گفتگویی با یکی از افراد جدا شده از سازمان

گفتگویی با یکی از افراد جدا شده از سازمان

مقدمه :
امروز فرصتي شده كه بعد از سالها برگشت باآقاي دوست محمدي فرحي، دوست قديمي در مناسبات سازمان هم صحبت شوم و درد و دلي داشته باشم.
آخرين بار او را در سال 1370 در آشپزخانه سپاه 1 در قرارگاه اشرف تحت مسئوليت خانمي به نام شريف ، داخل ديگ بزرگ كه مشغول شستن آن بود، ديدم. وقتي از مسئولش سوال كردم ، در جوابم گفت كه او قاطي كرده و نمي كشد و به همين دليل كارهاي عجيب و غريب مي كند و…
بعدها كه خودم آن دوران را گذراندم و حتي مهدي افتخاري مرد شماره سه سازمان را در حال پوست كندن بادمجان و سيب زميني در آشپزخانه ديدم ، فهميدم اين پروسه همه كساني است كه انقلاب طلاق مريم را قبول ندارد و يا به باد انتقاد
مي گيرند.
آنها حتي كثيف ترين كارها را ، مثل جمع آوري سبتيك (فاضلاب) و… را به اين گونه افراد مي سپارند تا در مقابل همرزمانشان تحقير شوند.
تحقير و فشار تشكيلاتي فرد را در نقطه اي قرار ميداد تا براي رهايي خود از مناسبات ، همه نوع تعهد و امضا را بدهد.
آنها از اينگونه افراد كاغذ سفيد امضا مي گرفتند ، تا در صورت فرار يا جدايي مطالب مورد نظر خودشان را در بالا قيد و پخش كنند و به همين طريق زمينه را براي خراب كردن فرد در مناسبات و تحويلشان به استخبارات عراق فراهم مي كردند.
برخورد مناسبات باآقاي فرحي نمونه برخوردهايي با صدها افراد مسئله دار و جدا شده سازمان مي باشد. و تعدادي از افراد و اعضاي قديمي تر از ترس سربه نيست شدن ، در مناسبات ماندند.
بهتر است با آقاي دوست محمدي فرحي همراه شويم.
انجمن نجات دفتر استان مازندران
به نام خدا
س : آقاي دوست محمد ، چند سال داريد ؟
ج : متولد 1347 هستم.
س : چند سال با سازمان بوديد؟
ج : از سال 1366 تا شهريور 1372 در سازمان بودم.
س : چطور با سازمان آشنا شديد؟
ج : از طريق عمويم كه قبلاً هوادار سازمان بود، از سال 1364 به اسپانيا رفته و سپس به تركيه برگشته و وصل سازمان شد.
عمويم كه قبل از رفتن، روي من كار كرده بود موقع رفتن به تركيه كدي براي وصل شدن به سازمان به ما داده بود ، كه در آبان 1366 از طريق پيك سازمان بصورت قاچاق از راه ميرجاوه وارد پاكستان و در شهركراچي وصل سازمان شديم.
س : آقاي فرحي شما چند نفر بوديد؟
ج : من ودو نفر ديگر به نام آقاي فتح الله عليزاده و رمضانعلي زارع كه هر سه بچه محل بوديم. ما به همراه تعدادي ديگر به كويته پاكستان و از طريق قطار به كراچي منتقل و با پاسپورت جعلي كه سازمان دراختيار ما گذاشته بود با هواپيما به كويت و از آنجا به پايگاه ابوالفتحي سازمان در بغداد منتقل شديم.
ما در اين پايگاه به مدت يكماه مشغول مطالعه كتاب و ديدن نوارها و مطالعه جمعي بوديم. بعد از آن به پايگاه حنيف سازمان جهت آموزش نظامي منتقل شديم.
س : آقاي فرحي عموي شما چه شد ؟
ج : بعد از رسيدن به عراق از مسئولين سراغ عمويم ، كه ما را اعزام كرد را گرفتم. جالب اينكه يكي از مسئولين و فرمانده هنگ آموزشي (اكبر موسوي) به من گفت عمويت در تركيه بريده و حاضر نشده به عراق بيايد. من باورم نمي شد و يكه خوردم، چي شد كه ما را فرستاد و خودش بريد!!
س : در چند عمليات سازمان شركت داشتيد ؟
ج : اولين عمليات من عمليات آفتاب ( فكه)‌ بود كه براي حمله به پاسگاه فكه و خاكريز هاي منطقه بود. يادم هست 8 فروردين 67 بود كه من در سازمان رزم، نفر پياده سازمان بودم. عمليات بعدي من عمليات چلچراغ (‌مهران) بود كه 29 خرداد همان سال بود كه آنجا هم نفر پياده بودم. بعد از عمليات هم، سازمان تعدادي خبرنگار خارجي را به منطقه آورده بود كه من آنجا جزو گروه حفاظت آنها بودم.
در عملياتهاي مرصاد هم راننده نفر بر فرمانده يوسف ( اكبر انبازي) بودم كه يادم هست بعد از اسلام آباد تا نزديك چهارزبر هم پيش رفته بوديم. در روز دوم يا سوم عمليات بودكه بعلت ضربه سازمان وبعلت كم بودن نفر مرد براي رانندگي توپ 106 بردند و باز هم به علت كم بود نيرو بعنوان نفر تيربارچي از من استفاده كردند.
س : آيا بعد از آتش بس [ بعد از مرصاد] در عمليات ديگري شركت داشتيد؟
ج : در عمليات مرواريد هم شركت داشتم. عملياتي كه سازمان مي گفت نيروهاي سپاهي آمدند و دارند منطقه را مي گيرند.
ولي ما كه سپاهي نديديم. من در جلولا بودم و تيربارچي BMP1 بودم ، يادم مي آيد كه وقتي مي خواستم از منطقه سمت جلولا بيائيم به ما دستور تيراندازي به سمت شهر را داده بودند و مي گفتند « پاسداران شهر را گرفتند » ‌تمامي نفرات و ما به سمت شهر تيراندازي مي كرديم. در صورتيكه ما سپاهي را نمي ديديم ، فقط مردم كرد را مي ديديم كه اهل همان شهر جلولا بودند.
من خودم در شهر جلولا چند جنازه با لباس كردي ديدم كه در اثر تيراندازي كشته و همان جا رها شده بودند.
در شهر جلولا هم من به همراه آذر ويوسف بودم. يادم هست كه يوسف با
هلي كوپتر هاي عراق در تماس بود و با آنها صحبت مي كرد.
س : آيا يوسف عربي صحبت مي كرد ؟
ج : خير ، يوسف با آنها فارسي صحبت مي كرد. احتمالاً نفرات سازمان جهت هماهنگي در هلي كوپتر عراقي ها بودند.
س : آقاي فرحي در صحبتهايتان گفتيد كه سازمان مي گفت: پاسداران ايران به منطقه حمله كردند و… آيا واقعاً خودت هم به اين نتيجه رسيدي كه پاسداران به عراق و منطقه حمله كردند ؟
ج : فكر نمي كنم پاسداري حمله كرده باشد، بلكه جوسازي كه مسئولين سازمان كرده بودند به نفرات اينجوري قبولاندند كه پاسداران حمله كردند و گرنه مقاومتي در مقابل اكراد انجام نمي گرفت و همه سلاح را پايين مي گذاشتند.
ابتدا اكراد با ما كاري نداشتند ، به گردان ما گفتند پاسداران از طريق مرز جلولا دارند حمله مي كنند. گردان ما براي مقابله به سمت مرز رفت ، خبري نشد ولي موقع برگشت در جلولا متوجه شديم كه اكراد شهر را گرفتند و در آنجابه ما گفتند «اينها پاسداران هستند و شما تيراندازي كنيد.»
گردان ما براي عبور از جلولا و برگشت به قرارگاه، به سمت مردم و خانه هايشان بي هدف و باهدف ، با سلاحهاي تيربار و… توپ وتانك.. و هرچه كه داشتند تيراندازي ميكردند.
س : آيا غيراز اينها در عملياتهاي ديگري شركت داشتيد؟
ج : بله ، بعد از مرواريد (‌جريان كردكشي)‌عملياتي تحت عناوين « سلسله عمليات مرواريد» نيز شركت داشتم كه يكبار تادم مرز آمديم و يك گروه هشت نفره عمليات انجام داديم و برگشتيم.
س : بنا به گفته خودتان شما در طول مدتي كه در سازمان بوديد عنصر فعالي بوديد و در چند عمليات نيز شركت داشتيد ، چه عاملي باعث پاسيو شدن و جدائي شما از سازمان شد ؟
ج : من از سازمان خسته شدم ، نه خستگي جسمي ، بلكه خستگي روحي وفكري، من يك ورزشكارم و هرگز خستگي جسمي برايم مهم نيست ، بلكه سازمان روحم را خسته كرده بود. آنها فقط عمليات مي كردند ، بدون نتيجه و در خاك كشور ديگر، آنها با گذاشتن نشستهاي مستمر و كلاسهاي آموزشي زياد همه را سرگرم مي كردند. هرگز به كسي جوابي نمي دادند ، من ديگر روحم خسته شده بود و….
يك شب نگهبان بودم و با سلاح فرار كردم ، سايرنگهبانها متوجه فرارم شدند وبا تيراندازي مرا دستگير و خيلي كتكم زدند ومرا به زندان منتقل كردند ‍‍] به قول سازمان مهمانسرا‍ [ حدود 10 روز در مهمانسرا بودم. در مهمانسرا هر چه زمان
مي گذشت بيشتر فكر مي كردم و به پوچي گذشته ام مي رسيدم و داغان تر مي شدم تا روزي ديگر دست خودم نبود و بصورت جنون وار لخت شده و شبانه پا به فرا گذاشتم.
س : چرا لخت فرار كردي ؟
ج : از بس كه از سازمان بدم آمده بود ، خواستم هر چه دارم و همه چيز حتي لباس كه مال سازمان بود را همانجا بگذارم و فرار كنم ، تا شايد از شر افكار و… آنها خلاص شوم و روحم آزاد شود و.. موفق شدم شبانه حدود 3 كيلومتر از قرارگاه به سمت ايران دور و در بيابانهاي اطراف مخفي شوم ، ولي بدليل گرماي زياد تابستان عراق توان حركت بيشتر را نداشم و از بخت بد با تانكهاي گشتي سازمان مواجه شدم و مرا دستگير كردند و مجدداً به مهمانسرا منتقل شدم.
درآنجا بدستور مجيد عالميان زندانبان سازمان كه معرف حضور همه جداشدگان
مي باشد!! از من جانانه پذيرايي كردند! و تا جائيكه يك نفر مي تواند تحمل كند، كتكم زدند! ،‌پس از يك هفته كه ديگر از من نااميدشدند مرا به شهر رماديه عراق برده و در آنجا رها كرده و برگشتند.
شهر رماديه منطقه اي بود كه تقريباً اردوگاه همه تبعيديان كردايراني و بعضاً جداشدگان سازمان بودند.
حدود سه ماه در رماديه عراق بودم ، در اين مدت هم تلاش داشتم كه برگردم به ايران. در شرايط بعد از جنگ اول عراق ( جنگ عراق و كويت) هم كه حتي آب و غذا نبود ، در بدترين شرايط روز را به شب و شب را به روز ميرساندم. غذاي روزانه ما خرماي سردرخت و تكه نان و حتي با ناخنك زدن از خرماهاي مغازه خود را سرپا داشتيم ، فقط راه مي رفتم و گوشتي در بدنم نمانده بود.
پس از سه ماه استخبارات عراق ما را دستگير كرد و به زندان استخبارات (‌ساواك عراق ) در بغداد برده و حدود 3 ماه در آنجابودم. در آنجا خيلي مرا كتك زدند آنها با اينكه مي دانستند از نفرات مجاهدين هستم و در عملياتهاي مرواريد با عراقيها همكاري داشتم با كابل مرا مي زدند و مي پرسيدند، «كي هستي وبراي چه آمدي عراق » و سعي داشتند از من اعتراف بگيرند كه من جاسوس ايرانم و براي جاسوسي به عراق آمدم.
در آنجا شب و روز برايم مشخص نبود. غذايي نداشتيم. چند روز يكبار تكه اي نان خشك به نام سمون [شبيه يك تكه كلوخ] به ما مي دادند. از گرسنگي پوست خيار و پرتقال را از سطل آشغال فرماندهان عراقيها دزدي مي كرديم تا از گرسنگي نميرم. در آنجا آنقدر لاغر و مريض شدم كه حتي اگر درزندان راباز مي گذاشتند نميتوانستم فراركنم. بعد از آن مرا به زندان تكريت منتقل كردند كه اكثراً زنداني هاي كرد ايراني و عراقي بودند. زمستان 1372 را در هواي سرد تكريت در زندان آنجا بودم و بعد از آن به زندان خانقين منتقل شدم و تا موقع برگشت تير 1373 در آنجا بودم.
در يك روز تابستان مرا به مرز برده ورها كردند. كه خودم به سمت ايران آمده و به مرزبانان ايران رسيدم و به وطنم برگشتم.
س : در ايران به شما چه گذشت. چه برخوردي با شما داشتند ؟
ج : 24 ساعت در مرز در اتاقكي قرنطينه شدم. ظاهراً نيروي انتظامي دستگيرم كردند با پذيرايي خوب و بعد از سالها غذاي گرم و ميوه و… از من پذيرايي كردند.
بعد از 24 ساعت به كرمانشاه و از آنجا به مازندران منتقل شدم.
س : موقع برگشت چه فكري مي كردي ؟
ج : فكر مي كردم كه مرا مي كشند.
س : پس چرا برگشتي ؟
ج : اينجا وطن من است و به اين عقيده داشتم كه حداقل در ايران مي ميرم و در خاك وطن دفن مي شوم و حداقل جنازه ام را به پدر و مادرم تحويل مي دهند. ولي در عراق چه سرنوشتي در انتظارم بود؟!
س : آقاي فرحي چه سالي ازدواج كردي ؟
ج: سال 1374 ازدواج كردم و صاحب 2 فرزند هستم : 1 پسر و 1 دختر – مصطفي 7 ساله است و دخترم 2 ساله است.
س : چه شغلي داري ؟
ج : در حال حاضر استاد كار بنايي هستم. در شهر جويبار صاحب يك خانه شخصي ودر حال زندگي عادي هستم.و خدا را شكر مي كنم که مجدداً‌ نزد خانواده ام برگشتم و خدا شكر را مي كنم كه در جماعت مسعود رجوي تلف نشدم.!
ما هم در پايان آرزوي موفقيت براي شما را داريم و از خدا مي خواهيم هر چه زودتر سايرافراد اسير در چنگال رجوي در قرارگاه اشرف رها شده وبه آغوش گرم خانواده خود برگردند.
انجمن نجات – دفتر مازندران

خروج از نسخه موبایل