در ستایش زندگی

نامه خانم نجیبه مجیدی به برادرش آقای نصرالله مجیدی فرد مستقر در قرارگاه اشرف که سالیان دراز است تحت سیطره دار و دسته رجوی قرار دارد قسمت دوم از نامه ای ست که چندی پیش در افشای ماهیت غیر دموکراتیک و غیر انسانی تشکیلات تروریستی رجوی نوشته است. درونمایه نامه خانم نجیبه مجیدی اشاره به شرایط ناهنجار و موقعیت اسفبار برادرش در قرارگاه اشرف است که طی یک برنامه تلویزیونی او را وادار می کنند تا بدون رعایت معیارهای اخلاقی و خانوادگی مطالبی را به دروغ و بر علیه اعضای خانواده خویش بگوید. در این نامه خانم مجیدی اشاره تکاندهنده ای بر وضع کنونی برادرش دارد که چگونه رهبران فرقه تروریستی رجوی برای تامین امیال پلید خویش سرمایه جوانی او را بر باد داده و شیرینی زندگی را بر کام او تلخ کردند. خانم نجیبه مجیدی از نگاه یک خواهر مهربان و پر احساس، به حقایقی تلخ در مورد تلف شدن و به هرز رفتن سرمایه وجودی و سالهای جوانی برادرش در قرارگاه اشرف، اذعان دارد. از اینکه برادرش در نگاه او، مادر و سایر اعضای خانواده اش دچار پیری زودرس شده و نیز علیرغم تصورات و رویاهای آنها برادرش در مناسبات و فضای قرارگاه اشرف از حداقل های یک زندگی متعارف و معمول و طبیعی نیز محروم مانده است، شدیدا متحیر و غمگین شده اند.

مطالعه دقیق نامه خانم مجیدی و تامل در محتوا و عبارات و تک تک واژه ها و کلمه ها، نوعی حدیث نفس او و همنسلان اوست و سرشار از احساس زیبائی ست که به راحتی فراموش نخواهد شد و نیز قصه تلخی است از آن چه تروریسم و خشونت طلبی دارودسته رجوی از ما و نسل ما گرفته است. این نامه به شدت تاثر برانگیز، تکان دهنده و سرشار از بصیرت خواهرانه است، نامه پیام دیگری نیز دارد، ما انسانها برای زندگی کردن نیازمند محبت و عشق هستیم، نه نفرت و کین و عشق می تواند بر هر چیز پیروز شود عشق به زندگی، عشق به خانواده.

آرش رضایی

مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجان غربی

27/8/1385

نامه خانم نجیبه مجیدی به برادرش آقای نصرالله مجیدی

به نام خدا

سلام. سلام به برادر عزیزم نصرالله…

برادر عزیزی که مثل همیشه جواب این سلام را هم بدون جواب می گذارد. برادر عزیزم حالت چطور است امید آن را دارم که همیشه و هر جا که هستی خداوند یار و نگهدار تو باشد. برادر عزیزم دوباره می خواهم این نامه رو برات بنویسم و از دور دوباره همان خواهش ها و تمناها را از تو بکنم. به خداوند عالم قسم دیگر دلتنگی صبر و امانم را بریده. دیگر نمی دانم با چه زبانی باهات حرف بزنم. اما به هر دری که می زنم می فهمم که همان زبان خواهر و برادری خودمان بهتر است. عزیزتر از جانم – دلم برایت تنگ شده – دل تو چه برای من تنگ نشده؟ مطمئنم که تو هم مثل من توان این دوری را نداری. پس چرا میذاری که این فاصله ها بین من و تو باشد – چرا بر نمی گردی و دل مادر پیرت و شاد نمی کنی. دل خواهر کوچکتر را شکستی و پشت تلفن بهش گفتی که نمی شناسیش مگه ممکنه کسی حتی خواهر و برادرش رو هم فراموش کنه. کسی که یه عمری با اونها بوده و با اون ها بزرگ شده – به جان همه ی او کسایی که می دونم هیچ وقت فراموششون نکردی قسم می خورم – که هممون انتظار دوباره حرف زدن با تو، انتظار دوباره دیدن تو را می کشیم – آخه تا کی می خواهی ما رو توی این وضعیت قرار بدی – بابا به جان خودم، به روح پدرمون و علیرضا داداشمون که هنوز هم نتونستم باور کنم که از دست دادمش و هنوز هم آوردن اسم اون لرزه توی تنم به وجود می یاره – پدرمون که از دوری تو دق کرد و مرد و تا لحظه ی آخر هم صدات می زد و آرزوی دیدن تو رو با خودش به گور برد – می خواهی آبا هم همین وضعیت رو داشته باشه؟

منی که نمی دونم تا چند وقت و تا کی توی این دنیا هستم می خواهی همین طور چشم به تلفن و در بدوزم؟ آخه بی انصاف حداقل بهمون زنگ بزن – باهامون حرف بزن – مگه تو دل نداری – مگه تو احساس نداری – باور کن نصرالله جان عزیزم – برادر عزیز تر از جانم صبرم تموم شده – دیگه دارم داغون می شم تو رو به خدا برگرد – به خدا از آن روزی که زنگ زده بودی همه بچه هام – فقط توی این ماه مبارک رمضان که گذشت همشون برای تو دعا می کنند و همشون می گفتند مامان خدا بزرگه برای دایی هم دعا کردیم حتما بی جواب نمی مونه خیلی دلم شکست او وقتی که تو زنگ زدی و با بچه ها که انتظار شنیدن حرفهای چندین و چند ساله که توی دلشون مونده رو بهت بگن و سعی کنند تا تو را راضی کرده و به تو بگن که برگردی – اما تو به همشون گفتی که خاک بر سر تون که هیچ چی حالیتون نیست – ولی هیچ کدوم ناراحت نشدند – من هم ناراحت نشدم – فقط یه کمی ازت گله دارم – دل من هیچ حداقل دل بچه ها رو نشکن – اون ها همشون دلشون برات یه ذریه شده حتی الهام و حمید هم که فقط عکس تو رو دیدن اون ها هم دلتنگ تواند و ذهنیتی از تو دارند – به خاطر دل کوچیک بچه ها هم که شده – به خاطر دعاهایی که کردیم نذار همه ی اون ها بی جواب بمونه – یادته یه روز اومده بودم خونه ی آبا و بچه ها رو با خودم نیاورده بودم همون نصراللهی بودی که می گفتی من نمی تونم دوری اون ها رو تحمل بکنم حالا چی شده که این همه سال دوری شونو تحمل کردی. تویی که دو روز نمی تونستی تحمل کنی. عزیزم دلم برات تنگ شده اما این دیوارها و جاده ها من و از تو دور کرده و نمی تونم ببینمت. خواهر کوچیکت رحیمه از وقتی که باهات حرف زده از این رو به اون رو شده حتی به قدری ناراحت بوده که کارش به بیمارستان کشیده – هی میگه که نصرالله من و نمی شناسه. همون رحمیه ای که شب و روزش با تو بوده. همونی که هر وقت دلتنگ می شد حرفها شو با تو می زد و سبک می شد – حالا شبیه دیوانه ها شده هی میگه خواهرت بمیره من و فراموش کردی و میگی خواهری به اسم رحیمه نداری – مگه می شه – من نه – تو – مگه می شه کسی رو که حرفهای دلشو – ناراحتیشو – دردشو پیش تو می گفت – مگه ممکنه که فراموشش کنی – آخه نازنینم تو که این طوری نبودی. برادرت ولی الله و ذبیح الله از وقتی که از پیش تو اومدند همشون تو دار شدند. حتی بچه ها شون گله مندند و به من می گن عمه بابا با ما حرف نمی زنه عمه جون تو با بابا حرف بزن تو بهش بگو – اون اصلا ما رو جایی نمی بره – آخه این بچه ها چه گناهی کردند. اون موقع که اومده بودم پیشت نمی دونی با چه مصیبتی خودمو پیش تو رسوندم – آخه خواهرتم – گفتم دیگه اگه ببینمش نگرانیم از بین می ره – با خودم می گفتم اگه برم با بچه هاش چطوری حرف بزنم من که انگلیسی یا عربی بلد نیستم – خندم می گرفت با خودم می گفتم ایرادی نداره – یه خورده فارسی رو دست و پا شکسته صحبت می کنم وقتی اومدم پیش تو و دیدم که از این خبرها نیست و از زنت دور شدی خیلی دلم گرفت وقتی دیدم که بچه ای پیشت نیست و بغلمو خالی دیدم خیلی بهم برخورد – با خودم گفتم فدای او جوانی از دست رفته ات برم که طوری توی شهر غربت غریب شدی – می گفتم می بینمت و نگرانیم کم می شه – باورت نمی شه از وقتی که اومدم نگرانیم 100 برابر شده که آیا چی می خوره – کجا می خوابه – چیکار می کنه – جاش راحته؟ خدایا داداشم راحت بخوابه – هی با خودم کلنجار میرم – با خودم درگیرم. آخه عزیز دلم این چه قانونی است که بعضی از دوستان تو ازدواج کرده اند و زندگی مشترک و زن و بچه دارند و همیشه با خانواده های خود در ارتباط می باشند ولی تو حتی در مدت این 25 سال یکبار هم برای ما زنگ نمی زنی از احوال ما با خبر نمی شوی – دو ماه پیش عروسی طاهر بود یادته – همونی که موقع رفتنت دو ماه مونده بود به دنیا اومدنش – جات توی عروسی خیلی خالی بود وقتی که توی عروسی انعام به داماد می دادند و اسم تو را تکرار می کردند همه توی اون مجلس عروسی دنبال تو می گشتند – همه ی افراد خانواده آرزو کردند که انشاء الله یک روز هم تو بیایی و عروسی آن چنانی نیز برای تو بگیریم – خیلی وقتها دلتنگت می شم بعضی وقتها برای این که حالم یه خورده بهتر بشه پا می شم که برم خونه ی آبا – میرم او جا می بینم که سر نماز داره گریه می کنه و دعات می کنه. کارش فقط همینه – خودت ازش خواستی که توی اون سجاده ای که براش فرستادی برات دعا کنه – آخه دلت میاد که این طور کسی که شوهرشو – کسی که ارشد بچه هاشو – کسی که اونو 10 سال از زندگی عقب انداخت رو توی این وضعیت بذاری؟ کاش هیچ وقت خواهر بزرگتر نبودم – کاش هیچ وقت این چیزها رو نمی دیدم. آبا همیشه میگه تو یه کاری بکن – تو یه چاره ای بکن – می ترسم که این اجل مهلتم نده تا نور چشممو تا نصراللهمو ببینم. و بعد عکستو نگاه می کنه و میگه باورم نمی شه که این نصرالله من باشه – باورم نمی شه که این قدر شکسته باشه – ببین با این که می دونه خودتویی ولی باز هم ناامید نیست بیا و دل پیرشو شاد کن – بذار حداقل راحت سرشو توی خاک بذاره و بخوابه – فاطمه رو یادت هست که از همه کوچیکتره – اون ازدواج کرده و دو تا بچه داره – خودش هم خونش شهر دیگه است (ارومیه)

هر وقت که زنگ می زنه همش می پرسه داداشم زنگ نزده – هی ناله می کنه و میگه که خواهر خوش به حالت تو حداقل تونستی چهره ی ماهش و ببینی اما من چی. خودت می دونی بچه ی کوچیکتر بیشتر از همه نازکشیدن می خواد – محبت می خواد – اون هم که پدر یا برادر بزرگتر نداره که دردشو به اون ها بگه – بازهم به طرف من مییاد و درد شو به من میگه. پس گناه من چیه – من به کی بگم – با کی درد دل کنم – بیا تا من هم غم این سال ها دوری رو به تو بگم و خالی بشم. نصرالله جان من با هیچی کار ندارم نه با هدفت نه با چیز دیگه. آخه دلم می سوزه تا کی بشینمو پرپرشدن و غصه خوردن تو رو اون جا ببینم – عزیز دل خواهر مسلم و داوود هم که حتما یادت هست وضعیت اون ها هم بهتر از بقیه نیست همه بدون استثنا نگرانت هستند – نصرالله جان یک شب مسلم خواب تو را دیده بود که با فرزند کوچکش امین آمده بودند پیش تو – ببین با وجود این که خیلی کوچیکه امین – با اون دست های کوچکش دعات می کنه تا تو برگردی – راستی تا یادم نرفته بهت بگم که قادر رحمانی ازدواج کرده است و مسلم را به عروسی دعوت کرده بود و جای تو را در آن عروسی خالی می دید و حسرت می خورد – دعا می کنم که برگردی عروسی بهتر از آن برایت بگیریم. نصرالله جان خودت می دونی که نذر کرده بودم که وقتی دیدمت دورت بگردم و دست و پات و ببوسم – اما خودت این اجازه رو بهم ندادی – بگو تا کی انتظار بکشم – هیچی ازت نمی خوام حداقل یه شماره تلفنی یا آدرسی بده که باهات ارتباط داشته باشم. باور کن مزاحمت نمی شم فقط ماهی یه بار زنگ می زنم تا بفهمم که سالمی یا نه – به خدا هیچ دردسری هم برات درست نمی کنم – شوخی نیست 25 سال عمرت اون جا و دور از خانواده بودی من می تونم تو رو به گذشته برگردونم؟ گذشته از اون توی این مدت هیچ کسی از من نپرسیده که تو کجایی یا چه کار می کنی – حتی دولت هم کاری به من نداره – تورو خدا – تو رو به جان عزیزی که می پرستی فقط همین چیزها رو ازت می خوام – عزیزم منتظرتم – دوستت دارم – از دور پیشانی ات را می بوسم – مواظب خودت باش – منتظر تماس یا جوابتم.

از طرف خواهر دل شکسته و چشم انتظارت

نجیبه

15/8/1385 روز دوشنبه

1- رونوشت به دفتر سازمان صلیب سرخ جهانی دفتر ژنو

2- رونوشت به دفتر سازمان صلیب سرخ جهانی دفتر تهران

3- رونوشت به انجمن نجات شاخه آذربایجان غربی

خروج از نسخه موبایل