سازمان مجاهدین خلق ایران، فاجعه ای در تاریخ ایران – قسمت دوم

سازمان مجاهدین خلق فاجعه ای در تاریخ ایران – قسمت اول

دگردیسی در درون سازمان مجاهدین

دیگر عراق جائی برای ماندن این سازمان با تاریخچه ی ننگین خود نبود. سازمان بصورت رسمی در عراق به پایان راه وطن فروشانه ی خود رسیده بود. هر دو رهبرسازمان، فراری شده بودند! ما اعضای ساده بی کس مانده بودیم و انبوهی از تناقضات استراتژیک و خطی!

همه این سئوال را از خود میپرسیدند که پس کجا رفت شعارهای پرطمطراق رهبری و سازمان؟!

سازمان در بی ثبات ترین وضعیت خود در بیست سال گذشته اش قرار داشت. همه منتظر یک تعیین تکلیف اساسی بودند تا از شر این سازمان استبدادی با روابط بشدت فرقه ای خلاص شویم و خود را به یک کشور آزاد برسانیم! اما گویا سازمان این بار هم برای حفظ سلطه ی خود بر نیروها ، جلوتر ازما حرکت می کرد.

در ژوئن 2004 اولین فرصت پیش آمد تا کسانی که سودای خروج از سازمان را دارند، از آن استفاده کنند! مریم رجوی در پیامی ، راه خروج برای نیروهای منتقد را باز کرد و نزدیک به 600-500 نفر از سازمان جداشده و به کمپ آمریکائی ها در حاشیه ی پادگان اشرف منتقل شدیم. اولین بار بود که یک شب را با آسودگی خاطرسر بر بالین گذاشته و بدون توهین و تحقیر در نشست های عملیات جاری به خوابی شیرین فرو رفتیم! طعم آزادی از شر فرقه ی رجوی بسیار شیرین بود.

البته حضور در چنگال آمریکائی ها تلخ بود و سختی های خودش را داشت، اما مزه ی آزادی از فرقه، شیرین تر از آن بود که این سختی ها بتواند کام ما را تلخ کند. بعد از سالها توانستیم با دوستان خود، آزادانه صحبت کنیم و از اسرار پشت پرده ی فرقه، که سالها در سینه هایمان مانده بود ، صحبت کنیم!

بله، ما در تیف انتخاب های زیادی نداشتیم. در حقیقت زندانی نیروهای آمریکائی بودیم. اطرافمان سیم خاردارها ردیف شده و تله های منور هم از هر چند ده متر کارگذاشته شده بود. ما باید صبر می کردیم یا فرار ویا خودکشی!

بهترین و منطقی ترین گزینه صبر بود و بس.

مدتی که گذشت تلفنی در تیف، ما را به خانواده هایمان وصل کرد. تقریبا بصورت روزانه با خانواده تماس تلفنی داشتم و خیلی شرایط خوبی بود، من بعد از سالها می توانستم با مادرم و پدر و خواهر عزیزم و برادرانم صحبت کرده و ازجزئی ترین مسائل خانوادگی خبردار شوم. برای اینکه بتوانم با سازمان و رهبری جنایتکارش مبارزه کنم و زجرهای سالیان اسارت در مجاهدین را جبران کنم ، تصمیم داشتم به یکی از کشورهای خارجی بروم و در همین راستا در فرمی که برایم داده بودند کشور کانادا و دو کشور دیگر را برای کشور مقصد انتخاب کرده بودم. آنروز زیاد هم وضعیت ایران را قبول نداشتم و تمایل به نقل مکان به یک جایی با شرایط زندگی بهتر و آزادانه تر را داشتم.

این موضوع را با خانواده مطرح کردم که در ابتدا خیلی مخالفت کردند، اما چون شرایط من را دیدند، دیگر زیاد پاپیچ من نشدند. بحث دیگری هم که در صحبت ها با خانواده مطرح می شد، بحث ازدواج بود.

سازمان آنقدر در ذهن و ضمیر ما چرندیات فرو کرده بود که حق خود نمی دانستیم که می توانیم ازدواج بکنیم! انگار این حق از ما برای همیشه سلب شده بود. ماههای زیادی طول کشید که من به خودم قبولاندم که دیر نشده و من هم می توانم همه چیز را از نو شروع کنم.

واقعیت آینده آنقدرسیاه و تاریک می نمود که اصلا امیدی به رهائی و امکان ازدواج نداشتم و به خانواده هم می گفتم : اول اجازه دهید از این سیم خاردارها و کشور فلک زده ی عراق خارج شوم ، آن موقع در مورد آینده تصمیم خواهم گرفت.

بازار بحث های سیاسی در تیف همیشه داغ بود. ما علنا جنایت های سازمان را افشاء می کردیم و از تجارب تلخ خود و زندان و شکنجه در سازمان می گفتیم ، اما بودند جماعت اندکی که می گفتند : ما با جمهوری اسلامی هم مثل مجاهدین مرزبندی داریم و هرگز ایران برو نیستیم.

حدود دو سه نفر هم علنا در تیف از سازمان حمایت می کردند و چند بار هم سر این قضیه از ما توپ و تشر دیده و کتک خوردند. من سر جنایت های سازمان در اشرف هرگز با کسی شوخی نداشتم. مرز سرخ من تعریف و تمجید از سازمان و مسعود و مریم جنایت پیشه بود. کم کم در تیف زمزمه هائی از فراهم شدن مجوزهای قانونی رفتن به ایران و عفو رهبری ایران شنیده می شد…

معمولا کسی علنا از رفتن به ایران حمایت و تبلیغ نمی کرد، اما بودند کسانی که برای بازگشت به ایران اسم نوشته و از شرایط تیف خسته شده بودند.

تمام بچه ها، هر کدام به درجاتی از سازمان زخمی بر روح و جسم خود داشتند. کم کم با شنیدن صحبت های پنهان بچه ها، چهره ی کثیف سازمان را برای همه بیش از پیش عیان می کرد و بر نفرت های ما از سازمان می افزود، همه آرزو داشتیم بزودی از عراق خلاصی یافته و جنایات سازمان را به گوش جهانیان برسانیم . . .

ادامه دارد …
فرید

خروج از نسخه موبایل