خانواده جعفر ادیب پور: از کمپین شکایت علیه سران فرقه مجاهدین حمایت می کنیم

خواهر آقای جعفر ادیب پور عضو گرفتار در فرقه مجاهدین در روز سوم همایش سراسری انجمن نجات بیان کرد:

جعفر جان، داداش، خیلی دلم می خواد ببینمت. چندین ساله که چشم به راهتم. جعفر جان ازت خواهش می کنم بیا. همه منتظریم تا تو بیایی. شرایط هم خیلی خوبه. از هیچی نترس. فقط تو بیا. ما فقط تو رو می خواهیم. حتی یک لحظه فقط ببینمت. خیلی دلتنگتیم. بچه ها همه سراغ تو را می گیرن. بچه های خودم، بچه های داداش، همه سراغ تو را می گیرن و می پرسن پس چرا عمو جعفر نیومد. دایی جعفر نیومد. پس چرا نمیاد؟ می گویم که میاد به امید خدا.

جعفر جان یادته وقتی می اومدی خونمون، به رسول می گفتی چشات چقدر قشنگه، میشه چشامون رو عوض کنیم، چشاتو بهم بدی، خیلی از چشات خوشم میاد. یادته به زهرا میگفتی می خوام بینی امو بسابم به بینیت تا بینی تو هم مثل بینی من بشه. زهرا هم گریه می کرد. یادت هست؟ پس چرا نمیای جعفر؟ داداش بیا. خیلی دلتنگتم به خدا. چندین ساله که چشم انتظارمون گذاشتی. همه چشم به راهتیم و دوستت داریم بخدا. حتی برای یک لحظه دیدن. جعفر جان، داداش از هیچی نترس. از اون گروه خیلی ها برگشتن، آزاد شدن و اومدن. ما باهاشون صحبت کردیم. می دونیم قضیه چیه. الان برگشتن به لطف خدا صاحب زندگی هستن، زن و بچه دار شدن، تو هم داداش سعی کن از گروه جدا شی و برگردی. یه سری خانواده ها بر علیه فرقه رجوی شکایت کردن، ما هم موافقیم. ما هم هستیم. پشت ات هستیم. از هیچی نترس. اینجا مسئولین هم اجازه برگشت دادن. حمایتت می کنن. اونجا رو رها کن و برگرد. خودتو آزاد کن در کنار هم باشیم. خواهر، برادر، پدر … ما رو خوشحال کن. بیا به وطن خودمون، به کشور خودمون، از اونا جدا شو. ازت خواهش می کنم. یعنی روز جدائیت رو می خوام. منتظرت هستیم. از اون گروه جدا شو و برگرد.

همچنین مصطفی ادیب پور برادر آقای جعفر ادیب پور بیان کرد:

بسم الله الرحمن الرحیم. با عرض سلام خدمت برادر کوچکترم جعفر ادیب پور. من مصطفی ادیب پور برادر جعفر ادیب پور هستم. دو سال از من کوچکتره. علاوه بر اینکه برادر بودیم خیلی رفیق صمیمی و جون جونی با هم بودیم. هر کاری که می خواستیم بکنیم هر جا که بودیم با هم بودیم اکثر وقتها رو. نشون به او نشون که آخرین خاطراتمون این بود که آخرین آخرینش این بود که مادرمون فوت کرده بود این اومد منو بغل کرد تو کوچه. از دست برادرم یه خورده دلخور بود منم از دست اون یکی برادرم دلخور بودم. منو بغل کرد. گریه کرد. نشون به اون نشون برادرم بغلم کردی گفتی مادرم تو رو به من سپرده. من گفتم چطوره تو کوچکتر از منی. اصلاً چنین چیزی امکان نداره. گفتی نه. گفت مواظب داداشت باش. این یه خاطره داداش عزیزم.

تو کوچه زلف خانی یادت باشه پشت کوچه حسینیه. خاطرات بعدیمون قبل از این یادت باشه رفته بودیم بساط شاه عبدالعظیم، مادرمون مریض بود خونه حسن داداشمون بود. گفتی بیا مأمورا رو یه خورده اذیت کنیم در بریم. در رفتیم. مأمورا گرفتنمون. یادته. جعفر جان داداش منم مصطفی. دو سال از خودت بزرگتر. خاطرات دیگمون تو باغ. خاطراتمون تنهایی می رفتیم بهشت زهرا. یادته برادرم. عزیز دلم یادت میاد. یادت میاد از من پول گرفتی، می گفتی یه روز می دم. ولی یه روز بر می گردم ولی 20 ساله هنوز نیومدی. یادته.

نشون به اون نشون اون موقع هم از من پول گرفتی. نشون به اون نشون زنگ هم زدی بارها بمن گفتی بیا. من گفتم نه. اینجا شرکت کار می کنم. من هیچ جا نمی یام. برادرم، عزیز دلم منم مصطفی. فدات بشم. دورت بگردم. چی بگم آخه. چه جوری قانعت کنم منم. جعفر جان حسنمون از دنیا رفت. خودت می دونی مجروح جنگی بود. دوام نیاورد. علت رفتن اینم والا توی خدمت بود توی سپاه که خدمت میکرد هی اومدن رفیقاش نمی دونم کی بودن. هی گفت رفیقام هستن. با اونا بر خورد. نفهمید گفت می خوام برم. گفتم کجا می خوای بری. گفت می خوام برم خارج. گفتم خوبه چون منم رفته بودم ترکیه تا مسیر یونان که برم کار کنم برگردم. برای کار می خواست بره. حالا نمی دونم چی شد مغز اینو کی شستشو داد. این رفیقاش چند نفر، آخه چه جوری شد. گفتم جعفر جان با چی می خوای بری. آخه هزینه می خواد رفتن تو پول می خواد. من رفتم این راه رو رفتم. برگشتم مادرم مریض شد نتونستم. کار کردم یه مدت نزدیک چند ماهی اونور بودم اومدم.

جعفر جان چه جوریه این رفیقات کیان چه جوریه. گفت هیچی رفیقامن. اونور آدم دارن می برن. اصلاً اشاره نکرد که می خواد بره تو این گروهک. چه جوریه داستان که حتی بعد از اونکه رفت بمن هم بارها زنگ زد. یه خانمی هم هی بمن زنگ می زد، مدام به من زنگ میزد بیا ترکیه. بیا آلمان ما بلیط می گیریم. گفتم نه من اصلاً کاری با اونا ندارم که. داداش منم گول زدید بردید واقعیتش. کاری با شماها ندارم. من کاری با اونا ندارم که. اصلاً به هیچ وجه من از جعفر خبر ندارم. فقط یکبار با من اون اوایلش تماس گرفت همین. دیگه من اصلاً از جعفر خبر ندارم. ولی یه خانمه چند بار اون اوایل سال 82 بود هی زنگ می زد مدام زنگ می زد که بیا اینجا. داداشت اینجاست. که ما فهمیده بودیم دیگه. خب بچه که نبودیم بالاخره چشم و گوشمون باز بود. چه جوریه، رو چه حسابی این می خواد ما رو ببره اونجا. بعد که فهمیدیم اصلاً جزو این گروهک شده. این گروهک هم بالاخره دور و نزدیک اطلاعات داشتیم. هر چند هم که آدم بد باشه، گوشت از استخون جدا نمیشه.

ما یه خانواده انقلابی هستیم. ما برادرم جنگ بودن. یکیش مجروح جنگی بود. اون یکی هم مجروح جنگیه. ما 7 تا برادریم. نزدیک 20 سال به این مملکت خدمت کردیم. مشکلی با اینا نداریم که. مشکلمون اون بی پدر و مادریه که داداشه منو گول زد. نمیدونم به چه نحوی گول زد آخه. چه جوری مغز اینو شستشو داد رفت. خیلی بچه آرومی بود. خیلی بچه فنی ای بود. الانم فقط توصیه ام اینه برگرد برادر. از نظر مالی ناراحت نباش. همه جوره تأمینت می کنیم. اون خواسته هایی که دوست داشتی. ماشین بود. اصلاً یادته می گفتی همش یه تراکتور بگیرم با بابام تو کشاورزی کمک کنم اون موقع. الان هم برگردی علم پیشرفت کرده بهتر از اونو می تونی واسه خودت تهیه کنی. ما واست تهیه می کنیم نگران نباش. از نظر مالی تأمینت می کنیم. به اون آرزوهایی که دوست داشتی می رسی. تازگیها شنیدم که بابت اون آقایونی که تو اون عضو بودن تو اون گروهک بودن یه سری هاشون برگشتن و یک سری شکایت کردن بر علیه اونها. ما هم به اون کمپین، برادرم جزوی از خانواده خودمه. همه اونهایی که هستن جزوی از خانواده ما هستن فرقی نمیکنه. برادرای ما و خواهرای ما هستن. علیه اونها شکایت شده. ما پیگیرش هستیم. ما هم به این کمپین می پیوندیم. و همه جوره و تا جایی که باشه. تا جایی که از نظر مالی. هر جوری که من در توانم باشه، بتونم کمک کنم، برای همشون برای برادرم علی الخصوص که برگرده حمایت می کنم و حامیشون هستم. تا آخرش هستم. برادرمه بالاخره پوست و استخون منه.

خروج از نسخه موبایل