ملاقات با خانواده در اشرف – قسمت سوم

شیرینی اولین دیدار با پدر و خواهرم بعد از 18 سال بی خبری

ایرج صالحی در قسمت دوم خاطرات خود گفت: «فرشته یگانه» صحبت هایش را شروع کرد. خلاصه حرف های او این بود که خانواده های افرادی که در آن سالن جمع شده بودیم برای ملاقات به قرارگاه اشرف آمده اند و قرار است با ما ملاقات کنند.

***

ماشین در نزدیکی سالن عمومی قرارگاه متوقف شد و ما پیاده شده و به طرف سالن رفتیم. وقتی به سالن رسیدم مرا به طرف میزی که خانواده ام در آن منتظرم بودند راهنمایی کردند. در آنجا پدر و خواهرم منتظرم بودند. اما من در نگاه اول بدلیل نزدیک به دو دهه دوری نتوانستم آنها را بشناسم. پدرم خیلی شکسته شده بود. وقتی از آنها جدا می شدم خیلی خوش قیافه بود و کمتر کسی بود که ما را با هم دیده باشد و بپذیرد که وی پسری به این سن و سال دارد. اما درد دوری فرزند گرد پیری را روی او پاشیده بود. موهایش کاملا سفید شده بودند و چهره اش شکسته شده بود. خواهرم هم خیلی تغییر کرده بود.

شیرینی لحظات دیدار با پدر و خواهرم بعد از آن همه سال فراق و جدایی فوق العاده بود. با اینکه نزدیک به دو دهه از آن روز می گذرد، اما حال و هوای آن لحظات را به خوبی به یاد دارم و حسش می کنم. شاید نتوانم آن لحظات لذت بخش را بطور کامل توصیف کنم اما یکی از به یاد ماندنی ترین لحظات عمرم شد. شروع به صحبت کردیم در حالی که تنگ در تنگ هم نشسته بودیم و دیدن چهره شان به من امید و شاید می داد. آنها نیز غرق شادی بودند.

آنها درباره من می پرسیدند و من درباره آنها، مادرم، دیگر خواهران و خواهر زاده هایم می پرسیدم. تلاش داشتم تا به آنها جواب مشخصی درباره خودم ندهم زیرا هم نمی خواستم تصور کنند که من در اینجا آسوده ام و هم حضور افراد دیگری که کنارمان گماشته شده بودند مانع می شد تا حقیقت را برای خانواده ام بازگو کنم.

بنابراین با جواب های کوتاه و کلی به سوالات شان درباره خودم جواب می دادم. در حین صحبت با آنها متوجه شدم که خواهران مجردم ازدواج کرده و هر یک صاحب چند فرزند هستند. البته یک خبر ناگوار هم داشتند که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد.
در فرقه از بس محدود بودیم، وقتی همدیگر را می دیدیم و می پرسیدیم چه خبر، کسی جوابی نداشت و معمولا پاسخ این بود که “خبری نیست”. اما حالا در یک حالت نرمال مشغول گفتگو بودم و برای سوالاتم جواب های مشخصی از طرف خانواده ام وجود داشت و جواب ها تکراری و کسل کننده نبودند. حس می کردم زندگی معنا پیدا کرده است.

این که هنوز ازدواج نکرده ام (با اینکه سنم نزدیک به 40 سال بود) برای پدر و خواهرم عجیب و سوال برانگیز بود و کنجکاو بودند که چرا من ازدواج نکردم. از آنجایی که جواب مشخص و قابل قبولی هم نداشتم، آنها بیشتر کنجکاوی می کردند. در این بین چند تن از زنانی که هنگام ملاقات به عنوان گماشته آمده بودند شروع به صحبت کرده و تلاش می کردند تا فضا را به سمتی که سران فرقه می خواستند ببرند. مثلا از خانواده ام می پرسیدند که “برنامه های سیمای آزادی را از ماهواره می بینید”. پدرم جواب داد ما ماهواره نداریم. خلاصه آن که جواب های پدرم طوری بود که آنها به منظور خودشان نمی رسیدند.

یک نکته دیگر که از ملاقات برایم برجسته است و هنوز در ذهنم مانده این بود که مطالبی که پدر و خواهرم درباره اقوام ، دوستان و جامعه می دادند با آنچه که فرقه به خورد ما می داد 180 درجه متفاوت بود. ما در درون فرقه به وسایل ارتباط جمعی دسترسی نداشتیم. تنها وسیله ارتباط جمعی ما تلویزیون های مدار بسته ای بودند که در سالن های غذاخوری عمومی قرار داشتند و هنگام وعده های غذایی آنها را به مدت حداکثر نیم ساعت روشن می کردند و ما تماشا می کردیم. بعد هم تا وعده غذایی بعدی خاموش می شد. برنامه هایی که در این اوقات برای مان پخش می شد شامل کارتون تام و جری بود که هنگام صبحانه پخش می شد. سر ناهار معمولا اخبار رادیو فرقه یا سرودهای فرقه پخش می شد. هنگام شام هم اخبار تلویزیون فرقه برای مان پخش می شد.

به این دلیل ما کاملاً از دنیا بی خبر بودیم. تنها منبع خبری ما اخبار فرقه بود. رجوی ها درباره مردم ایران این گونه به ما القاء می کردند که گویی مردم در فقر و فلاکت هستند و از هر 10 نفر حداقل 8 نفرشان گرفتار اعتیاد بوده و کنار خیابان می خوابند. اما وقتی در صحبت با خانواده ام از وضعیت فرزندان اقوام مثل فرززندان دایی، خاله و . . . یا از دوستان و همکلاسی های سابقم سوال کردم، جواب شان برایم بسیار قابل تامل بود. متوجه شدم که اکثر آنها تحصیلات عالیه را به اتمام رسانده و در مشاغل خوبی به کار مشغول هستند و وضع زندگی شان خوب و بعضا مرفه بود. این امر بیشتر مرا به عمق دروغ هایی که رجوی ها به خورد ما می دادند رساند.
دیگر به زمان اتمام ملاقات و رفتن خانواده ام نزدیک می شدیم. من به عمد برگه حاوی ایمیل را به خانواده ام ندادم و خوشحال بودم که آنها را از خطر نجات می دهم که ناگهان یکی از زنان گماشته همراه ما با ریاکاری گفت: “آدرس ایمیل را به خانواده ات بده تا اگر خواستند با تو در تماس باشند”!!! به ناچار کاغذ را به خواهرم دادم. پدرم و خواهرم خوشحال از اینکه وسیله ای برای ارتباط با من یافته بودند و من در اندوه اینکه سران فرقه با سوء استفاده از این ایمیل ممکن است چه بلاهایی بر سر خانواده ام بیاورند.

رجوی های ملعون نه تنها ما را از اولیه ترین حقوق مان محروم کرده بودند، نه تنها مثل برده از ما سوء استفاده می کردند بلکه کوچکترین حریم خصوصی را هم برای ما به رسمیت نمی شناختند و با گماشتن چند نفر، صحبت های ملاقات کنندگان با خانواده های شان را کنترل می کردند. هر چند افراد گماشته شده مثل بقیه خود قربانی رجوی بودند اما برخی از آنها یا از ترس اینکه مورد غضب مسئولین فرقه قرار نگیرند یا بخاطر خودشیرینی باعث آزار بیشتر دیگران می شدند. که یک نمونه آن همین مورد بود.

در ابتدا یک حالت استیصال در من ایجاد شده بود اما به سرعت به خودم آمدم و تمام فکرم این بود که چه بکنم تا خانواده ام را از خطر نجات بدهم. هرکار می کردم تا با آنها تنها شوم نمی شد و وجود گماشته ها در کنارمان امکان این کار را نمی داد. اما سرانجام این امکان مهیا شد.

وقتی پدر و خواهرم سوار اتوبوسی که متعلق به خانواده ها بود شدند تا قرارگاه را ترک کنند فکری به ذهنم زد. به مسئولی که کنارم بود گفتم من یادم رفت با پدرم خداحافظی کنم لطفا اجازه بدهید با او خداحافظی کنم تا فکر منفی درباره ما نکند. وی نیز گفت برو ولی سریع بیا. من بلافاصله خودم را به خانواده رسانده و به بهانه روبوسی به آرامی زیر گوش خواهرم گفتم “کاغذی که به تو دادم را بدون اینکه باز کنی دور بیانداز.” او متعجب مرا نگاه کرد و سرش را به علامت تائید تکان داد. من هم از اتوبوس پیاده شدم. حدود دو سال دیگر وقتی بعد از رهایی از فرقه به نزد خانواده ام بازگشتم. خواهرم از من پرسید در آن کاغذ چه بود که گفتی دور بیاندازم؟ من هم ماجرا را برای او بازگو کردم.

در حالی که اتوبوس حامل پدر و خواهرم از کنارمان رد می شد برای آنها دست تکان دادم. می دانستم این چند ساعت شیرین و غیر قابل وصف نعمتی بود که خداوند به من و امثال من عطا کرده بود و به این دلیل روحیه ام خیلی تغییر یافت. باور داشتم که معجزه ای اتفاق افتاده است. به راستی در میان آن هم بلا و مصیبت و درد و رنج، چنین اتفاق غیر قابل تصور و بی نهایت شیرین یک معجزه نبود؟ چه کسی فکر می کرد رجوی ها بعد از آن همه بلا که بر سر اعضای گرفتار در فرقه آورده بودند خودشان مسبب خیر برای ما بشوند. مانند همان جمله معروف که “عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد”. پذیرفتن انجام ملاقات از سوی رجوی ها مثل این بود که آنها با دست خودشان زنجیرهایی که بر جسم و بخصوص ذهن مان زده بودند، را پاره کنند. اگر چه تا پاره شدن کامل این زنجیر راه زیادی مانده بود. البته رجوی ها در اوهام شیطانی و با اهداف پلید تن به این کار داده بودند و ابلهانه می گفتند: “ما می خواستیم به تهران برویم اما حالا تهران به اینجا آمده است. پس از این فرصت حداکثر استفاده را خواهیم برد.” اما به قول قرآن از جایی خوردند که فکرش را هم نمی کردند.

با رفتن خانواده ها هر چند دوباره شرایط مثل قبل بود و مصیبت هایی که رجوی ها بر سرمان می آورند تکرار می شد، اما من احساس می کردم چیزی در من تغییر کرده و امید به اینکه می توانم خودم را از فرقه نجات بدهم بطور عجیبی در من رشد کرده بود. بیشتر از همه این حس که خانواده ام با وجودیکه برای نزدیک به دو دهه با آنها تماس نگرفته ام را به حساب سنگدلی من نگذاشته بودند و همچون گذشته برای شان اهمیت داشتم این امید را مضاعف می کرد.

ادامه دارد

صالحی

خروج از نسخه موبایل