سالگرد جدایی از سازمان و ورود به ایران که مصادف بود با شبهای چله – قسمت پنجم و پایانی

سالگرد جدایی از سازمان و ورود به ایران که مصادف بود با شبهای چله – قسمت چهارم

در ادامه ی مصاحبه ی خود با آقای سیروس غضنفری، این گفتگوی صمیمانه را ادامه می دهیم :

سئوال : آقای غضنفری، آیا بعد از آمدن از عراق، مجددا سفری به عراق داشتید و چرا؟

سیروس غضنفری :
بله، طبق دعوتی که از طرف انجمن نجات از من بعمل آمد، در آذرماه 1390 همراه برخی جداشده ها و خانواده ها به عراق رفتم .
من نیز از شرکتی که کار می کردم ده روز مرخصی گرفتم و با خانواده ها از تبریز به سمت عراق حرکت کردیم. بعد از عبور از مرز به سمت هتل رفتیم. من آن موقع فکر می کردم فقط از استان ما هستند ولی درهتل متوجه شدم ازهمه استان ها آمده اند صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بچه های جدا شده استانهای دیگر که دراشرف هم دیگر را می شناختیم بدنبالم آمدند. بعداز چند سال دوری ازهمدیگر، درفرصت پیش آمده مجدداً همدیگر را در آغوش کشیدیم، از این روخیلی خوشحال بودم چون خاطرات تازه می شد .

من درآن مسافرت خانواده های چشم انتظاری را دیدم که اطراف پادگان اشرف و دور سیم خاردارها بدنبال گم شده ی خود می گشتند! شاید از لابه لای آن سیم خاردارها و خاکریزها، نشانی از فرزند خود یافته و فرزند خود را یک بارهم شده ببیند. این صحنه ها شاید برای آن کسی که درآن صحنه حضور نداشتند، بخوبی قابل درک نباشد و باورش را سخت کند! آری من درآن سفر مادری را دیدم که می گفت وقتی من به سمت ضلع شرق پادگان اشرف می روم بوی فرزندم به مشام می آید !

روز سوم بود که یک مرتبه دیدیم سازمان نفراتی را درسمت ضلع شمال پادگان اشرف پشت خاکریز مستقر کرده است! همه خانواده ها به سمت خاکریز دویدند، شاید با صدا کردن فرزند خود او را متوجه حضور خود درجلو درب اشرف کنند، آری مادری صدا می کرد آهای من آمدم به دیدارت و جلو درب هستم، یکبارهم شده بیا من تو را ببینم و این صحنه ها بود که دیده می شد. اما سازمان مجاهدین که خود را منجی خلق قهرمان ایران می داند و می دانست کسانی که از خلق قهرمان آن روز درجلو درب اشرف تشنه ی دیدار با فرزند خود هستند، اجازه ملاقات نداد!

شعارهای این گروه از پشت بلندگوها بر ضد خانواده ها سندی انکار ناپذریر برای خانواده ها شد که سران این فرقه چقدر سنگدل و ظالم هستند!

کسانی که از فرسنگ ها دور به شوق دیدار آمده بودند، همه با شنیدن این دشنام ها، دلسرد و افسرده می شدند! سازمان خانواده ها را الدنگ ! خطاب می کرد! آن صحنه ها از ذهن مادران وپدران و برادران وخواهران هرگز پاک نخواهد شد .

امروز هم همان سازمان درجایی دیگر به همین روش حرکت می کند از یک طرف از احترام به حق و حقوق ملت صحبت می کند واز طرفی که از آن حق وحقوق برای دیدار با فرزند خود درخواست می شود می گوید آنها از ملت و خلقی که من می گویم نیستند! مگر این مادران و پدران از ملت ایران نیستند؟

من درآنجا از نزدیک خانواده هائی را دیدم که با فرزندان آنان از زمان اردوگاه اسیران عراق، باهم بودیم! پدرومادری را دیدم که دنبال من می گشتند، درسالن به من خبر دادند که یک خانواده درسالن دنبال تو است .خودم را به سالن رساندم که ببینم کدام خانواده است ؟ متوجه شدم خانواده علی بابا است. در زمان اسارت درکمپ موصل 3 دریک آسایشگاه بودیم و ده نفره دریک گروه بودیم همدیگر را از آن زمان می شناختیم درست آن زمان که ما به سازمان پیوستیم از همان گروه، 7 نفر به سازمان آمدیم که ما را به رهایی برساند!

ولی آن روباه، ما را به اسارت دیگری درکمپ اشرف رساند! از آن 7 نفر الان فقط علی بابا درسازمان مانده است وآن هم به خاطر شدت مغزشوئی و برخی باورهای اشتباه اوست!

من درآن لحظه که آنها را دیدم پدرش گفت: من از دیگر بچه هایی که باهم به این گروه آمدید، شنیدم که شما اسرای جنگی به چه خاطری به سازمان رفتید و گیر افتادید! ولی الان می خواهم از زمانی که درقرارگاه اشرف بودید برای من تعریف کنید.

من موقع تعریف متوجه شدم مادرگریه می کند ومن را هم به گریه انداخت! چرا که من ویا علی و دیگر اسرای جنگی ، هرگز تصوری واقعی از پادگان اشرف و فرقه ی رجوی نداشتیم، تصور ما از همه چیز برمی گشت به برنامه های دروغین سیمای باصطلاح آزادی !

الان خبر ندارم این دو عزیز چطور هستند ولی این را می دانم که آنها الان هم چشم انتظار یک تماس یا نامه از طرف علی می باشند! تماسی که امیدوارم بزودی محقق شود!

درآن سفر با همسر آقای علی ابراهیمی نیز دیدار داشتم! چون همسر ایشان وقتی از دیگر بچه های جدا شده سوال کرده بود، به ایشان گفته بودند که همسرش در قرارگاه شش بوده و بهتر است از سیروس سئوال کنید و از سلامتی او با خبر شوید .

همسر علی از من یک سوال کرد. علی چرا برای دیدار با من به جلو درب اشرف درسال 83 نیامد ؟

من چون داستان را ازخود علی شنیده بودم، او قضیه را برای من تعریف کرده بود!

همسر علی می گفت: این به ملاقات نیامدن ها، در ذهن همه این سوال را پیش می آورد که چرا سازمان نفرات را از خانواده دور نگه می دارد؟ چرا نمی گذارند ملاقات دریک فضای باز صورت گیرد؟

این موضوع را مردم عادی نمی تواند هضم کنند ! نفراتی که به ملاقات نمی آمدند، تنها علتش این بود که سازمان فکر کردن به خانواده را برای همه مرز سرخی کرده بود که کسی نباید از آنها عبور کند!

به عنوان مثال، خانواده من درسال 82 به ملاقاتم آمده بودند، خانم مهناز شهنازی که آن موقع فرمانده قرارگاه شش بود مرا اینطور توجیه کرد که، تو با این سابقه تشکیلاتی الان یک مجاهد هستی، خودت هم می دانی این خانواده ها برای چی به ملاقات آمدند! به نظر من (مهناز شهنازی)برای ملاقات نروید ، اما اگر می خواهی اتمام حجت کنی ، یکبار به خانواده بگو که دیگر برای ملاقات شما نیایند، من هم با ترفند اتمام حجت برای ملاقات رفتم.
سازمان با دو ترفند نفرات را از ملاقات با خانواده دور می کند:

اول با اهرم سرکوب داخلی درنشست های جمعی، دوم توجیه غیرمنطقی مسئولان با شستشوی مغزی، به این ترتیب که توجیه می کنند شما بین زندگی و مبارزه ، مبارزه را که اوج بالاتر از فداست را انتخاب کردید، طوری می گویند که انگار مردم دنیا بی کار هستند و تمام کارشان شده است ربودن ما!

آری من بعداز جدا شدن از فرقه ی رجوی یکبار با خانواده ها به عراق به جلو درب اشرف رفتم و از نزدیک دیدم که برای اینکه صدای خانواده ها به داخل کمپ نرود ، با صدها بلندگو سرود پخش می کردند که صدای خانواده به بچه ها نرسد ! اما بیچاره ها نمی دانستند که نمی شود جلوی عشق و عاطفه است را با چند بلندگو گرفت . . .
سیروس
پایان

خروج از نسخه موبایل