شیوه های کنترل و سرکوب افراد در فرقه مجاهدین خلق – قسمت اول

خاطرات تلخ من از فرقه مجاهدین خلق

من منصور براهوئی که اخیرا اعلام جدایی خود را از فرقه جنایتکار و ضد انسانی رجوی اعلام کردم. در این مقاله می خواهم مختصری در باره شیوه سر کوب افراد با شیوه عملیات جاری و غسل هفتگی را که خود من بارها مورد سرکوب و توهین قرار گرفته و توسط فرمانده های بالای فرقه رجوی کتک خوردم را برای آگاهی بخشی اجتماعی به اطلاع عموم برسانم .

هدف فرقه رجوی از برگزاری این نشست‌ها این بود که از این طریق افرادی که مخالف فرقه رجوی هستند را شناسایی کنند و او را زیر نظر داشته باشند و از طرفی می خواستند بدانند که در درون افراد چه چیز های در طول شبانه روز می گذرد با چه کسانی در تشکیلات دوست است کجاها همدیگر را می بینند و در باره چه موضوعاتی با هم صحبت می کنند بعد طرفی که این رابطه ها را داشته است توسط فرمانده همان آف صدا می زنند و مورد سوال جواب قرار می دهند و به شدت افراد را سرکوب می کنند و هرچه حرف زشت از دهن کثیفشان در می آید به فردی که دوستش را بعد از مدتها دیده است می زنند و بعد از فردی که مرتکب چنین رابطه ای با دوستش شده است تعهد می گیرند و او را تهدید می کنند این موضوع فقط به رابطه داشتن با دوست نیست حتی با یک خانم و همشهری هم ممنوع بود بعد از تعهد یکی از فرماندهان را صد می زنند و به او ابلاغ می کنند که او را زیر نظر داشته باشد و هر کاری می کند با چه کسانی رابطه دارد کجاها می رود در برنامه های جمعی شرکت می کند چه ساعتی غذا می خورد و چه ساعتی می رود بعد از غذا کجا می رود و چکار می کند نماز می خواند یا نمی خواند صبح موقع بیدار باش زود از خواب بیدار می شود یا دیر از خواب بیدار می شود بعد که از خواب بیدار شد چکار می کند در یک کلام همه کارهای او را چک می کند و بعد از خاموشی به فرمانده بالا گزارش می کند بعد تازه بعد از همه این کارها از فردی که با دوستش رابطه سلام و احوال پرسی داشته خواسته می‌شود که برود فاکتهایش توی رابطه با دوستش را بنویسید و برای نشست فردا بیاورد .

این نشست فقط برای سرکوب کردن این فرد می با شد که با دوستش یا همشهریش یا با یک خانم در درون تشکیلات سلام و احوالپرسی داشته است بعد از فرد خواسته می شود که بیاید پست میکروفن و فاکتهایش را در جمع بخواند اگر فرد بگوید که فاکتی ندارم یک جمع پنجاه نفره و خیلی وقتها در نشست‌های بیرون از قرارگاه یک جمعیت 600 نفره با تحریک مسئول نشست می ریزند به سر نفر و هر فحش و توهینی به فرد می زنند و خیلی وقتها نفر را کتک هم می زنند بطوری که طرف مجبور می شود بگوید غلط کردم و گوه خوردم که من از این موارد خیلی زیاد در فرقه رجوی به چشم دیده‌ام و در این سالیان خون دل خوردم. انقلاب ایدئولوژیک وسیله ای برای سر کوب کردن افراد به شیوه عملیات جاری و غسل هفتگی بود بگذارید چند مورد از همین برخوردهای ضد بشری که زمانی که در فرقه رجوی بودم بر سر من آوردند را برای عموم دوستان تشریح کنم و به عرض شما دوستان عزیز برسانم که این فرقه که دم از حقوق بشر و آزادی بیان و غیره می زند در این سالیان با ما که عمر وجوانی و پدر و مادر و خواهر و برادرمان به خاطر فریبکاری های فرقه رجوی از دست دادیم چه بلاها یی برسر ما آوردند خدمت دوستان برسانم تا ماهیت این فرقه رجوی برای شما دوستان عزیز روشن شود.

من بعد از یک سال بطور ناگهانی یکی از همشهریهایم را در مسیرم در قرارگاه اشرف بنام علی سالاری دیدم و شروع به احوالپرسی با او کردم و بعد محل خودمان بر گشتم شب داشتم برای خوردن شام به سالن غذا خوری می رفتم که فرمانده ام مرا صدا زد و از من پرسید کجا میروی به او گفتم دارم میروم سالن غذا خوری شام بخورم چطور؟

فرمانده ام گفت شام نمی خواهد بروی فرمانده قرارگاه گفته است همین الان بروی اتاقش من به فرمانده ام گفتم الان زمان شام است من بعد از شام می آیم فرمانده ام با عصبانیت به من گفت اینجا تو تعیین نمی کنی هر چه من می گویم تو اطاعت می کنی من به فرمانده ام گفتم چرا حرف زور می زنی الان زمان شام است بعد از شام می روم فرمانده ام با پرخاشگری گفت شام بی شام همین الان میروی من به فرمانده ام گفتم چرا زور می گوید فرمانده ام به من گفت خفه شو میزنم دهنت را خرد می کنم. من به فرمانده ام گفتم باشه من از خوردن شام منصرف شدم میروم و رفتم پیش فرمانده قرارگاه رفتم داخل اتاق و سلام کردم فرمانده قرارگاه که تازه عضو شورای فرقه رجوی شده بود به جای اینکه جواب سلام من را بدهد به من گفت سلام و کوفت ، سلام و زهر مار امروز با علی سالاری چکار داشتی بگو ببینم باهم چه محفلی داشتید ؟ او به تو چه گفت تو به او چه گفتی ؟ من که تحت فشار روحی قرار گرفته بودم و از حرفهای او داشتم دیوانه می شدم به او گفتم کدام محفل آیا سلام کردن و احوالپرسی آن هم بعد از یک سال با همشهریم جرم است؟

هرچه من قسم خوردم که من هیچ محفلی با همشهری ام نزدم کوتاه که نمی آمد هیچ ،می گفت تا تو بالا نیاوری که با هم چه حرفهای زدید من تا پنج صبح می شینم تا تو به من بگویی که با علی سالاری باهم سر چه موضوعاتی محفل زدی من هم گفتم من صادقانه گفتم می خواهید قبول کنید یا نکنید فرمانده قرارگاه گفت الان ساعت پنج صبح است من می خواهم بروم کار دارم تو می روی فا کتهایت را می نویسی ساعت چهار بعد ظهر عملیات جاری تو و همه لایه ای جدید منظورش اسیران جنگی با من است و من می دانم وتو .من که تحت فشار روحی قرار گرفته بودم می خواستم دست به خودکشی بزنم ولی این کار را نکردم و رفتم آسایشگاه و روی تختم دراز کشیدم از شدت خستگی خوابم برد یک مرتبه شنیدم که یک نفر دارد من را صدا می زند بلند شو الان زمان استراحت نیست که خوابیدی مگر اینجا خانه خاله ات هست که خوابیدی من که قادر نبودم به دلیل خستگی زیاد چشمها یم را باز کنم گفتم من دیشب تا پنج صبح پیش فرمانده قرارگاه بودم تازه آمدم.

گرفتم خوابیدم او به من گفت به من چه که نخوابیدی من که بشدت تحت فشار قرار داشتم و از اینکه دیدم مرا دارند شکنجه روحی می کنند مجبور شدم که بیدار شوم وقتی که چشمهایم را بزور باز کردم دیدم که فرمانده ام است او که خودش هم تحت فشار این برخوردها ی زشت فرقه رجوی که با من می شود قرار داشت به من گفت من می دانم که تو دیشب تا پنج صبح بیدار بودی و تو را درک می کنم ولی اگر بیایند ببیند تو خوابیدی خودت بهتر میدانی که یقه من را می گیرند و پدر من را هم در می آورند طفلکی راست می گفت من به فرمانده ام گفتم باشه بخاطر تو هم که شده بیدار می شوم تو را درک می کنم. خلاصه کنم ساعت چهاربعدظهر شد من بدون اینکه حتی یک فاکت بنویسم با این که می دانستم که زنکه فرقه رجوی با من چه خواهد کرد وارد نشست عملیات جاری شدم و خودم را آماده جنگ با زنکه فرقه رجوی کردم بعد از نیم ساعت پیدایش شد و آمد بعد رو به من کرد و به من گفت بیا پشت میکروفن من رفتم پشت میکروفن از من پرسید فاکتهایت را نوشتی من هم گفتم که کدام فاکتها گفت فاکتهای محفلی که با همشهریت داشتی من به او گفتم که من با همشهریم هیچ محفلی نداشتم زنکه فرقه رجوی که دید اوضاع خراب است و زورش به من هم نمی رسد و جمع هم هیچ واکنشی از خودشان نشان نمی دهند و بد جوری بهش خورده با تر قندی از نشست خارج شد و رفت بیرون و بعد از بیست دقیقه برگشت و رو به جمع کرد و گفت که من الان برایم کاری پیش آمده باید بروم و به من گفت شانس آوردی ولی فردا ادامه دارد و رفت و گورش را کم کرد و دیگه هیچ وقت من را سر این موضوع صدا نزد که هیچ ،او را از آنجا به قرارگاه دیگه ای منتقل کردند.
ادامه دارد…
منصور براهویی ، تیرانا

خروج از نسخه موبایل