در گوشهای از روستای تنکمان در شهرستان نظرآباد، پدری سالخورده، روزهای عمر خود را به شمردن غروبهایی میگذراند که در آن نه پیغامی هست، نه صدایی، نه حتی نشانی از آن که روزی فرزندش در آغوشش بود. منصور اخلاقی، پدری است که فرزندش، محمدرضا، سالها پیش در غباری از وعدههای دروغین، اسیر چنگال فرقهای شد که نه تنها آزادی جسم و جان، بلکه پیوندهای عاطفی و خانوادگی را نیز از انسانها میرباید.
فرقه رجوی، که امروز در پس نامها و لباسهای گوناگون پنهان شده، همچنان سیاست بیرحمانهی قطع ارتباط اعضای خود با خانوادههایشان را ادامه میدهد؛ گویی که انسانبودن، گناهی نابخشودنی است. مادر محمدرضا، در حسرت دیدار فرزند، سال گذشته چشم از جهان فروبست. حسرتی که با او دفن شد، اما رنج آن اکنون در نگاه پدر سالخوردهاش زنده مانده است؛ نگاهی که هر روز با امیدی نحیف به در بسته دوخته میشود.
این پدر، هیچ مطالبهای جز یک خواسته انسانی ندارد:
نه خواهان محاکمه است، نه طلبکار گذشتهای تلخ.
او فقط میخواهد صدای فرزندش را بشنود. چهرهاش را ببیند.
آیا این سادهترین حق انسانی نیست؟
آیا فرقهای که خود را نماینده مردم معرفی میکند، نمیفهمد که بزرگترین خیانت، بریدن بند ناف محبت و پیوند خانوادگیست؟
شواهد و گزارشهایی که انجمن نجات استان البرز با زحمت و دلسوزی از زبان جداشدگان دیگر به دست آورده، نشان میدهد که محمد رضا زنده است. اما در قفسی که حتی تماس تلفنی در آن ممنوع است، چگونه میتوان آوای پدر را شنید؟
ما امروز نه از سر سیاست، بلکه با زبانی انسانی سخن میگوییم.
ما نمیخواهیم بحثهای فرسودهی امنیتی یا ایدئولوژیک را تکرار کنیم.
ما تنها از یک حق طبیعی حرف میزنیم؛
از حق دیدن فرزند، از حق شنیدن صدای عزیز،
و از حق دانستن حقیقت.
به همه وجدانهای بیدار،
به سازمانهای حقوق بشری،
به رسانههایی که صدای بیصداها هستند،
و حتی به آنانی که روزگاری فریب خوردهاند و امروز تردید دارند،
میگوییم:
سکوت، به معنای تأیید رنج این پدر است.
سکوت، به معنای حمایت از دژخیمیست که عشق را جرم میداند.
ما فقط میخواهیم بگذارند صدای پدر را بشنود،
و پدر، صدای فرزندش را.
پیش از آنکه برای همیشه دیر شود.