتی انتظار همراه با مسئولم به پایگاه دیگری که محل اسکان موقت نفراتی بود که باید به عراق منتقل می شدند رفتم.

پایگاه جدید یک خانه در یکی از محلات متوسط نشین شهر استانبول بود. وقتی وارد پایگاه شدم تعداد ۷ نفر از جوانان ایرانی را نیز در آنجا دیدم. پس از آشنایی کوتاه با آنها متوجه شدم از شهرهای مختلف در ایران خود را با پیام های سازمان به خاک ترکیه و شهر وان رسانده اند.
اغلب آنها بدون پاسپورت رسمی وارد ترکیه شده بودند. این افراد پس از ورود به شهر وان ترکیه توسط تیم قاچاقچی سازمان به استانبول انتقال می یافتند. سپس به تک تک آنان پاسپورت های جعلی با نام های مستعار داده می شد.

آنها هم مثل من هیچ تصویر روشنی از آنچه که از کشور عراق تحت نام «منطقه مرزی» نام برده می شد نداشتند.

هیچکدام از آنها حق تردد به بیرون را نداشتند. با توجه به اینکه مدارک من قانونی بود و اقامت کشور ترکیه را داشتم. بنده مسئول خرید و حل و فصل مسائل صنفی و دیگر امورات پایگاه شدم.
زندگی در این پایگاه هم مثل هر پایگاه دیگر سازمان جمعی بود. هیچ چیز تکی و اختصاصی وجود نداشت. در هر اتاقی ۳ الی چهار نفر استراحت می کردند. پایگاه برنامه خاص خودش را داشت. از بیدارباش گرفته زمان خوردن صبحانه، نظافت پایگاه، اجرای صبحگاه و شامگاه، آموزش، مطالعه جمعی و سایر کارهایی که بایستی در پایگاه انجام می گرفت.
افراد باید به نحوی در پایگاه تا زمان اعزامشان به منطقه مشغول می شدند. با توجه به اینکه تردد به بیرون ممنوع بود بنابراین اغلب وقت نفرات به مطالعه جمعی مثل خواندن نشریه و مطالعات انفرادی مثل خواندن برخی از کتب سازمانی می گذشت. نشست های روزانه هم با مسئول پایگاه از اجباراتی بود که همه باید شرکت می کردند.

روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان استانبول قرار شد به کشور عراق از مسیر هوایی منتقل شویم.
مجاهدین ترس و وحشت زیادی از گروههای مبارز شیعی در خاک عراق که بر علیه صدام می جنگیدند، داشتند. به همین دلیل یکی از تهدیداتی که از جانب این گروهها بر علیه سازمان متصور بود هواپیما ربایی و به گروگان گرفته شدن افرادی بود که به صورت قاچاق توسط سازمان به خاک عراق انتقال داده می شدند.
به همین دلیل افراد قبل از انتقال به فرودگاه استانبول در همان پایگاه توجیهات امنیتی شدند که اگر شرایط گروگان گیری و هواپیما ربایی پیش آمد خود را از نفرات مجاهدین معرفی نکنند. و اگر به گروگان گرفته شدند به هر نحوی که شده خودکشی کنند.

این موضوع باعث دلهره برخی از افرادی گردید که می خواستند به عراق اعزام شوند. در فرودگاه هم تا حدودی می شد استرس این سفر را در صورت و رفتار افراد با توجه به اینکه پاسپورت هایش هم جعلی بود دید.

البته سازمان مطمئن بود که برای سفر افراد به عراق علیرغم داشتن پاس های جعلی مشکلی پیش نخواهد آمد چرا که سازمان در یک هماهنگی کامل با اطلاعات ترکیه (میت) کار را پیش می برد ولی نگون بخت هایی که در فرودگاه استانبول منتظر عبور از پاس کنترل بودند از توافقات پشت پرده و ارتباطات گسترده سازمان با مسئولین امنیت ترکیه و بده و بستان های اطلاعاتی بین آنان خبر نداشتند.
علیرغم نگرانی هایی که در بین افراد وجود داشت سازمان مطمئن بود که هیچ اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد. و این سناریویی بود که توسط سازمان برای عادی جلوه دادن تمامی امورات در نزد نیروهای جدید الورود بود.

در قسمت کنترل پاسپورت ها من آخرین نفری بودم که باید از آن عبور می کردم. لذا در صفی که ایستاده بودیم متوجه شدم در پشت افسری که پاسپورت ها را کنترل می کند یک لباس شخصی ایستاده است و به محض نزدیک شدن هر یک از ماها به این قسمت و دادن پاس، فرد لباس شخصی به افسر اشاره می کند که نیازی به بررسی پاس نیست .آنرا مهر زده و فرد را رد کند. البته در آن لحظه از عمق فاجعه ای که پشت برده اتفاق افتاده بود اطلاعی نداشتم.

اما در این میان یک سوال منطقی وجود داشت و آن اینکه؛ مجاهدین چه خدمتی به ترکیه می کنند که آنها حاضرند چنین خدماتی را در اختیار مجاهدین قرار دهند؟
سالها بعد که وارد سیستم های اطلاعاتی سازمان شدم تازه فهمیدم چرا برخی از کشورهای منطقه یکسری امکانات را در اختیار مجاهدین قرار می دهند.
آنها در ازای دریافت اخبار و اطلاعات ایران از مجاهدین امکانات استقراری، اقامتی و برخی تسهیلات تردد و . . . را در اختیار آنان قرار می دهند. در این میان کشور ترکیه هم از جمله کشورهایی بود که از وطن فروشی های مجاهدین منافع زیادی را می برد.

بعد از حدود ۲ ساعت شاید هم کمی بیشتر که در آسمان بودیم به فرودگاه بغداد رسیدیم.
در فرودگاه بغداد هم وضع همین بود. وقتی از هواپیما پیاده شدیم. همگی مان به محض ورود به سالن توسط نماینده سازمان به همراه یک مامور امنیتی عراقی مسیری غیر از مسیری که به کنترل پاس ختم می شد را طی کرده به سالن خروجی هدایت شدیم. در همانجا پاسپورت های ما توسط نماینده سازمان گرفته شد.
در اینجا کار مامور امنیتی عراقی که وظیفه عبور دادن ما بداخل سالن خروجی بدون مهر خوردن پاسپورت هایمان را داشت ، تمام بود. بعد از خداحافظی نماینده سازمان از مامور امنیت عراقی مسیر سالن تا پارکینگ خودروها را پیاده طی کردیم. سپس همگی ما با دو خودروی لندکروز متعلق به سازمان فرودگاه را ترک کردیم.
زمانیکه از فرودگاه بغداد خارج شدیم هوا کاملا تاریک بود. خلوتی بزرگراه فرودگاه تا مرکز شهر و چراغ هایی که بخوبی مسیر را روشن می کرد، و سکوت حاکم در داخل خودرو جلب توجه می کرد.

دیدن خیابان های بغداد که در حین عبور آنرا تماشا می کردم حس عجیبی را در من بوجود می آورد.
مدام به منطقه مرزی فکر می کردم ولی هنوز از آن خبری نبود. لحظات کوتاهی به ایران، به خانواده ام فکر کردم و از اینکه آنها نمی دانستند الان من کجا هستم کمی مرا به فکر فرو برد. ولی با صدای نماینده سازمان که در جلو خودرو نشسته بود رشته افکارم پاره شد.
خودرو در مقابل ساختمانی که بعدا متوجه شدیم یک هتل عراقی است متوقف شد. همگی ما را به هتل بردند. نماینده سازمان کاملا به زبان عربی مسلط بود. وی با صاحب هتل به زبان عربی صحبت کرد. مشخص بود که همه چیز از قبل برای ورود ما به این هتل آماده شده است.
نماینده سازمان گفت اگه کاری ندارید من می روم انشالله فردا می آیم سراغتون که برویم. از هتل بیرون نمی روید. الان هم بروید شامتان بخورید استراحت کنید تا فردا.
هرچند در ظاهر امر چیزی مشخص نبود ولی این حسن را داشتم هتلی که ما در آن اقامت داریم به شدت محافظت شده است. و هیچ تهدیدی برای سلامتی ما وجود ندارد.

بعد از خوردن شام به اتاق هایمان رفتیم. روی تخت دراز کشیدم . لحظاتی را بی اختیار به روزهای خوشم در ترکیه فکر کردم . به دوران دانشگاه و تحصیل به خانه و خانواده و . . . اینکه الان کجا هستم. آیا راهی را که انتخاب کرده ام درست است چه آینده ای در انتظار من است و . . .

خستگی راه بیشتر از این فرصت فکر کردن را به من نداد و آرام آرام به خواب رفتم . . .
ادامه دارد

طلوع و غروب یک زندگی – قسمت هفتم

خروج از نسخه موبایل