خاطرات داریوش قنواتی عضو رها یافته از فرقه رجوی – قسمت دوم

شبی در آذرماه سال 78 سرپل به همراه یک فردی که او را رابط سازمان معرفی کرد پیش من آمد و گفت فردا به همراه این شخص از طریق مرز آبادان از ایران خارج میشوی. آن فرد قاچاقچی به من وصل شد و گفت فردا برو آبادان در ترمینال ایستگاه هفت منتظر باش.

در مقر مجاهدین هر چند وقت یکبار ما را به نشستی میبردند و از بیوگرافی و پروسه ام سوال میکردند. یکی از زنان سازمان میگفت چرا اینقدر دیر آمدی؟! تا حالا کجا بودی؟ غرق زندگی طلبی بودی؟ مجاهدین اینجا در عراق خون میدهند! من ابتدا معنی حرفهایش را نمی فهمیدم. وی چندین برگه به من داد تا امضا کنم، در آن برگه ها نوشته بود ما اینجا گروه، حزب، دسته و باند بازی نداریم. فقط مجاهد داریم.

چند روز بعد در کمال تعجب دیدم همان نفرات همشهری من و سرپل سازمان که در ایران به من گفته بودند به فنلاند رفتند، نزد من آمدند! به طعنه به آنها گفتم فنلاند خوش گذشت؟ چیزی نگفتند و بعد از احوالپرسی در مورد وضعیت داخل ایران از من سئوال کردند که من صادقانه به آنها گفتم مردم دنبال زندگی شان هستند و کسی سازمان را نمیشناسد. همشهری من بهم ریخت و موضوع بحث را عوض کرد.

داریوش قنواتی

روز 26 دی 78 که همزمان با سالروز آزادی مسعود رجوی از زندان بود ما را به پادگان اشرف برده و در محل قرنطینه انفرادی که شمال شرق اشرف بود و به قبرستان اسکان یا خانواده شهرت داشت مستقر کردند. در قرنطینه مدام مرا به ضد اطلاعات میبردند و چک امنیتی میکردند تا اینکه بعد از چند هفته مسئولین به من لباس نظامی داده و به قسمت ورودی بردند. در ورودی تحت مسئول فردی بنام هاشمی بودم. در آنجا به غیر از کارهای روزمره بحث انتقاد از خود را به ما یاد می دادند. شب سال نو 79 من و تعداد دیگری که در ورودی بودیم را به پذیرش برده و برایمان مراسم گرفتند. از آن به بعد صبح ها کار ما فراگیری آموزش نظامی و بعدازظهر ها هم آموزش های تشکیلاتی و ایدئولوژیک بود.

ارتباط با دنیای خارج بطور کل ممنوع بود. چیزی بعنوان تلویزیون (جز تلویزیون خودشان)، رادیو، روزنامه و تلفن وجود نداشت. شب ها نشست هایی بنام عملیات جاری داشتیم که در آن افراد می بایست از خودشان انتقاد می کردند. مسئول نشست هم بقیه را موظف می کرد تا در مقابل صحبت های فرد سوژه شده به بدترین شکل ممکن موضع بگیرند بطوریکه حتی کار به فحش و کتک کاری هم می کشید! یکبار فرشته شجاعی که مسئول نشست بود به ما گفت این چه تنظیم رابطه ای است که شما با مسئولتان رضا مرادی (وی از فرماندهان مجیزگوی فرقه بود) دارید؟ می دانید او کیه؟ سی سال سابقه مبارزه داره! من از روی سادگی گفتم شما چوب سابقه اش را چرا بر سر ما میزنید که ناگهان وی به هم ریخت و ضمن توهین به من بقیه را مجبور کرد مرا کتک بزنند. بعد فرشته رو به جمع گفت هر کس به داریوش (نام مستعار من) انتقاد دارد یا فاکتی در مورد او دارد بیان کند:

یکی گفت در مناسبات ترانه گوگوش می خواند، رضا مرادی به من تیغ کشید که گوگوش مزدور رژیم است. سعید نقاش از مسئولین به من گفت باید همه گوشت های زیر پوستت که ماحصل بورژوازی است بیرون بریزی. مهدی فیروزیان میگفت آخه داریوش درد مبارزه ندارد! و اما من طبق ضابطه نه تنها اجازه اعتراض و پاسخ به انتقادات آنها را نداشتم بلکه می بایست سخنان جمع را تایید می کردم. همه انتقادات را به اصطلاح فرقه پروژه (گزارش) کرده تا در نشست بعدی آنها را بخوانم. مثلا می بایست می نوشتم که همه تهمت هایی که در نشست قبلی به من زده شده درست بوده است. با خودم میگفتم حتما این یه دوره است که باید از آن عبور کنم تا تمام شود و این طور خودم را امیدوار میکردم.

بعد از مدتی نوار نشست های به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک را برای امثال من که تازه وارد بودیم پخش کردند و بعد از آن مسئول مقر برای ما نشست می گذاشت وپیرامون آن بحث و تحلیل می کرد و می گفت انقلاب یعنی اینکه شما باید در ذهنتان خانواده و زن و زندگی را تا زمان مرگ طلاق دهید. هژمونی زنان را بپذیرید و شخصیت خودتان را خرد و رو سیاه کنید و درخواست عملیات انتحاری در داخل ایران بدهید. من از پذیرش همه اینها امتناع کردم. سعید نقاش به من می گفت تو از بحث شهادت عبور نکردی و هنوز غرق در دستگاه جنسیت هستی. من نمی دانستم آنها چه میگویند و نمی خواستم هم بفهمم. چون احساس تناقض داشتم. دیگر اصلا به بحث ها و نوارها هم گوش نمیکردم و بعضا می رفتم جایی خلوت گریه میکردم و خودم را لعنت میکردم که چرا آمدم عراق نزد مجاهدین. مدتها در مناسبات پاسیو و غیراکتیو بودم و در نشست های انقلاب و عملیات جاری ساکت بودم. هر چه فحاشی و پرخاشگری میکردند ساکت می شدم تا اینکه تغییر سازماندهی ام کردند.

یکی از همشهری هایم که از کادرهای قدیمی سازمان بود و به تازگی به قسمت پذیرش آمده و مسئول تعدادی از نفرات پذیرشی شده بود، چندین نوبت با من کار توضیحی کرد و میگفت مبارزه سخت است، پذیرش انقلاب ایدئولوژیک یک ضرورت است بنابراین تناقض هایت را بگو. اصلا چرا آمدی؟ گفتم من که نمی دانستم اینجوری میشه! او می گفت آبروی جنوبی ها را جلوی جمع حفظ کن و خودت را تغییر بده. اما من به او و حرف هایش اعتنایی نکردم. یک روز سعید نقاش مرا به بیرون از پذیرش به مقر نسرین (مهوش سپهری) که جانشین رجوی در اشرف بود، برد. نسرین نگاهی به پرونده ام انداخت گفت داریوش این چه رفتاری است که درمناسبات داری؟ اگر تغییر نکنی دستت را میشکنیم. فرشته به نسرین گفت او در ایران اچ (هوادار) بوده که من گفتم من اصلا هوادار سازمان نبودم که همین حرف من باعث بهم ریختگی نسرین شد و گفت برو افکاری که داری بنویس. بعد رو به سعید نقاش کرد و به او گفت لازم نیست داریوش کاری بکند. فقط بنشیند و تناقض هایش را گزارش کند. بعد از آن به پذیرش برگشتیم و من به آسایشگاه رفتم و فوری درخواست جدایی و بازگشت به ایران را نوشته و به سعید نقاش دادم. مدتی بعد فرشته شجاعی به همراه سعید نقاش به درب آسایشگاه آمده و به من گفتند خاک بر سرت این چه گزارشی بود که نوشتی منظور خواهر نسرین از گزارش نوشتن بالا آوردن تناقضات دوران (مسائل جنسی)، موانع و افکار بورژوازی بود که سد مبارزه و جنگت میشود. تو لایق همان زندگی نکبت بار و ارتجاعی در حلقوم رژیم میباشی! من دیگر از آسایشگاه بیرون نمیرفتم.

فردی بنام صادقی که مسئولم بود میگفت تو برای نیروهای جدید که به پذیرش آمده اند بد آموزی داری و همین حالا هم برای بعضی از آنان ذهنیت ایجاد کردی. ولی من گوش ندادم و همچنان در آسایشگاه ماندم و حتی غذا نمی خوردم. بعد از چند روز رضا مرادی و سعید نقاش مرا به بیرون از پذیرش به یک مقری بردند که تعدادی از مسئولین در آنجا بودند بعدا متوجه شدم آنجا مقر ضد تروریسم و ضد اطلاعات سازمان بود…

ادامه دارد

یبر (داریوش) قنواتی عضو رها یافته از فرقه مجاهدین

خروج از نسخه موبایل