ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت یازدهم

اطلاع از مرگ دلخراش یاسر اکبری نسب

در قسمت دهم این خاطرات آوردم که چگونه 6 نفر از اعضای خانواده ام فروردین 1384 به همراه یک کاروان زیارتی به عراق رفته و یک روزی از کاروان جدا شده و به اشرف رفتند و به دیدار برادرم سید مرتضی و دو پسرش نائل شده و بر اثر عصبانیت پدرم که ناشی از تبلیغات گماشتگان رجوی که در صحنه ملاقات حضور داشته و بیشتر از برادرم صحبت میکردند ، شب را در آنجا نمانده و به محل استقرار کاروان در کربلا برگشتند.

همچنین از قول اعضای خانواده ام نقل کردم که یاسر چه ذوق و شوقی از این دیدار داشته و نمیتوانسته از آنها دل بکند و…
باری، من در تمامی ایام سال 1384 و تا شهریور 1385 همواره در مورد برادرم در بی خبری محض بسر برده و نامه و تماس تلفنی از او دریافت نمیکردم و تنها اطلاع داشتم که رجوی تصمیم گرفته که درب اشرف را بسته تر نگه داشته و مانع دیدارهایی شود که در سال 1383 بطور نصف و نیمه وجود داشت. البته بعدها اطلاعات جسته و گریخته ای بدست آمد که ملاقات های فردی برای کسانی که استعداد سرکیسه شدن داشتند و نیز خود هوادار باند رجوی بوده و اخبار و اطلاعات برای او میبرده اند، مهیا بوده است!

در یکی از نیمه شب های شهریور ماه خواب بودم که زنگ تلفن منزل ام به صدا درآمد. طبعا آن موقع شب تماسی عادی نبود و مرا دچار نگرانی کرد. مخاطب من فردی از نزدیکانم که مقیم اروپاست بوده و بعد از مختصر سلام و احوالپرسی با صدایی که از اضطراب زیاد او حکایت میکرد، سر راست به اصل موضوع پرداخته و گفت که یاسر حدودا 26 ساله فوت کرده و بدتر اینکه این فوت بصورت خودسوزی بوده است! با آگاهی از این فاجعه، آنچنان دچار منگی شدم که ندانستم به او چه گفتم وچه چیزی از او شنیدم و چیزی که یادم مانده آنست که به او گفتم که بگذار صبح شود تا اطلاعات دقیق تری بدست آورده واقدامات قضائی خود را شروع کنم. اینقدر دستپاچه و بیچاره شده بودم که حتی بنظرم هم نرسید که لااقل به سراغ کامپیوترم رفته و اطلاعاتی به دست بیاورم!

هم بخاطر بیدار نشدن بچه ها و هم بهت زدگی زیاد ، جرات و توان گریه کردن نداشتم و بنابراین به رختخواب پناه بردم و در جواب سوالات همسرم که بیدار شده و چیزهایی از مکالمات ما شنیده بود ، من تنها توانستم بگویم که بهتر است بخوابد تا صبح برسد. من مانند یک مار گزیده ای 5 ساعتی در رختخوابم میلولیدم و با خوردن قرص های آرامبخش هم نتوانستم بخوابم و خوبی مصرف این قرص ها که میجویدم تا زودتر اثر کند، این بود که مانع گریه وایجاد مزاحمت برای بچه های از11 ساله تا 27 ساله ام گردد.

با فرا رسیدن صبح ، میکوشیدم که فرزندانم صورتم را نبینند و به سراغ کامپیوتر رفته و بعد از مدتی دریافتم که خبر نحس دریافتی شب گذشته ، حقیقت داشته است! درجریان این تحقیقات ومکالمات تلفنی متعدد ، فرزندانم نیز جریان را فهمیده و در تبعیت از من ، سکوت کردند!

معمولا در اتاق خلوتی صدای کامپیوترم را بلند تر کرده و به یک آهنگ غم انگیز آذربایجانی گوش داده و در پناه این سروصدا هق هق گریه میکردم که کمی موجب تسلی بود و البته هر از ساعتی اعضای خانواده ام به بهانه آوردن چایی وغذا وارد شده و از من میخواستند که صبر داشته باشم و به خاطر خرابتر نشدن وضع قلب جراحی شده ام ، شکیبا باشم که جواب من این بود که این کارم سبب سبک شدن من میشود و اتفاقا ممکن است برای قلب ام خوب باشد!

خبر سازمان را هم خواندم که ادعا کرده بود که یاسر در اعتراض به رفتار نیروهای ائتلاف خود سوزی کرده که دروغ بود وبعد از مدت کوتاه از زبان و قلم تعدادی از جدا شدگان و مخصوصا ساکنین تیف فهمیدم که یاسر ما که بعد از گذشت مدتی از بازگردانده شدنش از آلمان به کمپ اشرف، همواره یک معترض جدی عملکرد سازمان بوده وسرانجام در اعتراض به نقض حقوق انسانی اعضای سازمان و از جمله خودش ، در سنگری در پشت قرار گاه اشرف خودسوزی کرده و سازمان در مناسبات درونی اش او را یک اپورتونیست راست اعلام کرده و مدتی طول کشیده تا او را در مزار قطعه مروارید دفن کند. بر من معلوم نشد که چرا باید این مظلوم مقتول که معترض سازمانی بوده که درعرض مدت کوتاهی بعد از سقوط صدام درخدمت سیستم آمریکائی بعنوان نمود اصلی راستگرایی درسراسر جهان قرار گرفته بود ، لقب اپورتونیزم راست گرفته باشد؟!

از اخبار متعدد دریافتی که تقریبا تمام اوقاتم را صرف دریافت این خبرها میکردم، معلوم شد که پدر یاسر بعد از مشاهده این فاجعه دچار سکته قلبی شده و همراه برادر یاسر که پرخاشگری و اعتراض میکرده ، برای مدتی دور از انظار نگه داشته شده و کسانی مانند آقای مهدی براعی معروف ، آنها را هدایت میکرده وسرانجام سید مرتضی را در جلوی دوربین حاضر کردند که خبر سکته کردن خود را تکذیب نموده و بگوید که مشغول ورزش بوده و از سلامتی کامل برخوردار است وهر صبح بمدت یکساعت به دوی استقامت مشغول است.این درحالی است که یکی از بهترین دوستان سید مرتضی که جدا شده ، به شخص من نوشته است که مرتضی هروقت با او خلوت میکرده، اظهار میداشته که مرگ یاسر جگر او را سوزانده است.

من ماه ها خبر مرگ دلخراش یاسر را به والدینم و دیگر فامیلها در سراب و برادران و خواهرم در تهران نگفتم. حتی یک بار به تهران و به خانه برادرم رفته وبعد از چند روز مجددا بدون اینکه جرات گفتن این خبر را داشته باشم، به تبریز برگشتم!اما مگر چقدر میشد که این وضع ادامه پیدا کند؟

یک هفته دیگر به تهران رفته و با فردی از فامیلها موضوع را مطرح نمودم که او بعد از ساعتی تفکر گفت که به خانه برادرم سید مجتبی رفته و جریان را او مطرح کند و چنین هم شد. زمانی که خبر مطرح شد، نیم ساعتی همه هاج و واج مانده و مثل اوقات شنیدن خبرهای شوک آور، حتی توان گریه کردن هم پیدا نکردند. سرانجام زن داداشم که دختر دائی ام هم هست ، شیون سرداد و با گرفتن سر من میان دست هایش گفت که پسر عمه تو چقدر بعنوان بزرگ خانواده باید زجر کشیده و همواره غمگین باشی. جو خشک شکسته شد وهمه گریه های سوزناکی سر داده و من هم همراهشان شدم. محشری برپا بود ودراین میان برادرم از من خواست که آبی بنوشم و سیگاری بکشم. سیگاری که اقلا 8 سال پیش و با زحمت زیاد ترک کرده بودم. گریه یکساعته و سیگاری که با ولع زیاد میکشیدم کمی آرامم کرد و قادر شدم که ما وقع را درحالت گریان به حضار مجلس توضیح دهم.

ادامه دارد…
رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل