اسیر بیدادگر – قسمت سیزدهم

این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.

آنها به من توصیه کردند که اگر جانم را دوست دارم و اگر دیگر نمی خواهم به روزهای گذشته (به دوران شکنجه شدن ها) باز گردم پس بهتر است تعهد دهم که اصول تشکیلاتی فرقه را کاملاَ رعایت کرده و به مناسبات فرقه باز گردم. فهیمه اروانی به من گفت که برادر مسعود به تو عفو داده است و ما تو را میبخشیم به شرط آنکه قول دهی که پسر خوبی باشی و گوش به فرمان مسئولین در خدمت سا زمان (فرقه) باقی بمانی. من در این شرایط با خودم فکر میکردم که چرا آنها که تا این حد با من پیش رفتند و مرا تحت انواع شکنجه های مختلف قرار دا دند دوباره از من میخواهند به مناسبات فرقه باز گردم؟! جواب به این سؤال کمی دشوار بود. شاید دلیل اینکه مرا نکشتند این بود که فکر میکردند من به خاطر کینه های عمیقم با آخوندها و به خاطر ادامه دادن به مبارزه با جمهوری اسلامی همه چیز را فراموش خواهم کرد و در آینده نیز انرژی ام را معطوف به مبارزه با ملاهای حاکم بر ایران میکنم. دلیل دیگر و قویتر شاید این بود که حال اگر من موافقت میکردم به مناسبات فرقه برگردم در این شرایط سکوت یکباره من و از این پس اعتراض نکردن من نسبت به اصول تشکیلاتی فرقه، می تواند کمک کند به کنترل کردن سایر نیروهای معترضی که مرا میشناختند و با من در ارتباط بودند. از طرف دیگر اوضاع عراق هر روز به سوی درگیری با آمریکا پیش میرفت. خود مسئولین فرقه میگفتند تا چند ماه دیگر همه چیز تعین تکلیف میشود و به زودی آمریکا به عراق حمله خواهد نمود و در این راستا وضعیت سازمان (فرقه) و حکومت آخوندها نیز تعین تکلیف خواهد شد. پس بنابراین تصمیم عاقلانه این است که با توجه به اوضاع و احوال حساسی که در آن قرار داریم تو با ما راه بیائی و بار دیگر جانانه در خدمت سازمان (فرقه) باشی. آنان ادامه دادند: مگر تو همیشه خودت نمیگفتی بزرگترین آرزویت زدن ضربه سنگینی بر دهان آخوند هاست، خب حالا آن لحظه دارد فرا میرسد، همه نیروها دارند برای حمله به ایران آماده میشوند و ما به زودی به ایران حمله خواهیم کرد تو هم به خاطر رسیدن به آرزوهائی که خودت میگفتی هم که شده با ما همکاری کن و دشمنی ات با آخوندها را به اثبات برسان. در آن شرایط من حق هیچ گونه انتخابی را نداشتم. تنها راه موجود ی که در برابر من قرار داشت این بود که دوباره به مناسبات عادی فرقه بازگردم بنابراین من حرف و خواسته آنان را پذیرفتم و قرار بر این شد که من به یگان خودم باز گردم. پس از موافقت من، آنان دوباره چندین تعهد از من گرفتند مبنی بر اینکه در مناسبات فرقه کاملاً گوش به فرمان باشم. همچنین من متعهد شدم که راجع به این قضایائی که در این دوران پیش آمده بود با هیچ کس حرفی نزنم. آنان به من هشدار دادند که اگر راجع به آنچه در این دوران گذشته است با کسی حرفی بزنم شدیداً با من برخورد خواهد شد و این بار دیگر به من رحم نخواهند کرد. حدود یک ماه ونیم ازشروع این جریانات و روزهای سرد و ظلمانی میگذشت. من هنوز در یکی از واحدهای ضد اطلاعات فرقه مسقر بودم تا اینکه یکروز عصر فرمانده یگانم صالح به دنبالم آمد و گفت:‌ اونیفرم سبز رنگت را بپوش چونکه میخواهیم با هم برویم به پارک و در آنجا چرخی بزنیم تا روحیه ات عوض شود. در ضمن خواهر فهیمه و تعدادی دیگر از کادرهای سازمان نیز با ما هستند. بعد از آنکه من آماده شدم همراه با فهیمه، نادر رفیعی نژاد، سهیلا،‌فرشته شجاع و صالح به پارکی که در اردوگاه کار اجباری اشرف قرار داشت رفتیم.  وقتی که به پارک رسیدیم من به فرمانده ام صالح گفتم:‌ من میخواهم توی پارک چرخی بزنم و کمی میخواهم تنها باشم چونکه حال و حوصله شلوغی را ندارم.

صالح به من گفت:‌اشکالی ندارد، هر جور که راحت هستی.

من چند دقیقه ای در پارک قدم زدم. اما ذهنم کاملاً مشغول بود و به اوضاع و احوالی که در آن قرار داشتم فکر میکردم. در درون پارک یک تاب قرار داشت. من این تاب را خیلی دوست داشتم به این دلیل که آن تاب وسیله ای بود که وقتی سوار بر آن میشدم میتوانستم از آنجا جاده آسفالتی را که راه ارتباطی بغداد به شمال عراق بود را به راحتی ببینم. بنابراین سوار بر تاب شدم. و به این راه ارتباطی و خودروهائی که در این مسیر تردد میکردند خیره شده بودم. من وقتی به خودروهائی که در این مسیر تردد میکردند نگاه میکردم روحیه میگرفتم. این جاده برای من بوی آزادی را میداد و برای من سمبلی از آزادی بود با خودم میگفتم خوش به حال نفراتی که در این جاده در حال تردد هستند. آنان چقدر خوشبخت هستند چون به هر جا که دلشان میخواهد میتوانند بروند اما ما بدون اجازه مسئولین فرقه حتی حق نفس کشیدن را هم نداریم.  با خودم میگفتم خدایا کی این وضعیت تمام میشود؟ آیا میشود دوباره روزی بیاید که من لااقل آزادی فردی خودم را داشته باشم و در امور فردی خودم مجبور نباشم از کسی اجازه بگیرم؟! خدایا چی فکر میکردم چی شد. آمده بودم برای کسب آزادی با ملاها مبارزه کنم حالا خودم تا گردن در باتلاق استبداد بیرحم و بی حد و مرز رجوی فرو رفته ام. علاوه بر این ها چندین تهمت ناچسب نیز به من چسبانیده اند و کاملاً ترور شخصیتی ام کرده اند واقعاً که………………

به خودروهائی که در مسیر در حال تردد بودند نگاه میکردم و آرزوی رهائی از چنگال فرقه را داشتم. دوست داشتم بلند فریاد بکشم آیا کسی در این دنیا پیدا میشود که به داد ما برسد؟‌ اما دریغ…..

قطره قطره داشتم اشک میریختم و یک نخ سیگار نیز روشن کرده بودم و در حال کشیدن آن بودم به این امید که شاید اعصابم کمی راحت شود. در درون دنیای آرزوها و خواسته های خودم غرق بودم که ناگهان احساس کردم که پارک شلوغ شد. مثل اینکه یکسری افراد وارد پارک شدند. سر و صدای آنان بود که آرامش مرا به هم ریخت چون وقتی ما به پارک آمدیم همه جا خلوت بود و غیر از مسئول پارک کسی درآنجا حضور نداشت. در همین حین یک نفر مرا مورد خطاب قرار داد و گفت:‌ های پدر سوخته، فکر کردی اینجا خونه خاله است که تاب بازی میکنی، آمده ای مبارزه کنی یا اللی تللی؟!

سرم را رو به عقب چرخاندم تا ببینم کیست، دیدم مسعود رجوی است که مریم قجر عضدانلو و تعدادی دیگر از کادرهای رده بالای فرقه نیز او را همراهی میکنند.  

سلام کردم.  مسعود رجوی با لحنی شوخی مآبانه گفت:‌ یالا بیا پائین پدر سوخته.  

در حینی که من داشتم پائین می آمدم فهیمه اروانی و مژگان پارسائی یک چیزهائی یواشکی به مسعود رجوی گفتند. آمدم پائین، مسعود رجوی دستش را دراز کرد و به من دست داد. من نیز به او سلام کردم.

وی میخواست به اصطلاح با من شوخی کند.  بنابراین به من گفت: خب،‌آمدی با آخوندها مبارزه کنی یا پیک نیک؟! خوب برای خودت میچرخی، ما راباش که نیرو جمع میکنیم برای ما بجگند اما آقایان به فکر تفریح خودشان هستند،مثل اینکه خیلی هم برات بد نمیگذره؟. آره خونه خاله است دیگه چکارش میشه کرد.

من یک دفعه سیستم بدنم بهم ریخت و یاد روزهای قبل افتادم.  خیلی سخت بود در مقابل کسی بایستی که عامل این همه بد بختی باشد و بتوانی خودت را کنترل کنی. دست و پاهایم داشت میلرزید. بدنم سرد شده بود و صدایم به زور در می آمد. اما دوست داشتم حرفهایم را بهش بزنم. بنابراین به او گفتم:‌ برادر به یمن رهبری شما و انقلاب خواهر مریم و ایدئولوژی سازمان من معنای مبارزه واقعی را با شیوه رفتار کادرهای درجه یکتان در طول این چند هفته ء گذشته درک کرده ام.

در این هنگام صالح از پشت سر، یک تنه به من زد.  یعنی اینکه مواظب حرف زدنت باش. من نیز ساکت شدم.  

سپس مسعود رجوی شروع به صحبت کردن نمود. وی میگفت: این جا مکان مبارزه با رژیم خون آشام آخوندها است. ما درگیر جنگی سخت با دشمنی قهار و فریبکار هستیم. این دشمن ما کاملاً بیرحم و شقاوت پیشه است. هر روز خون صدها نفر از مردم بیگناه کشور ما را میریزد و خودت هم خوب میدانی که چه ظلمهائی در حق مردم ما که نمیکند. تو که خودت اوضاع و احوال ایران را دیده ای و خوب میدانی که مردم ما از دست این آخوندها چه ها که نمیکشند.  پس کاری به این خرده ریزها نداشته باش. غبارها و حصارهای ذهنت را کنار بگذار و خالصانه به انقلاب خواهر مریم وصل شو.  فقط خود سپاری کن تا رها و آزاد شوی و طعم آزادی واقعی را بچشی. تو باید مثل علی اکبر اکبری و کاظم نیاکان که هر دو از قهرمانان سازمان هستند شوی. (لازم به یاد آوری است که این دو نفر نفراتی بودند که توسط فرقه شستشوی مغزی داده شده بودند و در دو عملیات جداگانه جان خویش را از دست داده بودند. علی اکبر اکبری همان نفری است که لاجوردی را ترور کرده بود.) بچسب به مبارزه و در این مسیر متزلزل نباش.  تو باید ایمان بیاوری که تنها نهادی که میتواند رژیم را سرنگون کند سازمان مجاهدین خلق است. اگر تو نیز واقعاَ میخواهی رژیم حاکم بر ایران سرنگون شود پس باید پا در رکاب این سازمان باشی و مطیع و فرمانبردار مسئولین و فرماندهانت باش. ما خیر تو را میخواهیم پس خودت را به سازمان بسپار مطمئن باش ضرر نخواهی کرد.  من اینرا به تو قول میدهم.  

ادامه دارد……………

محسن عباسلو