ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت بیست و هفتم

سفر سوم به کمپ اشرف

قسمت قبلی این سلسله یادداشت ها، به نقش محافظ بودن و نه متقاضی ملاقات خود اشاره کردم و یادم رفت که توضیح دهم که نگهبانان درب اشرف اطلاع قبلی از مراجعه من بعنوان محافظ و یکی از فامیلان سید مرتضی که آنجاها را نمی شناخت و محتاج محافظت و پشتیبانی بود، نداشتند و بنابراین برای کسب تکلیف از داخل قرارگاه ، ضمن برخوردهای ناخوشآیندی از قبیل گرفتن مدارک غیرلازم از ما و… ، تلاش داشتند که وقت کشی نموده تا دستورات و هماهنگی های لازم از طرف فرماندهانشان صادر شده و تکلیف شان در نحوه برخورد با ما روشن گردد.

من با توجه به تجارب موجود، با همراهم قرار گذاشتیم که به مقر آمریکایی ها رفته و مانع وقت کشی بیشتر مامورین رجوی گردیم. ما به محض اینکه بطرف مقر آمریکایی ها حرکت کردیم، مامورین رجوی که ظاهرا حق نداشتند به آن محل بیآیند با صدای بلند ازما میخواستند که نرویم که اگر برویم با تیراندازی سربازان آمریکایی مواجه میشویم و من با گفتن اینکه ما برای طرح مشکل قانونی و مطالبه حق مان میرویم، اگر با مرگ مواجه شویم شهید بحساب میآییم و باکی ازکشته شدن نداریم.

بدین ترتیب من عزم جزم خودمان را برای رفتن پیش آمریکائی و جلوگیری ازاتلاف وقتی که نگهبانان رجوی درپی آن بودند، نشان دادم. به دکه ای متعلق به نیروهای آمریکائی نزدیک شده و مشکل مان را مطرح کردیم که گفتند به درب کمپ اشرف مراجعه کنید که برگشتیم و چند نفری از مامورین آنها هم بدنبال ما آمدند. این بار بسیج نیروی قابل توجهی از طرف فرقه ی رجوی در خروجی درب اشرف انجام شده بود و سیل توهین ها و متلک پرانی ها برعلیه ما بیش از پیش براه افتاد.

برادرم سید مرتضی را این بار با سر و وضع مرتب به همراه اکیپی از فیلمبرداران و ناظران ملاقات آوردند و عجیب اینکه یک دستگاه فیلمبرداری پایه دار را که گفته میشد خیلی مجهز است و همراه فیلمبرداری میتواند صداها را از فاصله نسبتا دور هم ضبط کند، در محل مستقر کردند و این دستگاه سوای آنهایی بود که در دست یکی دو نفر بود و بطور سیار از ما عکس و فیلم می گرفتند. یکی ازفرماندهان مرد که حدود 50 ساله بود و سری تاس داشت، در صحنه حضور یافت و من به او گفتم که شما میتوانید با من مخالف باشید ولی بسیج اینهمه نیرو برای آزار واذیت من وجاهت اخلاقی ندارد و بجای آن بهتر است که کنار هم نشسته و درباره اختلافاتی که اینهمه برای شما مهم شده بحث منطقی داشته باشیم که جواب او این بود که من با کسی که قلم زهرناک خود را برعلیه سازمان بکار میبرد حرفی ندارم.

با این برخورد این فرمانده، اوضاع بدتر شد و برخورد گماشتگان با ما خشن تر و وقیح تر گردید. وقتی سید مرتضی رسید از فاصله ده بیست متری رو به من کرد و گفت که قرار نبود که سر و کله تو در اینجا پیدا شود که مزدوری و…

که گفتم من به این حضرات عرض کرده ام که متقاضی ملاقات نبوده و علت حضورم صرفا تنها نگذاشتن این فرد در عراق نا آرام و اشرفی که حومه اش زیر سیطره القاعده است، میباشد و تو هم میدانی که خانواده ما حضور تنهای یک زن جوان را در هیچ جا قبول نمیکنند و چه برسد به عراق و من در مقابل خانواده و مخصوصا پدر و مادرم مامور معذوری بیش نیستم .بطور طبیعی او جوابی جز بیشرف نامیدن من نداشت.

در فاصله ای از ما که تقریبا بیشتر حرف ها را میشنیدم، ملاقات انجام شد و بر سر اینکه چرا موسی را نیاورده اند، دعوا و مرافعه درست و حسابی آغاز شد که من هیچ دخالتی نمیکردم. سید مرتضی گفت که اگر میخواهی موسی راهم ببینی، باید درداخل اشرف بیآیی که طرف ترسید و گفت که بیم آن دارد که سرنوشتی مانند یاسر پیدا کند. انصافا سید مرتضی اصرار چندانی به رفتن این عضو خانواده ما نداشت.

با این حال من با صدای بلند پیشنهاد کردم که با تضمین کتبی مامورین آمریکایی قبول میکنم که این فرد بداخل رفته و من یکی دو روز بعد مراجعه نموده و او را تحویل بگیرم که آمریکائی ها این شرط مرا نپذیرفته و مسئله منتفی شد و ملاقات خاتمه یافت. به محض پایان یافتن ملاقات، گماشتگان رجوی هر بد و بیراهی را که لایق رجوی بود نثار ما کردند. به سر و صورت و لباس ما که بدون آنهم خیس عرق بود تف میکردند و شعار میدادند. در این لحظات ده نفری از ساکنین روستای همجوار اشرف هم رسیدند و شروع به فحاشی بما نموده و حتی زن جوانی که بسیار بالا بلند تر از من بود بسوی ما حمله کرد و…

بنظر می رسید که تیر سازمان رجوی در به تله انداختن این عضو خانواده ما به هدف نخورده بود و این امر پادوان رجوی را سخت برآشفته کرده و مجبور به این رفتار کرده بود. من تشنه طلب و از توان افتاده از هل دادن های این گماشته ها، تنها زمانی که از درب اشرف دور میشدیم به این روستائیان تحریک شده فهماندم که اینها (مجاهدین رجوی) در خدمت کسانی هستند که کشور شما را اشغال کرده و به این روزتان انداختند و…

در آخرین لحظه و در موقعیتی که ظاهرا آمریکایی ها اجازه نمیدادند که مامورین رجوی جلوتر بروند و ما در آستانه خلاص کردن گریبان خود از دست آنها و همکاران عراقی شان بودیم با گفتن اینکه” مجاهد میمیرد / منطق نمی پذیرد” از آنها جداشده و در کنار هم به بغداد رفتیم.

این عضو خانواده من هم با کمک مترجم در دادگاه عراق و در خصوص مرگ دلخراش یاسر اکبری نسب اقامه دعوا کرد و فکر میکنم مانند من هیچ نتیجه ملموسی ازاین شکایت خود نگرفت. چرا که این نوع شکایت ها احتیاج به مراجعات مکرر و اقامت های طولانی در بغداد دارد و خانواده ما بضاعت مالی چندانی برای تقبل این هزینه ها و تحمل گذراندن این اوقات طولانی را ندارد. درکنار این معضل بزرگ، ما بخوبی به نقش درجه اول آمریکا در سنگ اندازی بر علیه این نوع پرونده ها پی برده بودیم…

ادامه دارد

رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل