نشست های پس از عملیات مروارید

به من ماموریت داده شد تا تانکی را به قرارگاه انزلی در شهر جلولا منتقل کنم. راننده کمرشکن که تانک را روی آن سوار کرده بودیم یک مرد عراقی بود. آن موقع تیمی به نام اسکورت نداشتیم و من تنها با یک کیف دستی با راننده عراقی به سمت شهر جلولا حرکت کردیم. وسط راه که رسیدیم راننده عراقی به کناری کشید و توقف نمود. از وی علت را سئوال کردم و او عنوان داشت که بهتر است چایی درست کنیم و بعد از خوردن به راهمان ادامه دهیم.

راننده وقتی چشمش به ساکی که مواد غذائی داخلش بود افتاد از من سئوال کرد این ساک را از کجا آوردی؟ (روی ساک کلمات فارسی نوشته شده بود) به او جواب دادم از ایران. وقتی داشتم می آمدم عراق با خودم آوردم. با من گرم گرفت و شروع به حرف زدن کرد. البته او کمی فارسی هم بلد بود. از او سئوال کردم فارسی را از کجا یاد گرفتی؟ گفت من چند سال در ایران اسیر بودم و از شرح حال اسارت برایم تعریف کرد و به من گفت تو بچه کجا هستی؟ من به او گفتم از شهر ساری. با تعجب و حیرت فراوان گفت تو بچه ساری هستی؟ گفتم آره. بعد گفت بنده خدا تو بهشت را ول کردی به اینجا آمدی و خودت را در جهنم محبوس کردی! چرا ؟ من توضیحاتی جهت توجیه برای او دادم. اگر چه قانع کننده نبود! او گفت اتفاقا من هم اسیر همان شهری بودم که شما در آنجا زندگی می کردی، با این اختلاف که من اسیر جنگی بودم، وقتی از شهرم صحبت می کرد، حس ناسیونالیستیی را در من بر انگیخت و از شهرم تعریف کردم.

پرسیدم تو در پادگان ارتش ساری در خیابان بلوار ارتش در اسارت بسر می بردی؟ گفت آره، بعد به وی گفتم من کلی خاطره از آنجا دارم. هر وقت می خواستم از آنجا رد بشم از روی کنجکاوی از لای نرده شما را تماشا می کردم وبه خودم می گفتم این بندگان خدا هم تحت زیاده خواهی و خودخواهی های صدام اسیر شده و حالا در غربت به دور از خانواده خود زندگی می کنند. به او گفتم تو بر خلاف میل خودت اسیر شدی اما من با میل و اراده خودم به اینجا آمدم. البته آن موقع هنوز شناخت درستی از رجوی ملعون نداشتم .
در طول مسیر خیلی با راننده صحبت کردم. از زندگی خودش برایم گفت و ناراحتی هایی که صدام ایجاد کرده بود و در نهایت گفت وضع حال شما از وضع حال ما بسیار بدتر است. من حداقل آزاد هستم هر کجا بخواهم می توانم بروم اما شما نه. شما مثل اینکه در زندان زندگی می کنید.

بعد از عملیات مروارید که به اشرف برگشتیم، مسئول جلولا بحث انتقاد از خود و دیگران را پیش کشید. ما قبلا چنین بحث هایی نداشتیم که دیگران بیایند روی فردی که در نشست حضور دارد با لحن بسیار زشت انتقاد کنند. من برای اولین بار این صحنه را دیدم و به یاد آن راننده کمرشکن عراقی افتادم و در درونم گفتم مثل این که آن راننده عراقی درست گفته بود. هر چه جلوتر می روم ماهیت رجوی بیشتر عیان شده و بعد از آن صحنه انتقادی برای رجوی نامه نوشتم و گفتم به نظرم نشست های این چنینی شکل درستی ندارد. و فقط توهین و حرمت شکنی است و اساسا من با این فرهنگ مخالفم. در ادامه گفتم به نظرم در آینده این حرکت به ضد مناسبات و تشکیلات تمام خواهد شد خواهش دارم در این رابطه تجدید نظر نمایید. در پایان عنوان نمودم من هماهنگ با بقیه در نشست ها شرکت می کنم اما از آنجایی که در محتوا با این موضوع مشکل دارم خودم هرگز سوژه نمی شوم.

این ظاهر قضیه بود. مگر می شود به رجوی اعتماد کرد؟! بعدا شاهد بودم بعد از انقلاب درونی همه را وادار کرد از بند بند انقلاب طلاق عبور کنند و در ادامه همه را مجاب نمودند خودشان را بخوانند و گزارش نویسی کمترین کاری بود که بایستی انجام می دادند. البته رفته رفته همه را سوژه کرده و مرا هم درگیر کردند. این ماهیت رجوی است که این گونه سعی کرد با جوسازی و شانتاژ همه را درگیر کند تا مبادا خللی به بنیاد تشکیلاتش وارد شود .

گلی

خروج از نسخه موبایل