گفتگو با آقای غلامرضا شیردم عضو سابق فرقه مجاهدین – قسمت دوم

آرش رضایی: آفای غلامرضا شیر دم، پس از اینکه مدتی در ورودی یا قرنطینه ی قرارگاه اشرف بودید، به کجا منتقل شدید؟

 

غلامرضا شیردم: مدتها در ورودی با مسئولین آنجا کلنجار رفتم و به بن بست رسیدم، به ناچار برای حفظ جانم مجبور شدم تسلیم شرایط آنها شوم و به ارتش بروم. خوب مقاومت من برای خودداری از پیوستن به سازمان حد و حسابی نداشت. آنها پس از اینکه مدتی را در قرنطینه سپری کردیم به ما گفتند شما برای ورود به ارتش باید به پذیرش بروید و آموزش ببینید. دوباره من با مسئولین ورودی درگیر شدم و بنای مخالفت را گذاشتم به هر طریقی بود، نمی خواستم به ارتش بروم از همان بدو ورودم رفتار غیر انسانی مسئولین سازمان را دیدم و با تمام وجودم رفتارهای وحشیانه مسئولین آنجا را مشاهده کردم. آنها گفتند اگر به پذیرش نروید باید به مدت دو سال در ورودی بمانید. سپس شما را به دولت عراق تحویل می دهیم تا از طریق دولت عراق به ایران برگردید که آن هم یک پروسه ی جداگانه دارد ابتدا شما را محاکمه کرده و به زندان ابوغریب می فرستند و پس از چند سال زندانی شدن، شما را به ایران باز می گردانند. دوباره همان حرف های فهیمه اروانی را به ما گفتند و یکسری تهدید های دیگر که حس کردم برای نجات و رهایی از چنگ سازمان باید مدتی کوتاه بیایم و دست از مخالفت بردارم. بالاخره من و سایرین از روی اجبار و تهدید قبول کردیم به پذیرش برویم در پذیرش متوجه شدم برادرم ناصر که مدتها پیش ناپدید شده بود، به دام رابطین سازمان در جنوب ایران افتاده و او را هم به طریقی به اشرف انتقال داده اند. در پذیرش تقاضاهای متعدد کتبی برای ملاقات با برادرم دادم ولی مسئولین اشرف هر بار به بهانه ای تقاضایم را رد می کردند تا اینکه بعد از 6 ماه موفق شدم اجازه دیدار با برادرم را از مسئولین اشرف گرفته و با برادرم ملاقات کنم.

 

آرش رضایی: در مورد شرایط و زمان ملاقاتتان توضیح می دهید؟

 

غلامرضا شیردم: آنها اجازه ملاقات خصوصی به ما ندادند. فقط در یک نشست عمومی به من اجازه دادند تا به مدت 15 دقیقه با حضور و نظارت فرمانده خودم و فرمانده برادرم ناصر حرف بزنیم. به من و برادرم اجازه ندادند حتی به مدت یک دقیقه با هم به تنهایی حرف بزنیم.

 

آرش رضایی: آیا در پذیرش خودتان را با مناسبات سازمان وفق دادید؟ در پذیرش چه گذشت؟

 

در طول یک سالی که ما در پذیرش بودیم با مسئولین پذیرش خیلی اختلاف داشتیم اختلاف ما بر سر مسائل سیاسی و ایدئولوژیکی بود و نیز بر سر رفتار غیر انسانی مسئولین پذیرش و قوانین ظالمانه ای که آنها در آنجا داشتند معمولا درگیر می شدیم، تحمل آن قوانین غیر انسانی خیلی سخت بود منظورم مناسبات چندش آورشان. به فرض مثال من به هیچ عنوان حق نداشتم با دوستم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم به تنهایی حرف بزنم. می گفتند تو نباید با هیچ کس رابطه بر قرار بکنی رابطه با دوستان یا برادر یا خواهر و یا پدر و مادر و خویشاوندان خونی فقط باید از طریق فرماندهان آنجا برقرار می شد. بدون اجازه آنها و یا صلاحدیدشان محال بود تو بتوانی آنها را ببینی. یک جو خیلی دشوار و خفقان آمیزی ساخته بودند که من تصور می کنم در هیچ جای دنیا وجود نداشته باشد. فقط در اشرف این فضا وجود داشت ما همیشه در فشار بودیم. فشار از نظر روحی و روانی. موقعی که در پذیرش بودم برای من چند بار نشست گذاشتند و در آن نشست ها مرا تهدید کردند و گفتند: نباید با هیچ کس رابطه داشته باشی، نباید اعتراض بکنی یعنی در جمع حق اعتراض نداشتیم. فقط باید در چهار چوب مناسبات آنها رفتار می کردیم. در یکی از شب ها که با چند نفر از دوستانم جلوی درب آسایشگاه نشسته بودم مسئولین اشرف پیش ما آمدند و به ما تذکر دادند دور هم جمع نشویم و گفتند نباید با هم محفل بزنید. البته قبلاً هم در این رابطه تذکر داده بودند. بارها سر همین مسئله به ما تذکر داده بودند. در نشستها به ما انتقاد می کردند تا اینکه آن شب من و دوستم با این ها درگیر شدیم. ابتدا درگیری لفظی بود که بعد منجر به درگیری فیزیکی شد. ناگهان متوجه شدم زیر مشت و لگد مسئولین و چماقدارانشان له می شوم در آن شب 15 الی 20 نفر من و دوستم را به خاطر محفل زدن و با همدیگر درد دل کردن یک ساعت وحشیانه زدند به طوری مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم که از حال رفتیم. من و دوستم تا یک ماه بدنمان درد می کرد. بعد از آن شب بود که من و دوستم انصراف نوشتیم و 2 روز اعتصاب کردیم ولی آنها ما را متهم کردند شما مامور اطلاعات ایران هستید و تهدیدمان کردند که اگر یک بار دیگر از دستورات آنها سرپیچی کنیم ما را به زندان مخوف ابوغریب خواهند فرستاد. آنها به هیچ عنوان انصراف ما را قبول نکردند یعنی با شرایطی که آنها داشتند بودن ما در پذیرش برای آنها با صرفه تر بود. مدت 9 ماهی که من در پذیرش بودم از نظر روحی و روانی خیلی در عذاب بودم رفتار غیر انسانی آنها نه تنها مرا بلکه همه افراد پذیرش را عذاب می داد ولی هیچ کس از ترس نمی توانست اعتراض کند اگر هم اعتراض می کرد یا شکنجه می کردند و مورد ضرب و شتم وحشیانه قرار می دادند و یا تهدید می کردند که به دستگاه امنیتی صدام تحویل می دهند. مسئولین سازمان در پذیرش، موقعی که نشست جمعی بود افراد را سوژه می کردند و به آنها بد و بیراه می گفتند. توهین می کردند، زشت ترین کلمات را بکار می بردند که من در جامعه عادی نشنیده بودم. براحتی شخصیت انسان را زیر سوال می بردند آنها فضا و جوی به وجود آورده بودند که برادر به برادر، پدر به پسر و فرزند به مادر، توهین می کرد آنها می گفتند فقط باید مسعود و مریم را دوست داشته باشید و معنی ندارد شما با وجود مسعود و مریم کسی دیگر را دوست داشته باشید. آنها محیطی بوجود آورده بودند که هیچ کس جرات نداشت در رابطه با خانواده خودش حرف بزند. آنها می گفتند نباید به خانواده خودتان فکر بکنید مسعود و مریم برای دنیا و آخرت شما کافی است.

 

موقعی که در پذیرش بودم چند بار اقدام به فرار کردم متاسفانه موفق نشدم آنجا به تنها چیزی که فکر نمی کردم مبارزه بود فقط در فکر این بودم چکار کنم تا به من اهانت نکنند، شخصیتم را تحقیر نکنند، به من دشنام و فحش ندهند و توهین نکنند.

 

یادم میاد یکی از بچه ها به نام رسول که در کراچی با او آشنا شده بودم و با هم به اشرف منتقل شده بودیم. در پذیرش با هم در یک یگان سازماندهی شدیم، او هم با مناسبات سازمان مشکل داشت او را خیلی اذیت کردند 2 ماه مانده بود که به ارتش برویم. رسول ناپدید شد و من هرگز او را ندیدم حتی در کمپ آمریکایی ها هم از همشهری های او سراغش را گرفتم. هیچ کس از او خبری یا ردی نداشت گویی بخار شده و رفته هوا. یا اینکه فردی بود به اسم عثمان او نیز به مدت 6 ماه ناپدید شد. عثمان را در اواخر آموزش به پذیرش آوردند ولی کسی از ترس نمی توانست سوال کند و سراغ عثمان را بگیرد. تا اینکه سالها بعد پس از خروج از قرارگاه اشرف و انتقال به کمپ امریکا او را در کمپ دیدم عثمان برایم تعریف کرد مدت شش ماهی که او ناپدید شده بود. در واقع او را به علت مخالفت و اعتراض هایش نسبت به رفتار مسئولین سازمان زندانی کرده بودند و مدت شش ماه در سلول انفرادی تحت شکنجه جسمی و روانی قرار داشت.

خروج از نسخه موبایل