بیاد عطا موذن از قربانیان اخیر مجاهدین خلق

از طریق یکی از دوستان جداشده در جریان خبر فوت عطا موذن از اعضای خوزستانی تحت اسارت مجاهدین خلق در اردوگاه اشرف سه درآلبانی قرار گرفتم. من با عطا از سال 85 در پادگان اشرف آشنا شدم. در یکی از روزهایی که برای کار جمعی به آشپزخانه رفته بودم درجریان کار متوجه شخصی شدم که در افکار خود غرق بود و توجه ای به اطراف خود نداشت و آرام آرام مشغول پاک کردن سبزی بود. سکوت عمیق او توجه من را برانگیخت. بعد از اتمام کار جمعی و در مسیر بازگشت به مقرمان به او نزدیک و هم صحبت شدم. از لهجه شیرینش فهمیدم بچه بهبهان و خوزستانی است. از این بابت که هم استانی من است احساس خوشحالی کردم. خودم را به او معرفی کردم و از آن لحظه آشنایی و ارتباط من باعطا شروع شد .

در روزهای بعد در خیلی از کلاس ها که از طرف مسئولین برای سرگرم کردن و اتلاف وقت ما گذاشته میشد درکنار هم بودیم و فرصت بیشتری برای آشنایی با او پیدا کردم. به مرور زمان و اعتماد متقابلی که بین ما بوجود آمد، راز سکوت و در خود بودن او را توانستم بفهمم. در یکی از شب ها که به اتفاق او نگهبان بودم برایم تعریف کرد که اواخر سال 82 در حالیکه در شهر اصفهان کار و زندگی خوبی داشته و از هر لحاظ از زندگی اش راضی بوده، از طرف یکی از دوستانش که در زندان هم بندش بوده  و هر دو آنها به جرم تبلیغ برای مجاهدین خلق دستگیر شده بودند، باردیگر تشویق به پیوستن به مجاهدین خلق در عراق شدم .

وی گفت مدتی بعد به اتفاق همسرم و در حالیکه دو دخترم را بصورت موقت  نزد یکی از دوستانم گذاشته بودیم به کردستان آمده و به کمک قاچاقچی مجاهدین خلق به عراق و پادگان اشرف آمدیم. دراشرف مسئولین همسرم را مجددا به ایران فرستادند تا ضمن فروش تنها خانه مان دخترانمان را هم با خودش به اشرف بیآورد که بعداز رفتن همسرم به ایران  تا مدتها از او خبری نداشتم تا بعدها شنیدم احتمالا بدلیل مخالفت خانواده اش از آمدن به عراق و پیوستن به مجاهدین خلق پشیمان شده است.

بعد از تمام شدن صحبت های عطا قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و من هم بدون اینکه او متوجه شود بی اختیار اشک ریختم . در آن شب راز سکوت های طولانی عطا را توانستم بفهمم . او در تمامی این سالیان نتوانست همسر و دخترانش را فراموش کند و خود را درقبال سرنوشت تلخی که برای آنها رقم زده بود مقصر می دانست. هر دو به فکر فرو رفتیم! من هم به یاد خانواده ام افتادم و روز آخرین خداحافظی که برای رفتن به جبهه و دفاع در مقابل تجاوز دشمن بعثی آنها را درآغوش گرفته و خداحافظی کردم.

بعد از اسارت درجنگ توسط ارتش عراق و انتقال به اردوگاه اسیران من هم یک روز همانند عطا فریب مسئولین مجاهدین خلق را که به اردوگاه ما آمده بودند، خوردم. من تحت تاثیر وعده های فریبنده آنها که شما را به اروپا و یا ایران خواهیم فرستاد و خود را فرشته نجات ما نشان میدادند به اردوگاه اشرف رفتم که از همان روز دیگر ارتباطم با خانواده ام قطع و از وعده های اروپا و یا بازگشت به ایران و رفتن نزد خانواده خبری نشد!

یک درد و احساس مشترک با عطا در خودم احساس می کردم. هر دو قربانی فریب و دروغ مجاهدین خلق شده بودیم. عطا همسر و دخترانش و من پدر و مادر و خواهران و برادرانم را از دست داده بودیم . رفته رفته داشت صبح میشد، با صدای خودروی جیب لندکروز که درمقابل برج نگهبانی توقف کرد بخود آمدیم می بایست پست نگهبانی را با نفرات بعدی جابجا می کردیم .

عطا همچنان در خود بود و افکارش در ایران و خانواده اش سیر می کرد. از آن روز به بعد نزدیکی بیشتری با عطا احساس می کردم و تقریبا هم محفل شده بودیم. او همانند من اگرچه هیچ سنخیتی با مناسبات مجاهدین نداشت ولی مجبور بود بخاطر القائات ذهنی ومغزشویی خود را همگام و همراه نشان دهد تا فرصت مناسب برای جدایی دست بدهد.

بعد از فرار از اسارتگاه لیبرتی و بازگشت به ایران و آغوش گرم خانواده همیشه خاطرات عطا جزیی از زندگی من شده بود و همیشه دعا و آرزو میکردم که او هم به آغوش خانواده اش برگردد و دخترانش را که آن همه دوستشان داشت را بار دیگر از نزدیک ببیند ولی افسوس..

حدود چهل روز پیش، بعد از اتمام کارم در یک ظهر گرم تابستان به خانه مان برمی گشتم که از طریق سایت انجمن نجات در جریان علت فوت عطا بدلیل آنچه سایت های مجاهدین خلق آن را بیماری عنوان کرده بودند قرار گرفتم. ابتدا تعجب کردم چون عطا تا آنجا که من اورا می شناختم بیماری زمینه ای خاصی نداشت. تجربه یکسال اخیر نشان داده که سران مجاهدین خلق اعضایی که بدلیل ابتلا به کرونا فوت می کنند را بیماری عادی عنوان و اعلام می کنند . چهره گرفته عطا در روز اول آشنایی در اشپزخانه و صحبت ها و درد دل هایش در برج نگهبانی برای لحظاتی از جلو چشمم گذشت. بغض او بهنگام صحبت در مورد همسر و دخترانش بیادم آمد. اشک از چشمانم بی اختیار سرازیر شد. بر رجوی و دیگر مسئولین مجاهدین خلق لعنت فرستادم که یکبار دیگر عضوی نگون بخت درحسرت دیدن خانواده اش چهره برخاک سرد فروکشید. همسر ودخترانش فرصت این را پیدا نمی کنند تا برای آخرین بار بر مزارش حاضر شوند و فاتحه ای بخوانند. آه ونفرین خانواده اش بی شک گریبان رجوی را روزی خواهد گرفت. خدا رحمتش کند.

رستم آلبوغبیش

خروج از نسخه موبایل