روزی که چاروادار شدم – قسمت دوم

در قسمت اول تا جایی گفتم که معاون گردان طی یک برخورد تشکیلاتی که در یک نیمه شب تاریک انجام گرفته بود، به من گوشزد کرده بود که اینجا مقدس است و ما می توانستیم صدها جوان آماده به جنگ را که در ایران و برای آمدن به اینجا له له می زنند را اینجا بیاوریم ولی تو را انتخاب کردیم. حال باید با دل و جان بجنگی وگرنه لایق این تشکیلات و مناسبات نیستی و مسئولیت نیز به هر کسی داده نمی شود.

***

پس از این که دوره زندان و تنبیه در مقر گردان گیلان واقع در منطقه نالباریس کردستان، تمام شد دوباره به سیستم شنود وصل شدم و به همراه تیم به بالای قله در مرز مریوان رفتم. زندان و تنبیه، در مناسبات مجاهدین خلق، امری عادی است و معمولاً افراد را با حذف رده و مسئولیت یا همان آر، پی، جی، مورد تنبیه و تحقیر قرار می دهند ولی در مورد من که رده و مسئولیتی در کار نبود از اهرم زندان و تنبیه، استفاده می کردند که بعدها و تا سال 1370 مرتباً ادامه داشت. در سال 1369، در پایگاه جلولا، مدتی را به کار سبتیک یا همان تخلیه چاه های توالت، مشغول بودم با این وجود به عبارتی زندان و تنبیه، خود لطف و موهبت بود و تنها فشار جمع بود که تاثیر زندان و تنبیه را صد چندان می کرد وگرنه زندان و تنبیه، می توانست دوران آرامش و تفکر باشد برای کسی که طی شبانه روز آرامش نداشت و قادر به فکر کردن نبود. بنابراین، اگر کسی فکر می کند زندان و تنبیه، از فشار و کار مناسبات آسان تر است باید با هم به بالای قله جبل احمر و سنگر شنود، برویم که تا امروز این بخش از خاطراتم را همه جا سانسور کردم.

در سنگر شنود که شش تن به طور شبانه روزی کار می کردیم، در بیرون، موقعیت خطرناکی داشت و دائماً تحت آتشباری از جانب نیروهای ایرانی بود. در داخل نیز مملو از موش بود. به خاطر این که شب ها آرامش داشته و بتوانیم به نوبت بخوابیم، سقف سنگر را پلاستیک چسباندیم تا موش هایی که مابین سقف و پلاستیک در حال سر خوردن بودند شکار کنیم. ابتدا از زیر پلاستیک موش را با دست می گرفتیم و سپس با کاتر همان قسمت را بریده و موش را از داخل پلاستیک خارج می کردیم و می کشتیم. موش کشی، یکی از کارهای رایج افراد سنگر شده بود.

مدت یک سالی که آن جا اطراق داشتیم در ابتدا پیک گردان هفته ای دو بار نزد ما می آمد و غذای یخ زده را تحویل می داد و اطلاعات دریافتی از شنود را تحویل می گرفت تا به مقر گردان برساند. پس از چندی که گذشت و آمد و شد در جبهه و تحت آتشباری، سخت شد معاون گردان دستور داد تا غذا را از آشپزخانه عراقی ها دریافت کنیم. توجیه این بود که غذای مجاهدین از کیفیت خوبی برخوردار است و وقتی سربازان و افسران عراقی متوجه شوند که معارضین بهتر از پرسنل نظامی خورد و خوراک دارند، مسئله دار شده و اعتراض خواهند کرد. بدین سبب، غذای روزانه را از سنگر عراقی ها دریافت می کردیم. در فاصله چند متری سنگر ما سنگر بزرگتری بود که یک ضابط عراقی به نام ملازم صباح، رییس آن جا بود و یک گروهبان بداله بود که کار مخابراتی می کرد و همچنین سرباز نحیف و لاغری به نام حسین بود که گماشته و آشپز بود.

از جانب سنگر شنود، به من مسئولیت صنفی واگذار شد تا غذا و آب سنگر را تهیه کنم. غذا را آشپز ملازم صباح که حسین نام داشت، پخت و پز می کرد. معمولاً کمی زودتر به مطبخ می رفتم تا کمی با ملازم صباح و حسین که سال ها در جبهه مانده بود، گفت و گو کنم. افسر عراقی، یک کرد و شدیداً از صدام حسین ناراضی بود. او یکی از روزها رو به من کرد و گفت، می دانی در این فوج چند تا فراری داریم؟ در پاسخ گفتم که نه نمی دانم. او گفت که حدوداً دویست نفر فراری داریم.

یکی از روزها که زودتر به مطبخ و نزد حسین رفتم تا ضمن گپ زدن همچنین دست پختش را تماشا کنم، حالم از دیدن آشپزی حسین و هر چه غذا خوردن به هم خورد. دیدم حسین روی طاقچه سنگر تعدادی شیشه قرار داده که محتوای شان روغن و نمک و فلفل و ادویه جات است. وقتی نزدیک شدم، دیدم درون اکثر شیشه ها موش های کوچک و بزرگ در حال بازی و احیاناً نوش جان هستند. با حیرت رو به حسین گفتم، می بینی؟ حسین جواب داد، چه را می بینم! گفتم حسین موش های درون شیشه های ادویه را نمی بینی؟ حسین هم زمان که به من پشت کرده و مشغول طبخ بود با خونسردی جواب داد، خب این بیچاره ها هم حق حیات دارند، نگران این ها نباش. به همین جهت، چون دست پخت حسین را می دیدم، پس از این که غذا را به سنگر می بردم خودم از خوردن غذا امتناع می کردم. در نزدیکی سنگر ما سنگر کوچکی به نام سنگر خوار و بار وجود داشت که تنها بیسکویت در آن انبار کرده بودند. نصف بیسکویت ها را موش ها خورده بودند و با جدا کردن نصف بیسکویت، نیمه دیگر را می خوردم و چون این کار روزانه ام بود بعد از مدتی درد معده گرفتم ولی با این وجود راضی به خوردن دست پخت حسین نبودم چون می دانستم و می دیدم که حسین با چه ماتریال و چه موارد بهداشتی، غذا می پزد.

حسین همچنین تعدادی الاغ داشت که از آن ها جهت حمل و نقل استفاده می کرد و احتمالاً رسیدگی به الاغ ها در کار نبود چون همان مدت یکی از الاغ ها از فرط گرسنگی مرد و لاشه اش جلوی سنگر افتاده بود و کسی را یارای دفن حیوان بیچاره نبود. هفته ای یک یا دوبار با حسین و همراه یکی از الاغ ها به پایین دره که چشمه داشت، می رفتیم و با دبه آب به بالای قله می آوردیم که از حیث آب شدیداً در مضیقه بودیم. آب را جیره بندی می کردیم و تنها جهت نوشیدن و وضو گرفتن از آب استفاده می کردیم. در آن محل از دستشویی و توالت خبری نبود. عراقی ها در بالای قله دو عدد بلوک سیمانی کنار هم قرار داده بودند و از آن جا برای توالت استفاده می کردند که البته نزدیک شدن به آن محل کار هر کسی نبود چون هزاران مگس بزرگ منتطر کسی بودند تا به آن جا نزدیک شود.

بدین جهت، بیرون آمدن از سنگر و پیدا کردن توالت مشکل بود و خطر مرگ به دنبال داشت و به همین منظور و عدم تحرک بچه های شنود، جملگی به بیماری بواسیر مبتلا شدند که این امور آن قدر حاد شده بود که در یکی از نشست های شنود در مقر گردان، مهدی معاون گردان، رو به ابوطالب که در جمع نشسته بود گفت، ابوطالب، از قدیم و دوران کودکی به ما یاد دادند که هر جا به آدم فشار آمد باید همان جا شلوار را پایین کشید و کار را تمام کرد نه این که شما یک هفته صبر کنید تا به مقر بیایید و از سرویس بهداشتی استفاده کنید.

بیماری بواسیر که در اثر کمبود آب و غذای حسین و عدم تحرک، همه گیر شده بود دو تن از افراد شنود را به انجام تصمیمی مبنی بر خروج از تشکیلات مصمم کرد. این دو تن از آمریکا وارد تشکیلات شده بودند و مابقی که مانده بودند جملگی از ایران آمده بودند که موسی مسئول تیم از صومعه سرا، ابوطالب از رامسر، اسماعیل از آستانه اشرفیه و آخرین نفر من بودم که به خاطر مسئولیتم گاهاً و با احتیاط از سنگر بیرون می آمدم.

با همه احتیاطی که در آن منطقه خطرناک و آتشباری، می کردم یکی از روزها اتفاق بدی برایم افتاد. قرار شد تعدادی از بیسیم ها را جهت آزمایش امواج به قله دیگری در آن اطراف منتقل کنیم. این ماموریت نیز به من داده شد. قرار شد جهت حمل بیسیم ها از حسین که دو رأس الاغ برایش باقی مانده بود کمک بگیرم. نزد حسین رفتم و او گفت که هر کدام از الاغ ها را خواستی می توانی ببری. از دو الاغ باقیمانده یکی خاکستری و دیگری سفید رنگ بودند. از الاغ سفید رنگ که زیباتر بود خوشم آمد و به حسین گفتم که این را انتخاب می کنم. وقتی بیسیم ها را بار الاغ کردم و افسار به دست به سمت پایین دره راه افتادم، حسین چیزی به من گفت که متوجه نشدم. پس از مدتی که قله کوه را به سمت پایین ادامه داده و به دره رسیدم، نقطه امن و کوری بود و من نیز خسته و کوفته بودم. با خودم گفتم که این چه کاری است، می توانم همزمان خودم نیز سوار الاغ بشوم. کلاه را بر سر گذاشتم و اسلحه را حمایل پشتم قرار دادم و الاغ را کنار تخته سنگ بردم و با احتیاط سوارش شدم. همان لحظه اول، الاغ بیچاره مانند الا کلنگ پایین و بالا پرید و از پشت سر مرا که سوارش بودم به هوا پرتاب کرد و با سر به تخته سنگ فرود آمدم. مدتی بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم، تمام بدنم درد می کرد و قادر به نفس کشیدن نبودم. کمی ناله کردم و داد زدم، ولی چون جاده مالرو و جنگی بود کسی از آن جا عبور نمی کرد. به زحمت و لنگان لنگان راه افتادم و خوشبختانه دیدم الاغ سفید رنگ و زیبا، منتظرم ایستاده است. وقتی به الاغ رسیدم، گفتم حیوان چموش این چه کاری بود با من کردی؟ اگر کلاه آهنی به سر نداشتم حالا مرده بودم. این بار افسار الاغ را به دست گرفتم و جلو افتادم. در حینی که پای پیاده و لنگان به همراه الاغ به سمت قله دیگری می رفتم با خودم عهد کردم، تا زنده هستم از هیچ حیوانی سواری نگیرم چون طی عمرم که دو بار سوار قاطر و خر شدم هر دو بار با خطر مرگ مواجه شدم و با درصدی شانس زنده ماندم. در ادامه مسیر مالرو، وقتی بالای قله رسیدم و خواستم بیسیم ها را تحویل بدهم عراقی ها از سنگر بیرون آمده و با دیدن سر و وضع آشفته ام، ابتدا خلع سلاح و سپس دستگیرم کردند. هر چه گفتم که من جماعت معارضین هستم قبول نکردند و در پاسخ گفتند، تو شبیه کسی هستی که از جنگ و جبهه فرار کرده است. آن ها حق داشتند. لباسم پاره و پایم لنگ می زد. پس از این که با بیسیم به مرکز گردان تماس گرفتند و دانستند که من جزو جماعت معارضین هستم، آزادم کردند تا همراه الاغ سفید به قله ای که شنود ما قرار داشت حرکت کنم.

شنود نیز مانند سایر منابع اطلاعاتی چون تلفن و تخلیه، پولساز بود. مسعود رجوی، شالترس ممد جنگ ندیده که تازه از فرانسه به عراق آمده و جو گرفته بودش و تشنه پول و ساز و برگ نظامی بود از هر وسیله ای استفاده می کرد حتی نیروهای خود را به کام مرگ می فرستاد تا فرماندهی ارتش پوشالی را به دست گیرد و ادای صدام حسین را در آورد.

ولی چون سیستم شنود از جبهه و جنگ اطلاعات کسب می کرد، همواره حائز اهمیت بود. شنود معمولاً طی شبانه روز ده ها صفحه اطلاعات که مجموعه گفتار محاوره ای اپراتورها و پیام های رمزدار ارگان های نظامی بود را پس از کشف کدهای ساده و نیمه پیچیده، هر هفته دو بار از طریق پیک به مقر گردان ارسال می کرد و از آن جا دست عراقی می رسید اما یکی از شب ها اتفاقی افتاد که منجر به تغییر روش داد و ستد اطلاعاتی شد. یکی از شب ها و سر ساعت دوازده شب، هیچ پارازیت و پیامی دریافت نکردیم. انگار همه ی بیسیمها خاموش شده بودند. اطلاعات دریافتی شنود، تهاجم جبهه ایرانی به جبهه عراقی بود. این پیام را پس از گذشت سه روز به مرکز گردان انتقال دادیم و از طریق فرماندهی به دست عراقی ها رسید که آن ها متعجب شده و اعتراض کردند که اگر این پیام شب حادثه به دست ما می رسید می توانستیم از تهاجم پیشگیری کنیم. به همین دلیل، قرار شد از آن پس پیام ها و مکالمات مهم را مستقیماً به دست ملازم صباح ضابط عراقی، برسانیم و متقابلاً پیام ها و اطلاعات مهم را از آنان دریافت نماییم. آن ایام، همه دستگاه های جاسوسی ما محصول غرب و دستگاه های عراقی ها ساخت روسیه بودند.

تعداد پرسنل شنود هنگام جنگ افزایش می یافت. از سال های 1364 که شنود با مسئولیت مراد در پایگاه باباخانی سلیمانیه، استقرار داشت، استعداد پرسنلی اش به پانزده تن می رسید و در هنگام جنگ های گردانی این تعداد به بیش از پنجاه تن رسید و بعد از جنگ، شنود ابتدا به قرنه و مرز اهواز منتقل شد تا راه را برای عملیات فروغ جاویدان دوم، باز کند، از پنج تن تجاوز نمی کرد و النهایه وقتی شنود به قرارگاه اشرف منتقل شد و به دستگاه های بهتر و کامپیوتر، مجهز شد وصل به اطلاعات و عملیات قرارگاه اشرف شد که آن ایام مسئولین اطلاعات ابتدا مهدی افتخاری، سپس فاطمه رمضانی و بعد مهدی برائی بودند.

با این وجود، مناسبات بی رحم و شکننده، تحقیر و تخریب، زندان و تنبیه در طی سالیان، کمکم کردند تا از خواب غفلت بیدار شوم و خود را با گذشته ای نه چندان دور، مقایسه کنم. می گفتند، ارتش تحقیر و اجبار و غیره دارد ولی نزدیک به دو سالی که در ارتش و در گروه توپخانه مشغول بودم و شش ماه به خاطر انقلاب فراری بودم، نصف روز کار می کردم و همواره حتی هنگام متواری حقوق ماهانه داشتم. لهذا، تحقیر و فشار ارتش به یک صدم مناسبات بی طبقه توحیدی نمی رسید. این مناسبات، زمان جنگ فشار را به ماکزیموم خود می رساند و انسان را از هر چیزی که داشت تهی می کرد. چنین بود که تصمیم به جدایی گرفتم اگرچه جدایی در عصر صدام حسین همواره سخت بود و چون از روز اول برای آزادی رفته بودم لذا برای آزادی نیز خود را رها کردم و سرانجام به دنیای آزاد رسیدم. در طی مسیر آزادی، مجاهدین خلق، هر چه داشت و نداشتم را از من گرفتند اما، خاطراتم را نتوانستند بگیرند.

توضیح: چاروادار، توهین و تحقیر در عرصه سیاست روز است وگرنه در جامعه، چاروادرای شغلی شرافتمندانه است و همچنین، تیماری از حیوانات در تشکیلات امری مذموم و تنبیه است وگرنه، تیماری از حیوانات حرفه ای کاملاً انسانی است.

پایان

خروج از نسخه موبایل