ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت چهارم

در قسمت قبل گفتم که به سالنی در سمت راست هدایت شدیم که تعدادی از زنان برپشت میزها نشسته بودند و ضمن رویت قیافه هایمان ، به لیست هایی که در دست داشتند، نگاه می کردند و اجازه ی خروج و رفتن بسوی اتوبوس هایی که ما را به سمت سالن اجتماعات که بشکل سینما ساخته شده بود، می برد، صادر میکردند.

***

ما سعی می کردیم با رانندگان چند اتوبوس سازمان که ما را بطرف سالن اجتماعات میبردند، رابطه دوستانه ای برقرار کرده تا بر این استرس کشنده ای که بر ما وارد شده غلبه کنیم و یا احیانا خبری از عزیزان مان بگیریم که این کارمان نتیجه ای نداشت! این رانندگان مانند نگهبانان دوران بازجویی یک زندانی سیاسی حق نداشتند کلمه ای با ما رد و بدل کنند. به سالن ملاقات رسیدیم و با چایی و … پذیرایی شدیم که اغلب خانواده ها بخاطر استرس زیاد و بیقراری رغبتی به نوشیدن چای یا خوردن کیک و یا میوه نشان نمیدادند و باز هم کسی با ما حرفی نمیزد و بجای آن بلندگوهای داخل سالن ریتم هایی از موسیقی اغلب آذربایجانی برای ما پخش می کردند که هم نشان دهند توجهی به زبان و فرهنگ آذربایجانی دارند وهم وقت خریده تا بتوانند توصیه های لازم را به فرزندان ما که قرار است بر سر ملاقات حاضر شوند، کرده باشند و البته باز هم بکوشند که مدت ملاقات را محدود تر نمایند.

سرانجام بچه های اسیر بتدریج پیش ما آورده شدند که متاسفانه به تنهایی سر میز نیامده و همراهانی داشتند که کاملا به آنها چسبیده و امکان رد و بدل حرف های خصوصی را از طرفین گرفته بودند. این مراقبان بیشتر از بچه های ما حرف زده و در اصل فرماندهان آنها بوده و اوضاع داخل ایران را که از نظر آنها در نهایت وخامت بود ، به ما شرح میدادند و متوجه نبودند که ما در دیدن زشتی ها و زیبایی های کشورمان که درآن زندگی میکردیم، اصلح تریم. قیافه تمامی اسیران رجوی که فرزند و یا خواهر و برادر ما باشند، کاملا عبوث بود و جراتی برای پرسیدن سئوال در مورد فامیل و دوستان خودشان نشان نمیدادند. آنها حوصله و آرامش بهتر از ما نداشتند و فرق بین ما این بود که ما جرأت گریه کردن و ابراز عواطف را داشتیم و آنها هرگز.

متاسفانه من جزو ده دوازده نفری بودم که برادر و برادر زاده هایم را به پیشم نیاوردند و بنابراین در عین اینکه از شدت فشار روحی در آستانه سکته ی قلبی (قلبی که عمل بای پس بر روی آن انجام گرفته بود) بودم ، این شانس را داشتم که بین میزها تردد داشته باشم و حرف ها را بشنوم.

در این حین فردی پیش مرحوم موسی علی زاده ( پدر بخشعلی علیزاده که چند سالی است از سازمان جدا شده و در تهران ساکن شده و خوشبختانه عائله مند گردیده) آمد و دقیقه ای بعد، فغان بلند و جانخراش آقای علیزاده برخاست که ما را نگران کرد و در ابتدا تصور کردیم که فردی از افراد سازمان که به جای آقا بخشعلی به دیدن او آمده، خبر بدی در مورد این فرزند دلبندش داده است.
من بسرعت به وی نزدیک شده و با دادن آب و ماساژ پشت کمی آرامش کردم و جریان را از دامادش که او هم بشدت گریه میکرد پرسیم که گفت این دوست از طرف بخشعلی پیام آورده که پدرش اطلاعاتی شده و او حاضر نیست که به ملاقات پدری با این مشخصات بیاید. من قدری آرام گرفتم ولی آقای علی زاده هرگز!

این مرحوم ستم کشیده فریاد برآورد و گفت که گول این رجوی را نخورید و بدانید که در زمانی که اینهمه توپ و تانک و حمایت صدام را داشتید ، درعرض 25 سال نتوانستید حتی 25 سانتی متر مربع از خاک ایران را تصرف کنید. حالا که خلع سلاح شده و اینهمه تلفات داده اید، چه کاری از دست شما بدبخت ها بر می آید!

زنی که روی صندلی در ابتدای سالن نشسته بود و بر تمام سالن نظارت میکرد، مرد حدودا 40 ساله ای را پیش من که به میزهای مختلف سرک میکشیدم تا علت نیآمدن برادرم سید مرتضی را بپرسم، فرستاد و او علت جنب و جوش مرا جویا شد و من همین حرف را به او زدم که دستم را گرفت و گفت که روی صندلی در کنار این میز مینشینی و تکان نمیخوری. قبول نکردم و در عوض خواهش کردم که بعنوان یک هم زبان ( خود را اهل ارومیه معرفی میکرد) به من کمک کند تا برادرم را ببینم .گفت نمیتواند و سرانجام پس از گریه و التماس من دوباره پیش آن خانم رفت و دقایقی با او صحبت کرد و نتوانست کاری برایم بکند.

در این اثنا غذا برای صرف نهار آورده شد که اغلب به علت استرس و بی اشتهایی پس زده شد. دقایقی بعد محمد حیاتی (سیاوش) به پشت سن سخنرانی رفت و حرف هایی در محکومیت حکومت ایران زد و مجاهدین ملاقات کننده و ناظرین بر ملاقات ها به خانواده ها که صحبت میکردند، توصیه مینمودند که حرف نزنند و به سخنان حیاتی گوش دهند. همین ناظرین و …، بعد از پایان سخنان حیاتی کف ممتدی برایش زدند که هیچ اهمیتی برای خانواده ها نداشت. بعد از پایان این سخنرانی که ابدا درد ما گوش دادن به آن نبود، آقای حیاتی گفت که ساعت حکومت نظامی عراق نزدیک است و باید سریعا سالن وکمپ اشرف را ترک کنید!

ادامه دارد…

رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل