ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت ششم

در قسمت قبل این خاطرات در رابطه با مراجعه به کمپ اشرف که به قصد ملاقات با سه نفر از اعضای خانواده ام که در زمستان سال 1383 انجام گرفت ، توضیح دادم که خویشاوندان من به این ملاقات آورده نشدند و پس از بحث و جدل چند دقیقه ای با آقای سیاوش (محمد حیاتی از رهبران سازمان) ، به من قول داده شد که فردا مجددا به کمپ اشرف مراجعه کرده و با بستگانم ملاقات داشته باشم.

من با بیم و امید زیاد به همراه اعضای دیگر خانواده ها، زمانی به هتل محل استقرارمان در بغداد بازگشتم که شب فرا رسیده بود و کاملا خسته و فرسوده بودم. با وجود خستگی زیاد، تنش و استرس موجود در من، اجازه خواب شبانه را از من گرفت و این شب وحشتناک را پایانی نبود. بغداد وضع ناامنی داشت و سفیر گلوله های مسلسل ها و گاها خمپاره هایی که با هدف و بی هدف شلیک میشد موجب ترس بود و اجازه نمیداد که با قدم زدن در مقابل هتل که ممنوع هم بود، وقت گذرانی کنم. همراه خود دو جلد کتاب شعر هم داشتم که بخاطر رعایت حال هم اتاقی ام نمیتوانستم چراغ را روشن کرده و این شب لعنتی را کوتاهتر و قابل تحمل تر کنم. رادیوی 12 موجی هم داشتم که ساعت 12 شب برای عدم ایجاد مزاحمت آنرا هم خاموش کردم. (توضیح اینکه من این کتاب ها و رادیو را برای هدیه به برادرم همراه آورده بودم و زمانی که دیدم دربانان رجوی مانع بردن اینها به داخل سالن ملاقات هستند، دریافتم که میزان خوشبینی ام نسبت به سازمان مجاهدین خلق چقدر ساده لوحانه واحمقانه است!)

 

سختی ها میگذرند و سخت ترین ایام در بدترین حالت با مرگ انسان سپری میشود و من این سختی ها را با فرا رسیدن صبحی که قرار بود مراجعه مجددی به کمپ اشرف داشته باشم ، پشت سر گذاشته و وارد فاز جدیدی از تنش و هیجان که برای قلب جراحی شده ام زیان آور بود، گردیدم.

با توجه به تجربه روز گذشته ، خواستم که زودتر حرکت کرده و نگذارم که با وقت کشی هایی که خواهند کرد، به ساعت حکومت نظامی عصر خورده و ناچار به بغداد برگردم. موقع حرکت متوجه شدم که ده – بیست نفری هم قصد مراجعه مجدد به کمپ اشرف را دارند. گویا که فرزندان شان در ملاقات دیروز به آنها گفته بودند که میتوانند دوباره به ملاقات بیآیند. خیلی زود به درب اشرف رسیدیم و همراهانم قصد خود دایر به ملاقات مجدد را مطرح کردند .من متفاوت تر از آنها و با لحاظ اینکه با قول آقای حیاتی از امتیاز ویژه ای برخوردارم، حق بجانب تر برخورد کردم! بعد از جنب و جوش نیم ساعته ای که در بین نگهبانان درب بوجود آمد ، چند نفری از آنها پیش ما آمده و گفتند که ملاقاتی صورت نخواهد گرفت.

من وضع خاص خودم را دوباره توضیح دادم که در جواب گفته شد که آقای سیاوش در دسترس نیست و ما نمیتوانیم سفارش تو را به او برسانیم. بحث و جدل ها بالا گرفت و ناگهان سر و کله یکی از فرماندهان ظاهرا ارشد که سخت عصبانی بود پیدا شد و رفتار طلبکارانه ای با ما نموده و گفت از سر آنها چه میخواهید و زمانی که ما دچار مصائب زیاد شده شماها در کدام جهنمی بودید و چرا اعتراضی در حمایت ازما نکردید ، و…

این فرمانده که صورت پهن و استخوانی و بدنی ورزیده داشت ، بشدت شارژ شده و عصبانی بود و از این رو موقتا نمیشد جوابی به او داد که اگر داده میشد ، مسلما کار به درگیری فیزیکی میکشید و این چیزی نبود که ما بخاطر آن متحمل اینهمه مشقت شده و به عراق کاملا ناامن آمده باشیم. من شخصا دندان روی جگر گذاشتم تا این فرد عاصی شده از فرط داد کشیدن و بد و بیراه گفتن خسته شود که چنین هم شد.

به آرامی به او گفتم که ما بعنوان انسان دارای حقوق شهروندی چندی هستیم و مراجعه برای ملاقات شماها که برادران، خواهران و یا فرزندان ما هستید ، از ابتدائی ترین حقوق ماست و اگر این حقوق را از ما سلب کنید، بعد از برگشتن به ایران، مراتب را باطلاع مردم خواهیم رساند و این امر برای شما که ادعا میکنید برای مردم مجاهده میکنید، لطمه خواهد زد.

طرف داد کشید که پس حقوق شهروندی ما کجاست که جواب دادم باید گشته و بداند که چه عواملی باعث نقض این حقوق شما میشود و آنگاه بما بگویید که در کمک به اعاده این حقوق چه کاری ازدست ما ساخته است. من به اوگفتم که در این مدت کوتاه یکساعته ، بحث ما که حق با شماست یا جمهوری اسلامی ، هیچ نتیجه ای نخواهد داد. چرا که بررسی این موضوع بغایت پیچیده کار یک تحقیقات طولانی آکادمیک است که نتیجه این تحقیقات با نوشتن چندین کتاب قطور روشن خواهد شد و بنابراین این صحبت های سرپایی ما نتیجه ای نخواهد داشت و بهترین کار در این مقطع چند ساعته این است که بگذارید ما دیداری چند ساعته با آشناهای خود داشته باشیم و بعد از بازگشت از وطن، تبدیل به مبلغانی علیه شما نباشیم.

طرف خسته شده بود و حرفی برای گفتن نداشت و بنابراین مثل بادکنکی ترکید و راه خود را گرفته و به داخل رفت. وقت نهار رسیده بود و دو نفری از مجاهدین که افراد جوانی بودند ، میز و صندلی مختصری در بیرون درب اشرف گذاشته و ما را به صرف نهار و خوردن چای دعوت کردند که تعدادی نخوردند ولی من برای تقویت دوستی دعوت شان را قبول کرده و بدون توجه به استرس و بی میلی ام خوردم.

جالب اینکه وقتی این دو نفر ما را به سمت سرویس بهداشتی بیرون از محوطه که بطور اورژانسی تعبیه شده بود میبردند و مخصوصا زمانی که کسی را دور و بر خود نمیدند، درمقابل لطیفه گویی های من بخنده می افتادند و انس و الفتی بهتر با من گرفته که نتیجه اش آوردن مرتب چایی و جوک پرانی ها بود. این خودمانی بودن، به محض رسیدن شخص ثالث از بچه های سازمان قطع میشد و این دو جوان قیافه جدی بخودشان میگرفتند. خانواده های با من آمده در روز دوم ، متوجه عدم امکان ملاقات شده و به تدریج آنجا را به مقصد هتل محل اقامت مان درعراق ترک کردند و فکر میکنم 5 نفری بیشتر باقی نماندند…

ادامه دارد

رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل