برای دردانه ی مردادماهی ام …

دردانه مرداد ماهی
امروز ششم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و نه شمسیه.

چهل سال پیش در چنین روزی پنجمین فرزند یه خانواده متوسط شهری( با ریشه های روستایی) به دنیا اومد.
مطابق قاعده این روزها بچه قبلی باید حسادت می کرد از تولد نوزاد جدید و خانواده باید براش یه هدیه تدارک می دیدن که مثلا نوزاد جدید براش آورده تا دلش به دست بیاد.
ولی دوره ما دوره این سوسول بازی ها نبود .بچه قبلی که من باشم ذره ای ناراحت نشدم و البته هدیه ای هم دریافت نکردم.
وجود اون نوزاد خودش برای من بزرگ ترین هدیه بود.یه داداش ،یه نوزاد پسر ،بعد از چهار فرزند دختر.
مادرم می گفت تو زمان اونا خانواده هایی بودند که مثلا هفت یا هشت دختر داشتند و همچنان دست بر نمی داشتند از فرزند آوری تا خدا بهشون یه پسر بده.
اسم دختر آخری ها رو هم می ذاشتن قز بس یا دختر بس تا دیگه خدا بس کنه و دختر بهشون نده.
مادر من اسم منو دختر بس نذاشت پدرم هم از داشتن ما خوشحال بود ولی جامعه و حلقه خانواده و دوستان برای داشتن فرزند پسر فشار می آوردند و مادر مذهبی ما بالاخره با نذر و نیاز به درگاه امام رضا صاحب فرزندی شد و اسمش رو گذاشت محمد رضا .
#محمد رضا _ایران پور شد برادر ما ،عشق خونه ما و نور چشممون.
دوره ما دوره دوربین های دیجیتال و تلفن های همراه هوشمند نبود که بشه از نوک سر تا پنجه پای نوزاد عکس گرفت همون دوربین های قدیمی هم کلی ارج و قُرب داشت و همه نداشتن .این پسر اینقدر عزیز کرده بود که یه بار شوهر خاله خدا بیامرزم دوربین قرض کرد و ازش یه حلقه فیلم ،عکس گرفت هم از داداشم ،هم از ما و اون و یه بار هم پسر عمه ام که از سن پایین دوربین با کیفیت یاشیکا داشت و بچه لاکچری دوران ما بود چند عکس ازش گرفت.

رضا خیلی قشنگ و سفید و موطلایی بود خواهر بزرگم موهاشو با کش آبشاری می بست مردم فکر می کردن دختره.
از بچگی به نسبت پسر بودنش و دو برادر بعدی که به فاصله کمی از اون به دنیا اومدن (دیگه دروازه های رحمت و نعمت الهی بد جور به روی خانواده ما باز شده بود)شیطنت کمتری داشت و سر به راه تر و نجیب تر بود.
یه اعتماد خاصی خانواده بهش داشتن انگار هیچ وقت خطا نمی کنه یا گول نمی خوره یا برای همیشه پشتوانه خانواده است.
ما یه جوری بزرگ نشدیم که مثلا مادرم هی بگه برادر پشتیبان خواهر باید باشه و احساس کنیم در آینده باید بهشون وابسته مالی باشیم تازه ما چون بزرگ تر بودیم در برابرشون احساس مسوولیت هم می کردیم.ولی در عوض تا دلتون بخواد ما به این برادرها و به این رضا وابسته عاطفی بودیم .شاید توان و هنر ابراز کلامی نداشتیم ولی تو دلمون این گنج بزرگ رو داشتیم.شایدم چون مادرم و مادر بزرگم یه جور عجیب خارج از وصفی داداش هاشون رو دوست داشتن ما هم یاد گرفته بودیم.
پدرم نمی تونست خیلی برای امورات ما وقت بذاره مرد بیابون و جاده بود و راننده کامیون.اداره همه امور ما با مادرم بود از خرید و ببر بیار و بشور و بساب تا تربیت و تشویق و تنبیه
یک زن و هفت فرزند که بین سال های چهل و شش تا شصت و چهار به دنیا اومده بودن. خوب باید پذیرفت که مسوولیت سخت و بزرگیه و شاید هم آدم یه جاهایی کم بیاره و ببره ولی مادرهای ما وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشتن و پذیرفته بودن که باید خودشون رو فدای فرزندان کنند تا روزی ثمرشون رو بچینند.
چه روزها و شب هایی که تو چهار پنج سالگیه همین داداشم رضا مادرم مجبور شد ببردش دکتر تنهایی و بی وسیله چون آسم و آلرژی داشت و تنگی نفس.
دیدید یه درختی یا یه گلی می کارید و منتظرید ثمر بده و زیر سایه اش بشینید میوه اش رو بخورید یا از طراوت گلش لذت ببرید؟
اگه یه دفعه باد بیاد درختتون رو از جا بکنه ببره یا یکی بیاد ثمرش رو بدزده و یا یه از خدا بی خبری تیشه برداره تنه درخت رو قطع کنه ،چه حالی بهتون دست می ده؟
اون حال به مادر من دست داد تو سن پنجاه و چهار سالگی .
دیگه وقتش بود رضا ثمر بده بیست و دو ساله بود،رشید ،زیبا ،خوش تیپ،دلبر.
جای نخواستن نداشت برادرم.ولی یه باد ناموافقی اومد گل ما رو چید و برد این درخت یه میوه داشت ،یه ثمر ،همون یه میوه رو تاراج کرد.
همون اعتماد مطلق به یک جوان بیست و دوساله و سپردن اداره امورش و رفت و آمد هاش به خودش این دردانه هنر مند دف نواز رو که دستی بر آتش موسیقی داشت و تو بعضی از محفل های هنری شهر رفت و آمد می کرد و می نواخت و می درخشید گرفتار رفیق هایی کرد که تصویری رویایی از یه مدینه فاضله براش ساختن که ما هرگز اسمش رو نشنیده بودیم و ازش شناختی نداشتیم .
برادرهای من بدون اطلاع خانواده به ظاهر به قصد سفر به یه شهر جنوبی با دوستاشون و سفر سه روزه و درواقع برای خارج شدن از کشور از خونه رفتن .تو یه روز سرد زمستونی در سال هشتاد و یک که هنوز سرماش تو استخونمون مونده .
مدت ها بود رفتن جوان های فامیل و پناهندگی گرفتن تو کشورهای اروپایی تک و توک اتفاق می افتاد .
رسانه های جمعی اینقدر قوی و در دسترس نبود که واقعیت ها رو ببینیم یا بدونیم .جامعه ما هم که یه جامعه بسته نگه داشته شده تک صدایی بود که فقط یه رسانه دولتی داشت .این بی خبری باعث شد برادرهای من قدم در راهی بذارن که نمی دونستن کجاست و چی می شه.نمی دونستن این در باغ سبزی که نشونشون دادن حقیقیه و به یه بهشت زمینی می رن یا خونه شکلاتی یه جادوگر بد طینته وسط جنگل و دور از همه که فقط ظاهرش قشنگه و از درون برای اسیر کردن و تباه کردنشون نقشه داره.
برادرهای من سر از سازمان مجاهدین خلق در آوردند در قلعه مخوف اشرف در عراق.
الان از اون روز که رضا رفته هیجده سال می گذره.
رضای بیست و دو ساله الان چهل ساله است.
ما جوان شدن و جوانی کردنش رو ندیدیم و الان در آستانه میان سالی حسرت دیدن روی زیباش و یه صحبت از راه دور از پشت شیشه های این پنجره مجازی رو داریم.
سخته هیچ عکسی از بیست و دو سالگی تا چهل سالگی برادرت نداشته باشی.
سخته آخرین عکس تولدی که ازش داری مال همون بیست و دوسالگیش باشه .
سخته دخترت پانزده سالش شده باشه و هیچ تصوری از یه آدم به این مهمی در دنیای درون تو نداشته باشه.
سخته هم برادر داشته باشی هم نداشته باشیش.
سخته سعی کنی فکر برادرت که می آد سراغت برای این که چشم هات گرم نشه و اشکت نریزه و زندگیت از مسیر طبیعی خارج نشه اون فکر رو پس بزنی.
سخته فقط تو خواب برادرت رو ببینی.
سخته به هشت سالگی برادرت فکر کنی وقتی تو سیزده ساله بودی و به عنوان بزرگ تر رفتی تو مدرسه اش و جلو بچه ها به معلم از شیطونی هاش گفتی و برادرت هول بشه و بگه اجازه خانم دروغ می گه و سعی کنه از خودش دفاع کنه و حالا هی به اون لحظه فکر کنی و اشک بریزی و بگی من باید پشت داداشم می بودم و نباید عیبش رو سر بازار و جلو معلم داد می زدم و داداشت نباشه که بگی رضا جون منو ببخش که اضطراب و شرم رو آوردم تو دلت و نگاهت منم بچه بودم و نمی فهمیدم و ماموریتم مناسب سنم نبود.
سخته از فاصله هزاران کیلومتری به برادرت به عشقت بگی عزیزم تولدت مبارک و مطمئن نباشی صدات یا حس خواهرانه -عاشقانه ات بهش می رسه یا نه …
برای برگشتن همه پرستوهای مهاجر به آشیونشون دعاکنید دوستان
صفحه فیسبوک خانم راحله ایرانپور

خروج از نسخه موبایل