خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 6

مادرم و زندان مرکزی اشرف

در قسمت پنجم توضیح دادم که بعد از قضایای مزار مروارید در اشرف، از یکی از خیابان های اشرف به همراه خانواده ام که عبور می کردیم تعدادی از بچه ها مشغول علف کنی بودند، توقف کردم و ……

***

معمولا در حاشیه ی خیابان های اشرف، همه ساله علف های زیادی رشد می کرد و یکی از کارهای عمومی مقرهای 20 گانه در اشرف، فرستادن نفرات برای علف کنی بود، من در حین برگشت از گورستان، اکیپی را دیدم که مشغول علف کنی بودند، یکی از این نفرات ” محمد” بود که از نفرات برنامه های هنری بود و خانواده ام او را می شناختند، بهمین علت توقف کردم که او را به خانواده ام نشان بدهم و اینکه او هم اینجا حضور دارد، محمد را صدا زدم تا به خانواده ام معرفی کنم، همینطور که محمد را با مادرم آشنا می کردم، مسئول او از راه رسید و مانع ملاقات شد! هر چقدر اصرار کردم که فقط می خواهم خانواده ام او را ببینند، اما مسئول او گفت ، اگر خواستید باید هماهنگی کنید و به من بگویند.

از این برخورد او خیلی ناراحت شدم و مادرم هم در جا گفت: چرا او این کار را کرد؟ برای توضیح و توجیه این برخورد غلط او باید ساعت ها توضیح می دادم که وضعیت اینجا چطور است، اما به همین بسنده کردم که مادر اینجا تشکیلات است و برای هر کاری باید هماهنگ کنیم. من یادم رفته بود، اشکالی ندارد، برویم.

یکی از محل هائی که در اشرف جلب توجه می کرد، زندان مرکزی اشرف در همان حوالی بود، قبلا که هر بار از کنار آن رد می شدم، آنجا را می دیدم، یک منطقه ای بود حدودا پانصد متر در پانصد متر، که وسط آن باز یک منطقه ی بسته ای بود تقریبا به ابعاد مربعی 250 متری، در چهار گوشه ی این منطقه ای که در وسط قرار داشت و با دیوارهای سیمانی بلندی محصور شده بود، چهار برج نگهبانی هم وجود داشت با پروژکتورهای روشن که به داخل این محوطه سمت گرفته بودند. خیلی واضح بود که اینجا زندان است و نگهبانان مسلح بصورت شبانه روزی از آنجا حفاظت می کردند، هر بار که من این زندان را می دیدم، لرزه به تنم می افتاد و ضربان قلبم به شماره می افتاد و یاد 6 ماه زندان انفرادی خودم در زندان اسکان می افتادم، این زندان مرکزی اشرف عمدا برجسته تر شده بود که امثال من را بترساند و یادآور شود که دار و درفش رجوی پا برجاست و کسی حق ندارد پایش را کج بگذارد، ( البته باید بنویسم هرکس پایش را راست بگذارد، گذرش به این زندان خواهد افتاد، چون اساسا در اشرف هیچ کدام از کارهای ما در صراط مستقیم نبود و همه اعمالمان از ریشه غلط و کج ومعوج و غیرعادی بود)، از این توضیحات در مورد زندان مرکزی اشرف که بگذرم، وقتی با خانواده ام از کنار آن رد شدم، در کمال تعجب دیدم که خبری از برج های بلند فلزی و پروژکتورهای اطراف آن و سیم خاردارها نیست! حتی کانکس ها و کانتینرهای اطراف آن که به شکل یک “یو” (U) قبلا چیده شده بودند و محل کارهای دفتری زندان بود، جمع آوری شده بود. چون آمریکائی ها در کنار دست ما بودند و اشرف در محاصره ی آنها بود، به دستور شخص مسعود رجوی این زندان و سایر زندان ها را جمع آوری کرده بودند، تا در مواجهه با نیروهای آمریکائی و سئوال و جواب های آنها ، به مشکل برنخورند. این هم از مارمولک بازی های شخص مسعود رجوی بود تا با مظلوم نمائی ، از آمریکائی ها هم امتیاز بگیرد.

فرقه ی رجوی در تلاشی مذبوحانه در تاریخ دوشنبه ، اول اسفند ماه 1384 در مورد زندان های سازمان در یک وارونه نمائی نوشته بود:
” یورگن ویله ماتیاسن، یک وکیل نروژی که در سال 1384‌ از اشرف بازدید به عمل آورد، در نامه‌ ای به دیدبان حقوق‌بشر نوشت: «هنگامی که ما آن‌جا بودیم نه زندان و حتی علائمی از آن دیدیم، و نه چیزی در مورد زندان یا بدرفتاری با اعضا شنیدیم. نیروهای آمریکایی که قرارگاه اشرف را کنترل می‌کردند، تا قبل از بررسی تمامی اعضای سازمان مجاهدین توسط ارگان‌های مختلف دولتی، به هیچ یک از اعضای سابق اجازه خروج از قرارگاه اشرف را نمی‌دادند. آن دسته از اعضا که خواهان ترک قرارگاه بودند، … ما نگهبانان مسلح و حصار ندیدیم. ”

در قسمتی از گزارش دیدبان حقوق بشر ذکر شده است:
” تعدادی از شهود که در قرارگاههای مجاهدین بازداشت و شکنجه شدند، از حسن عزتی به عنوان یکی از بازجویانشان نام بردند. یاسر عزتی، پسر حسن عزتی، که از او هم برای این گزارش مصاحبه به عمل آمد، هویت پدر خود را به عنوان یکی از بازجویان و شکنجه گران مجاهدین تأیید نمود”.

یکی از شاهدان و مستندات دیدبان حقوق بشر آقای محمد حسین سبحانی بود که بعدها فهمیدم او یکی از زندانیان این زندان بوده است که نزدیک به 8 سال در آنجا محبوس بوده است.
آقای محمد حسین سبحانی در صحبت هایش از این زندان( زندانی که برچیدن آنرا من به همراه خانواده ام در اشرف دیدم) نام برده و گفته است:

” سازمان مدعی آزادی! مرا به علت انتقاد و طرح برخی سؤالات، زندانی کرد بعد از انقلاب ایدئولوژیک در سازمان که در واقع طلاقهای اجباری درون سازمان بود، به تدریج مخالفتها و انتقادهای خود پیرامون این موضوع را با سازمان مطرح کردم. در ابتدا بیشتر انتقادهایم در قالب سؤال بود، اما در پروسه پنج شش ماهه پاسخ گرفتن از این سؤالات، سازمان از من می خواست که یا سؤالاتم را فراموش کنم یا به زندان بروم. من با وجودی که در بخشهای مختلف و مهم سازمان از جمله ستاد حفاظت سازمان به عنوان یکی از فرماندهان یگان حفاظتی مریم رجوی و مسعود رجوی فعالیت می کردم، اطلاع نداشتم سازمان مجاهدین در درون اردوگاه اشرف زندان انفرادی دارد و تا زمانی که به زندان افتادم، باور نمی کردم. در کل نزدیک 10 سال زندانی بودم. حدود هشت سال در زندان انفرادی در قرارگاه اشرف بودم که فقط یک بار، آن هم پس از چهار سال و نیم اجازه ملاقات با همسرم را به من دادند. بیش از یک سال نیز در ابوغریب زندانی شدم.”

من در حالی خانواده ام را در اشرف می گرداندم و حقایق را نمی گفتم، که درونم می سوخت، اما این اولین بار بود که من می توانستم به بهانه ی آمدن خانواده ام در پادگان جهنمی اشرف ، آزادانه بچرخم و از دور زندان هایی را نظاره کنم که در آنجا زندانی بودم و روزگاری وحشت بر تن و جان من و دیگران می انداخت.

بیچاره اعضای خانواده ام که نمی دانستند چه بلاهایی در طی سالیان بر فرزندشان آنهم بصورت ناروا گذشته است. محمد حسین سبحانی سمبل زندانیانی است که سالیان در قرارگاه بدنام اشرف شکنجه و زندانی شدند، مادرم خاموش در ردیف پشت نشسته بود و شکنجه گاههای پسرش را با نگرانی تماشا می کرد . . .

ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین ، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی

خروج از نسخه موبایل