خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 9

واقعیت ها در زندان رجوی

در قسمت هشتم توضیح دادم که وقتی تماشای فیلم خانوادگی تمام شد، آن دو زن ناظر رفتند. ولی طوفانی از امید و احساس زندگی در من شروع شد. خانواده ام بخوبی نقش مثبت خود را در بازکردن بیش از پیش چشمان من ایفاء کرده بودند. من احساس کردم که هویت اصلی خودم را مجددا پیدا کردم. پشتیبانان اصلی خودم یعنی خانواده ام را دوباره پیدا کرده بودم. من در دنیای سیاه و تاریک فرقه ی رجوی، گویی از ته اقیانوس، نوری را در آن بالاها دیده بودم، دیگر با این جان دوباره می توانستم بقیه ی مسیر سیاه این فرقه را پشت سر بگذارم و خودم را نجات بدهم. شب بعد از شام برادرم را به خلوتی کشاندم تا حرفهای دلم را به عنوان یک راز به او بگویم…

***

برادرم هم فهمیده بود که من به دور از پدر و مادر می خواهم حرفهای مهم خودم را به او بزنم، در واقع می خواستم وصیت هایم را به او بکنم، چون واقعیت این بود که امیدی به زنده ماندن و نجات خودم از شر این فرقه نمی دیدم! نمی دانستم که چطور سر صحبت را با او باز کنم، اما اینطور شروع کردم که :

برادر عزیزم، خودت می دانی که سلامتی پدر و مادرم برای من از همه چیز مهم تراست، از تو می خواهم که بر من منت گذاشته و از طرف من نیز همیشه مواظب پدر و مادرمان باشی، تمام حرفهایی که طی این دو سه روزه زدم ، خودت هم می دانی و اگر هم ندانی، بعدا خواهی فهمید که از روی برخی اجبارات می باشد.، من معلوم نیست کی بتوانم خودم را از این جا بیرون ببرم، اما قول می دهم که اگر فرصت مناسبی پیش بیاید ، نزد خانواده برگردم. الان وضعیت ما خیلی مبهم و بهم ریخته است. بیشتر از هر زمان دیگر راهها بسته است، اما مطمئن باش که خودم را به شما و خانواده خواهم رساند.
برادرم پرسید که : چرا واضح تر صحبت نمی کنی؟ اگر می خواهی بیایی ، چرا با ما نمی آیی که برگردیم؟ اینجا که خبری نیست و شما هم خلع سلاح شدید، بیا با هم برویم؟ همه چیز را به من بگو ، مطمئن باش بین خودمان می ماند؟ اینجا چه خبر است؟ چرا راحت نیستی؟

ادامه دادم :
برادر عزیزم، هیچ خبری نیست، فقط همین را بدان که شرایط الان برای خروج من مساعد نیست، اما مطمئن باش روزی از اینجا بیرون رفته و پیش شما خواهم آمد. تا آنروز قول بده مواظب پدر و مادرمان باشی. انشاا.. که زنده بمانند و من برگشته و نوکری آنها را بکنم. فقط به من قول بده ، او هم قول داد که این کار را بکند.
اما اگر راحت بودم و می توانستم واقعیت ها را بگویم ، اینطور صحبت می کردم.

برادرم! من وارد یک باتلاق شدم و یک انتخاب اشتباه کردم، که متاسفانه فعلا راه برگشتی نیست، من بخاطر درخواست خروج از این جهنم خراب شده، درست در چند ده متری اینجا، 6 ماه به زندان انفرادی افکنده شده و 6 ماه شکنجه شدم. برادرم، این سازمان و این مجاهدین ، رحم و مروت ندارند، من اگر دهان باز کنم، شما را هم بشدت آزار داده و با خشونت تمام شما را بیرون انداخته و مرا هم دوباره راهی زندان و شکنجه گاه هایشان می کنند. الان دستان و زبان من بسته است. اینجا سرکوب وحشتناکی وجود دارد. باید دلمان به حال این پدر و مادر پیر بسوزد و اگر آنها بدانند که من به اجبار اینجا نگه داشته شده ام، آرامش آنها بهم می خورد و معلوم نیست به چه سرنوشت شومی مبتلا شوند؟ صلاح در این است که فعلا آنها فکر کنند من بصورت داوطلبانه اینجا حضور دارم،. پس فعلا سکوت بهترین راهکار است. خواهش می کنم در این وضعیت نابسامان عراق ، فقط به خروج امن آنها از این کشور فلاکت زده ، فکر کن و آنها را سالم به تبریز برسان. من هم در اولین فرصت مطمئن باش جانم را برداشته و از این خراب شده فرار خواهم کرد. اینجا جهنمی است که هیچ راه نجاتی از آن فعلا در دسترس من نیست. شما هم نباید می آمدید. همین که من از طریق سیما توانستم خبر سلامتی ام را به شما برسانم، کافی بود بدانید که من زنده ام. این همه سال مرا به زور و اجبار اینجا زندانی کرده اند، خیلی از دوستانم را کشتند، خیلی ها را مجبور به خودسوزی و خودزنی و خودکشی کردند، اسم شان را هم گذاشتند ” شهید ” ! برادر عزیزتر از جانم، دستت درد نکند که آنها را آوردی، اما خواهش می کنم زود از اینجا بروید، اینجا امن نیست.

اما حیف که نمی توانستم واقعیت ها را بگویم. از طرفی خود او هم آنقدر غیرتمند و رشید بود که من را در این جهنم ، تنها نگذارد. پس بخاطر سلامتی او هم که شده سکوت کردم و واقعیت ها را به زبان نیاوردم!

آن شب تمام شد و من هم یکساعت به قرارگاه برگشتم و گزارش دیدار آنروز را تکمیل کرده وبه مسئولم دادم و دوباره برگشتم به هتل ایران که خانواده ام آنجا بودند. ضمنا گفتند که فردا صبح خانواده ات آماده باشند ، قرار است خانواده ها را برای اعتراض به وضعیت موجود حصر اشرف به بغداد ببریم و شب نیز یک شام جمعی برای آنها خواهیم گرفت وصبح روز بعد باید اشرف را ترک کنند…
ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی

خروج از نسخه موبایل