شلیک به زندگی با اسلحه خالی

از همان روز اولی که به سازمان پیوستم، همواره سازمان مدعی بود که زندگی خلاف مبارزه است و تمام ظواهر زندگی بایستی طرد شود، از جمله خانواده و آشنایان، همچنین تجرد همه اعضاء تنها راه ماندن در مسیر مبارزه است و اینگونه توجیه می کردند که می بایستی هیچ تماسی با بیرون از مناسبات نیز نداشته باشید، حتی ما اجازه دسترسی به اینترنت و اخبار آزاد را نداشتیم، تمام منفذ مناسبات به اخبار بیرون تنها یک نشریه فرمایشی دیواری بود که کلی فیلتر و محدودیت خبری داشت، سازمان هر خبری را دوست داشت و مطابق مناسبات فرقه اش بود، انعکاس می داد، رادیو و تلویزیون آزاد هم در دسترس نبود و همه گویا در غار زندگی می کردیم.

صحبت با دوستان هم ممنوع بود، هیچ کس حق نداشت در مورد اخبار آزاد و گذشته با کسی صحبت کند، اسم این صحبت های دوستانه را نیز “محفل” نامیده بودند و اینکه محفل دوستانه زدن، تاسیس شعبه سپاه پاسداران در مناسبات است، همه را نیز تبدیل به خبرچین کرده بودند و هر حرکتی از سوی “جمع” در اولین فرصت بصورت کتبی و یا در نشست های تفتیش عقاید موسوم به عملیات جاری، طرح می گردید و جمع حاضر روی آن فرد مجبور به موضع گیری می شدند، اگر هم زورشان نمی رسید، نشست های بدتر و شدیدتری معروف به “دیگ” ، که از چند ساعت تا چند روز ادامه پیدا می کرد، شروع می شد و فرد را تعیین تکلیف می کردند، تعیین تکلیف هم به معنای خرد کردن کامل شخصیتی نفر می شد.

از صبح که بیدار می شدیم، همه از همه جهات، یکدیگر را رصد می کردند و این جاسوسی را به یک ارزش تشکیلاتی! بدل کرده بودند. هر کس هم به دیگری انتقادی می کرد، خودش از زیر بار فشارها آزاد می شد و برای نجات خود هم که شده، در نشست ها به یکدیگر انتقاد می کردیم.

همه چیز آرام بود و شستشوی مغزی خیلی روان و رند، پیش می رفت، تا اینکه پای اولین خانواده به پادگان اشرف باز شد، مسعود رجوی هم که سعی می کرد طبق معمول این تهدید تشکیلاتی را به فرصت تبدیل کند، دستور داد خانواده ها به اشرف وارد شده و ضمن اجازه ملاقات دادن، سعی شود که خانواده را به نفع سازمان مصادره کنند، اما او از این مسئله غافل بود که فضای شستشوی مغزی درون تشکیلاتی فقط در فضای بسته مناسبات جواب می داد و هر کس از حصارهای فیزیکی قرارگاه خارج می شد، تمام ضدارزش های سازمان مجاهدین هم در ذهن و ضمیر او فرو می ریخت. هر خانواده که از فضای باز و عادی بیرون، وارد مناسبات می شد، به روشنی، به تمام محدودیت ها و مناسبات خشک تشکیلاتی رجوی، اعتراض می کرد.

خانواده من هم در سال 1382 همراه با برخی خانواده های دیگر که بصورت انفرادی به اشرف مراجعه کرده بودند، وارد ساختمان های اسکان، معروف به هتل ایران شدند. ملاقات با حضور دو مسئول بالای تشکیلاتی شکل گرفت، خانواده من روی اولین چیزی که انگشت گذاشت، چرائی تجرد ما و اینکه چرا باید لباس فرم نظامی بپوشیم، متمرکز شدند. سئوال دیگر این بود که این سیم خاردارها و حصارهای دور اشرف برای چیست؟ مگر شما زندانی هستید؟ همچنین از نوع کار ما سئوال می کردند که در درون این سیم خاردارها مشغول چه کاری هستیم؟

من بخوبی می دانستم که هر حرکت اشتباهی خودم و خانواده ام را دچار دردسرهای شدیدی خواهد کرد، بنابراین از جواب دادن صریح طفره می رفتم، روز اول سعی کردم آنها را در داخل قرارگاه به گردش ببرم، آنها را اول از همه ( بنا به دستور تشکیلات) سر مزار بردم! مزار به گورستانی می گفتیم که کشته های ما را آنجا دفن می کردند، عکس العمل خانواده بسیار منفی و تند بود، گفتند چرا ما را به گورستان آوردی؟ مگر قرار است برایت اتفاقی بیافتد؟ من هم که نمی توانستم بگویم این دستور تشکیلات است، جواب دادم اینجا یکی از محل هائی که دوستانمان آنجا دفن است، برایمان خیلی ارزش دارد! که ابدا برایشان قانع کننده نبود.

همچنین سران تشکیلات خانواده ها را رصد می کردند که در چه وضعیتی هستند، اگر فضایشان مثبت بود، آنها را به شام جمعی قرارگاه می بردند و کلی برایشان برنامه های هنری و … اجرا می کردند، اما خانواده من را به میان جمع نبردند.

آمد و رفت خانواده مرا بکلی دگرگون کرد، خیلی به زندگی و نجات خودم امیدوارتر شدم، این نتیجه گیری را در جمع بندی که مسئولین نیز بصورت روزانه انجام می دادند، بدان رسیدند و همه چیز خیلی زود عوض شد. دیگر ورود خانواده ها کم رنگ شد.

نهایتا مسعود رجوی دستور داد، دیگر به دلایل امنیتی ، ورود خانواده ها ممنوع است و صراحتا خانواده ها را دشمن سازمان، نامید.

خانواده های دیگری نیز شروع به آمدن به اشرف کردند، اما راه دیگر بسته شده بود. دیگر به احدی اجازه ورود به قرارگاه را نمی دادند و همه خانواده ها در پشت سیم خاردارها منتظر می ماندند.

در نشست های تشکیلاتی بحث های خانواده شروع شد. خانواده را مسعود رجوی ( با عرض معذرت) الدنگ نامید. دربهای فرقه مجددا بسته شد، در ادامه مسعود رجوی پا را فراتر گذاشت و دستور سنگ پرانی به سمت خانواده ها را صادر کرد.

مسعود رجوی سلاح خالی در دست، به همه سو شلیک می کرد، غافل از اینکه خشاب اسلحه اش خالی است و شلیک هایش در اوج ، شلیک مشقی است که فقط سر و صدا دارد و مصرف درون تشکیلاتی دارد.

اما زندگی و حیات جریان داشت، تکامل نیز ادامه داشت، خانواده ها در پشت سیاج ها، شهرکی تشکیل دادند و ماندگار شدند. این جریان تکامل ادامه داشت و عاقبت آن اشرفی که مسعود رجوی آنجا را کوه های استوار و مستحکم می نامید، فرو ریخت و اشرف سرنگون شد. سران و اعضای سازمان به لیبرتی هدایت شدند و در نهایت هم با فضاحت از کشور عراق اخراج شدند، این اولین و مهم ترین نبرد رو در روی مسعود رجوی با خانواده ها بود که به شکست وی انجامید. برای همین است که رجوی ها از اسم خانواده ها و جداشده ها ، وحشت دارند و همواره زندگی را ضد ارزش می نامند . . .

محمدرضا مبین

خروج از نسخه موبایل