در واپسین روزهای پیش از حمله نیروهای ائتلاف به فرماندهی آمریکا به عراق، قرارگاه اشرف به مثابه کندوی زنبوری پریشان و پر از آشفتگی بود. مسعود رجوی با لحنی متوهمانه، دستور آمادهباش کامل صادر کرد و وعده داد که “بهمحض حمله آمریکا، سازمان با تمام نیرو و تجهیزات، بهسوی مرزهای ایران حرکت خواهد کرد و انقلاب را به داخل کشور صادر خواهد نمود.”
ما – خسته، اما همچنان امیدوار به پایان فرسایشی زندگی در قرارگاه – به سرعت تجهیزات را جمعآوری و سلاحهایی را که اغلب زنگزده و مستهلک بودند، آماده کردیم. سلاحهایی که در لحظات حیاتی گیر میکردند و بدتر از نبودشان، برای جان خودی خطر داشتند.
اما ناگهان همه چیز تغییر کرد. بهجای تهاجم، دستور “پراکندگی” صادر شد. ما را به مرزهای ایران و عراق فرستادند. خود من، همراه بسیاری دیگر، در نفتخانه – ناحیهای مرزی میان عراق و نفتشهر ایران – مستقر شدیم؛ برخی دیگر به مناطقی چون کانیماسی و جبهداغ اعزام شدند. روزها با آفتاب سوزان میگذشت و شبها در سنگرهای دستساز و شیارهای بیامکانات کوه و بیابان، میان سکوت مرگبار شب، فقط به یک چیز فکر میکردیم: “رجوی ما را به کجا کشانده؟”
هیچ خبری از عملیات وعده داده شده نبود. تنها چیزی که میشنیدیم خبرهای وحشتناک از گوشه و کنار عراق بود. قرارگاههای فیلق ۱ و فیلق ۲ – که پادگانهای اصلی صدام بودند – دیگر امن نبودند. شنیدیم که قرارگاه جلولا، یکی از پایگاههای مهم سازمان، به دست نیروهای کرد افتاده. همان کردهایی که سالها در زیر ظلم صدام و همدستی رجوی، قتل عام شده بودند، حالا ایستاده بودند؛ مسلح، خشمگین و پیروز.
در همان قرارگاه جلولا، “جاوید” یکی از فرماندهان سازمان و از کسانی که بیچون و چرا فرمان میبرد، کشته شد. او قربانی همان خیانتی شد که رجوی و صدام علیه مردم کردستان مرتکب شده بودند. شنیدیم دیگر قرارگاهها هم به دست مردم، نیروهای کرد یا ارتش ائتلاف از بین رفتند. کسانی که سلاح به دست گرفتند، یکی یکی کشته شدند.
ستونهای زرهی رجوی که قرار بود نوک پیکان حمله باشند، هدف مستقیم نیروهای آمریکایی قرار گرفتند. مقر ۷ قرارگاه اشرف با تمام اعضای نگونبختش به کلی نابود شد. موشکها و گلولهها از جنگندههای آمریکایی باریدن گرفت و آمریکاییها به روشنی نشان دادند که نه تنها از ما حمایتی در کار نیست بلکه ما را تهدیدی برای امنیت منطقه میدانند.
سرانجام، وقتی رجوی فهمید نقشهاش نقش بر آب شده، دستور عقبنشینی داد. ما خسته، زخمی، گرسنه و از نظر روحی ویرانشده، به اشرف بازگشتیم. اما نه خبری از همدلی بود، نه درمان و دلجویی؛ رجوی با همان لحن متکبرانهاش، ما را متهم به کمکاری در برابر کردها کرد! گویی ما کسانی بودیم که اشتباه کرده بودیم، نه او که هزاران نفر را در مسیر توهماتش به کام مرگ فرستاد.
حالا که از آن جهنم فرار کردهام، تنها یک آرزو در دلم مانده: کاش روزی همه صدای قربانیان این فرقه را بشنوند و فریب چهرههای به ظاهر انقلابی را نخورند. من، محمود خوانساری، از البرز، یکی از هزارانی هستم که از توهمات رجوی جان به در برد، اما هیچگاه دوستان از دست رفتهام را فراموش نخواهم کرد.

