تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت سیزدهم

روزهای سرنوشت ساز جنگ امریکا و عراق

دیدار با خانواده ها
… سازماندهی ها دوباره عوض شد. من به یگانی که در آن میترا ایلخانی سازماندهی شده بود. منتقل شدم. در واقع مسئولین سازمان جهت شستشوی مغزی ، مرا به میترا وصل کردند. آنها به خوبی می دانستند به آرامی نسبت به اهداف سازمان پاسیو می شوم. مقر ما قرارگاه یکم شد سمت سوله ها از خیابان 100 به خیابان 200 به فرعی چپ. با نسرین ستارالعیوب و بهار آبهشت هم یگان شدم. از نظر آنها بهار آدم ضعیفی به لحاظ ایدئولوژیک بود. از دید آنان من هم ضعیف بودم به این خاطر ما را به میترا وصل کردند. فرمانده یگان ما منیژه قنبری بود او سابقه زیادی در تشکیلات مجاهدین داشت میترا در واقع جای معاون فرمانده مقر باید می بود و چون منیژه هم شخصی با حوصله و عاطفی بود میترا را به یگان منیژه فرستادند تا هر دو در به اصطلاح به راه آوردن من و بهار تلاش کنند. فرمانده مقر انسیه گلدوز و معاون فرمانده مقر ما گلناز نام داشت او خیلی حواسش به من بود و مرا تحت کنترل شدید قرار داد.
در یکی از روزها معاون فرمانده مقرمان گلناز به من گفت : سریع آماده شو باید جایی برویم. او نگفت کجا می رویم. ساعتی بعد مرا پیش فهیمه اروانی برد. فهیمه با لحن کاملا جدی با من حرف زد و گفت : ببین مرضیه ، حواست باشه. مادرت آمده ملاقات تو. ولی از سوی وزارت اطلاعات به اینجا آمده است و سپس به رژیم ایران بد و بیراه گفت. او از من خواست در نزد مادرم از رژیم بدگویی کنم و به دروغ اظهار کنم در اشرف راحت هستم و با میل خودم آنجا مانده ام و مادرم را به خاطر اینکه با هدایت انجمن نجات به قرارگاه اشرف آمده است مورد سرزنش و شماتت قرار دهم. سپس اجازه دادند تحت نظارت چند تن از فرماندهان با مادرم ملاقات کنم در این حین شخصی ترک زبان به نام خورشید را نیز به محل ملاقات من و مادرم آوردند تا او گفتگوی من و مادرم را برای فرماندهان ترجمه کند خورشید یکی از FG ها بود. مادرم که بسیار از دیدن من شاد بود وقتی اوضاع قرارگاه اشرف را از نزدیک دید و اینکه ما در بیابانی در هوای 50 درجه سانتی گراد سالهاست زندگی می کنیم خیلی ناراحت شد. مادر در همان دقایق اولیه بی آنکه ترسی از فرماندهانم که در آن جا حضور داشتند به دل راه دهد گفت: مرضیه اینجا عمرت را تلف نکن. همسرت را از دست دادی و فرزندت سعید سالهای طولانی ست که در انتظارت بسر می برد ، عزمت را جزم کن و بیا با من به ایران بازگردیم. این آخرین فرصت است و چنین فرصتی را هرگز به دست نخواهی آورد. من هم ناچار و ناگزیر و تحت تاثیر القائات فهیمه اروانی و به خاطر واهمه داشتن از فرماندهان حاضر در محل ملاقات بر خلاف میل درونیم به مادرم توپیدم و به او گفتم : چرا با انجمن نجات به اینجا آمدی ؟ اینها یعنی مسئولین قرارگاه اشرف برایم آبرو نمی گذارند و مرا سرزنش می کنند که چرا مادرت با انجمن نجات یا وزارت اطلاعات به قرارگاه اشرف آمده است ؟ مادرم خیلی ناراحت شد در آن شرایط بغرنج و بحرانی و ناامنی عراق ریسک سفر به قرارگاه اشرف را برای دیدار با من به جان خریده بود و اما من و امثال من در ملاقات با اعضای خانواده هایمان پس از سالها دوری و بی خبری از آنها ، طبق توصیه ها و فشارهای مسئولین قرارگاه اشرف و سازمان مجاهدین می بایست به آنها تشر می زدیم و زیر تیغ می گرفتیم که چرا به ملاقات ما آمده اند ؟‼ و این یعنی رفتاری مشمئز کننده و چندش آور که ما ناگزیر شده بودیم با اعضای خانواده های خود داشته باشیم. بعد از اتمام وقت ملاقات با همه نظارت های فشرده ای که فرماندهانمان بر ما اعمال کرده بودند در هنگام سوار شدن مادرم به اتوبوس حامل خانواده ها به او گفتم : این مداد آتود را هم برای پسرم سعید ببر. در آن لحظه واقعا دلم گرفته بود. من سعید را از دو سالگی ندیده بودم زیرا پس از ورود به پایگاه سازمان در بغداد سعید را با زور از من و همسرم گرفته و با قاچاقچی روانه ایران کردند. من از همون لحظه دردناک همیشه و همواره به یاد فرزندم بودم. دوری سعید برای من چون خاری در چشمم بود. حال که در ایران بسر می برم و در کنار فرزندم سعید که برای خودش نوجوانی با هوش شده است ، به یاد گذشته و آن سرنوشت وحشتناکی می افتم که رهبران سازمان مجاهدین برای من و امثال من رقم زدند ، نفرت از سازمان مجاهدین و رهبرانش در همه وجودم موج می زند. سازمانی که ادعا می کرد حامی حقوق زنان است این چنین خانواده ها و احساسات مادرانه وزنانه را لگد مال کرد و پشیزی به احساسات زنانه و مادرانه و یا حقوق طبیعی آنها قائل نبود. زیرا زن در سازمان مجاهدین وسیله و ابزاری است برای کسب قدرت رهبران سازمان و جز این ارزشی ندارد. پس از جدایی از مادرم که بدترین لحظات زندگیم پس از جدایی از فرزندم سعید بود به مقر رفتم. ابتدا گیج و منگ بودم. شوکه شده بودم انگار خواب می دیدم و یا رویایی که تصورش برای من دیگر محال بود. در همان دقایق ورود به مقر چیزی نفهمیدم در حالتی از بی وزنی بسر می بردم بعد کمی آرام گرفتم و به حرف ها و سخنان مادرم خوب فکر کردم به این نتیجه رسیدم مادرم چشم انداز زیبایی را برای من به تصویر کشیده است. دنیای آزاد و رها و سرشار از احساسات انسانی که در کانون خانواده می توان حس و لمس کرد. یک هفته در حالتی از برزخ فکری بسر بردم ، بعد تصمیم خودم را قاطعانه گرفتم به میترا مسئول تحت نظر گرفتن من و در واقع فرمانده شست و شوی مغزی من بود ، گفتم : دیگر نمی خواهم در قرارگاه اشرف بمانم و می خواهم هر چه زودتر به ایران بازگردم و فرزندم سعید را در آغوش بکشم تا برای او مادری کنم چون سعید در وضعیت روحی بسیار بدی بسر می برد. میترا متحیر شد و گفت : این کار را نکن و سعی کرد مرا از رفتن به ایران منصرف کند. او مثل همیشه از توجیهات معمول و مسخره استفاده کرد. از سرنگونی رژیم ایران در آینده نزدیک خبر داد. به میترا گفتم سالهاست ما را با این حرفها مثل بچه های خردسال سرگرم کرده اید. سرنگونی رژیم ایران پیشکش خودتان من می خواهم به ایران بازگردم و برای سعید مادری کنم. کاری که تا حال شما با زور و اجبار نگذاشتید به مسئولیت مادرانه خویش عمل کنم. وقتی دیدم میترا به خواسته من ترتیب اثر نمی دهد به معاون فرمانده مقر گلناز نامه نوشتم و در نامه تاکید کردم به هیچ عنوان نمی خواهم در قرارگاه اشرف بمانم و تصمیم قاطع گرفته ام تا از اشرف خارج شوم و به ایران بازگردم. در نامه تصریح کردم مایلم هر چه زودتر پاسخ نامه را بدهید. گلناز وقتی نامه را خواند به من گفت : اینها را ننویس پاره کن ، من هم بچه دارم مگر آدم اینطوری رفتار می کند ؟ به گلناز گفتم فرزند تو در کنارت است ولی شما پسرم سعید را با زور از من گرفتید و من ده سال است حتی از شنیدن صدایش محروم مانده ام. دیگر طاقت ماندن در اشرف را ندارم و نمی توانم در اینجا بمانم تصمیم خودم را گرفته ام. گلناز گفت : مگر خودت مبارزه را انتخاب نکردی ؟ به او گفتم: نه شما مبارزه را به من و همسرم تحمیل کردید ، مگر من و همسرم آدم سیاسی بودیم ما آدم های معمولی بودیم که برای فرار از بدهکاری فریب وعده های رابطین شما را در ایران خوردیم و به بهانه اخذ پناهندگی از کشورهای اروپایی به عراق منتقل شدیم. سپس وادارمان کردید تا از همدیگر طلاق بگیریم. بعد دوباره با ترفند و حیله های خاص همسرم را روانه عملیات تروریستی در تهران کردید و به کشتن دادید و من و فرزندم سعید را نیز دهسال از هم جدا کردید به گلناز با عصبانیت گفتم : حتی اگر من این راه و مسیر را آگاهانه انتخاب کرده بودم همین حالا آگاهانه مسیر دیگری را انتخاب می کنم و این حق من است. به گلناز گفتم آدم یک روز انتخاب می کند به اینجا بیاید یک روز هم اگر نخواست در اینجا بماند باید این حق را داشته باشد از اینجا برود. مگر رهبران سازمان از جمله مسعود و مریم بارها در نشست ها نگفتند هر کس خودش آگاهانه باید راه و مسیر زندگی خودش را انتخاب کند. پس چرا حالا سعی دارید مانع خروج من از اشرف شوید؟‼
تنظیم از آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی

خروج از نسخه موبایل