خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 4

مادر

در قسمت سوم توضیح دادم که جواد کاشانی مرا به کناری کشید و گفت الان شما را به اتاقی خواهند بود و دو یا سه روز با خانواده ات خواهی بود، شب ها اما برای عملیات جاری به قرارگاه بر خواهی گشت و بعد از نوشتن گزارش و فاکت های انتقادی از خودت، دوباره پیش آنها برخواهی گشت. ما را به اتاقی در یک ساختمان دیگر راهنمائی کردند و جواد و هوشنگ خداحافظی کردند.از آبدارخانه چند چائی ریختم و با پدر و مادر و برادرم به اتاق رفته و شروع به صحبت کردیم ، مادرم هم فقط دست و پاهای من را چک می کرد که آیا سالم است، مصنوعی نیست؟ پروتز نیست؟ …

***
به مادرم گفتم مادرجان به خدا من سالم هستم و دست و پاهایم مال خودم است! اما باز باور نمی کرد و فقط سعی می کرد با لمس کردن از این مسئله اطمینان پیدا کند! مادرم می گفت آخر در خواب دیدم که در وضعیت خوبی نیستی، خواب دیده بودم که دستانت بسته است و در وضعیت خیلی بدی هستی، می گفت در خواب دیدم که سرت را داخل یک گونی فرو کردند که پر از مار و مور است و تو هم فقط فریاد می زنی! مادرم نمی دانست که من را شش ماه به جرم نداشته در زندان انفرادی شکنجه کردند، نمی دانم از کجا و از چه طریقی فهمیده بود که من در شرایط بسیار سختی بسر می برم، اما بهر حال او مطمئن شده بود که من حالم خوب نیست، مرا به زور در اشرف نگه داشتند، او بخوبی از فرسنگ ها دورتر متوجه شده بود که پسرش دستانش بسته است و هیچ اختیاری ندارد.

سرم را روی پاهایش گذاشته بودم و خودم را به خواب زده بودم، موهایم را نوازش می کرد و اشک می ریخت، زیر چانه ی من در ناحیه ی گردن، دو سال قبل در یک مانور نظامی اجباری دچار حادثه شده و گردنم در داخل تانک چیفتن دچار پارگی شده بود، سرم بین یک وزنه ی 1500 کیلوگرمی و سقف تانک گیر کرده بود، دسته ی گلن گدن لوله ی توپ تانک هم توی گردنم فرو رفته بود، آنروز من از یک مرگ حتمی که در اثر مانور نظامی اجباری بود، کم مانده بود که کشته شوم، گردنم 28 بخیه خورد و یک پارگی از این طرف گردنم تا آنطرف کشیده شده است و حتی الان هم آثار آن بر گردنم مانده است، در همین حین که مادرم دستش را روی سر و صورتم می کشید محل این 28 بخیه را دید. من که خودم را روی پاهایش بخواب زده بودم، متوجه شدم که خیلی آرام آنرا به پدر و برادرم نشان داد، آندو هم بالای سرم خم شدند و محل بخیه ها را چک می کردند، مادرم چنان اشک می ریخت که صورت من را هم خیس می کرد، بلند شده و گفتم چه خبر است؟ مادرم گفت می خواستند گردنت را ببرند؟ چرا می خواستند تو را بکشند؟ چه کسانی می خواستند تو را بکشند؟

 

برایم ابتدا کمی عجیب بود که چرا اینطور حساس شدند، من که الان سالم هستم! اما نه مادرم که مرا 7 سال بود ندیده بود، هزار فکر و خیال می کرد، خیلی بسختی آنها را کنترل کردم و موضوع را چند بار توضیح دادم، مادرم هم مثل یک بازجوی فوق حرفه ای سعی می کرد از گفته های من یک تناقض پیدا کند و ثابت کند که نه من دروغ می گویم ، می خواستند مرا بکشند! چندین بار که جریان را توضیح دادم ، بالاخره مادرم حکم بر صداقت من داد اما باز گردنم را ول نمی کرد و زیر نور چراغ این ور و آنور آن را چک می کرد.

طی سه روزی که در اشرف بودند، مادرم مدام وضعیت را چک می کرد و با شم تیز مادرانه اش متوجه شد که اینجا همه به اجبار مانده اند، همه چیز هم جبر و زور است، اما هر چقدر اصرار می کرد که بیا با هم برویم، من می گفتم که مادر من مشغول مبارزه هستم و حتما یک روزی به ایران آزاد خواهم آمد، مادرم هم می گفت که شما نه سلاح دارید و نه ابزاری برای مبارزه، پس مشغول کدام مبارزه هستید، اینجا هم که کسی صدای شما را نمی شنود! مادرم آنروز نمی دانست که من خودم هم تمایل به ماندن در این اسارتگاه را ندارم، اما اگر فقط این خواسته را مطرح کنم، مسئولین سرکوبگر سازمان، بلافاصله آنها را اخراج و من را هم تحت الحفظ به زندان خواهند برد، برای همین هم من باید وانمود به این کارها می کردم و اینکه من خودم می خواهم اینجا بمانم! روز دوم بنا به توصیه ی هوشنگ دودکانی، آنها را به گورستان اشرف بردم، مادرم خیلی متعجب شد که چرا من آنها را به مزار مروارید بردم …

ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی

خروج از نسخه موبایل