در نیمه دوم سال 83 بود که تصمیم به جدایی از تشکیلات رجوی را که مدتها بشدت با آن درگیر بودم قطعی کردم.
البته من و یک نفر از دوستان دیگری که او هم مانند من ایدئولوژی مجاهدین را نپذیرفته بود و تنها بعنوان رزمنده ساده در تشکیلات به اصطلاح ارتش آزادیبخش بودیم از چندین سال قبل با مشکلات و مسائل مجاهدین و سیاست گذاری آنها در رابطه با موضوعات انقلاب ایدئولوژیک، رابطه با صدام و بعدا با آمریکا و ….. ناسازگار شده بودیم .
من خودم از ابتدای پیوستن در اردوگاه به مهدی ابریشم چی گفته بودم که من ایدئولوژی مجاهدین را نپذیرفته ام و تنها بعنوان رزمنده پیش شما می آیم .
مهدی ابریشم چی نیز در جواب گفت : اشکالی ندارد در اساسنامه ارتش آزادیبخش نیز نوشته است هر ایرانی با هر عقیده ای میتواند در بین ما در ارتش آزادیبخش باشد و مبارزه کند .
لذا همانجا در یک کاغذی این قرارداد را مکتوب کردم و تحویل ابریشم چی دادم که بعدها موقع جدایی ، سازمان مجاهدین آنرا علیه خودم بطور علنی رسانه ای کرد .
در هرحال، مبارزه با آمریکا و شعارهای ضد امپریالیستی مجاهدین و مبارزه برای آزادی مردم ایران دو شعار اصلی و جذاب و عامل وحدت بین ما و مجاهدین بود که در خلال سالهای حضورمان در داخل تشکیلات متوجه شدیم که اینها تنها شعار هستند و اساسا مجاهدین به این شعارها اعتقاد ندارند و مردم فریبی بیش نیست ، لذا در دوران جنگ آخر ائتلاف آمریکا علیه عراق ، مجاهدین نیروهای خود را از پادگانها و محل استقرارشان خارج و به سمت مناطق مرزی پراکنده کردند.
ما در منطقه جلولا بودیم که امریکا با هواپیما مواضع ما و نیروهای عراقی را بمباران میکرد و فرماندهان مجاهدین دستور داده بودند که پدافند حق شلیک بسمت هواپیمای امریکایی را ندارد و بگذارید خود عراقی ها درگیر شوند و این در حالی بود که در پیام چند روز پیش رجوی اعلام کرده بود که اگر امریکا قصد سرنگونی صدام را داشته باشد ما تا پای جان از صاحب خانه دفاع خواهیم کرد .
روز بروز پروازهای آمریکایی بالای سر ما که تقریبا در مجاورت نیروهای پدافند هوایی عراق بود بیشتر میشد و پدافند عراق وقتی متوجه شدند که مجاهدین عمدا با هواپیماهای آمریکایی درگیر نمیشوند و در این جنگ نیروهای عراقی را کمک نمیکنند خیلی عصبانی شدند و کسی نمیدانست که هم برای صدام و نیروهای ارتش عراق و هم برای مجاهدین روزها بسرعت سپری میشود و عمرشان رو به پایان است .
خلاصه روزی غروب در سنگرها و محل پراکندگی نیروها اعلام کردند که جمع بشوید تا در گرگ و میش هوا که از دید هواپیماها نسبتا مخفی هستیم پیام “برادر” یعنی مسعود رجوی را بخوانیم .
کوتاه و مختصر و مفید عرض کنم پیام رجوی خوانده شد : گفت ما از طریق برادر بهنام ( سیدالمحدثین ) مسئول روابط بین الملل مجاهدین با وزارت دفاع امریکا و انگلیس صحبت کردیم و قرار شده که مقرهای ما را نزنند ، اگرچه خیلی اعتمادی به آنها نیست ولی اگر قرارگاه های ما از جمله اشرف را بزنند ما با آنها درگیر میشویم و از صاحبخانه نیز دفاع میکنیم .
بهرحال آمریکا چند پایگاه مجاهدین از جمله جلولا و اشرف را زد و رجوی و مجاهدین جرات نداشتند یک تیر شلیک کنند و اساسا مبارزه با امپریالیزم در ذاتشان نبود . در ادامه صدام را سرنگون کردند و مجاهدین صدایشان در نیامد و در این قد و قواره هم نبودند که کاری بکنند .
نیروهای آمریکایی بعد از چند روز از منطقه کردنشین عراق بسمت داخل کشور وارد شدند و در منطقه خانقین ناگزیر ما سر راهشان بودیم که قبل از رسیدن فرماندهان مجاهدین از جمله حسین ابریشم چی و علی اکبر انباز رفتند و زمینه مذاکره را برای مژگان پارسایی و زهره اخیانی فراهم نمودند و روز بعد در یک ملاقات کوتاه با ژنرال آمریکایی بنام “اودیرنو” فرمانده لشکر آمریکایی توافق نمودند که پرچم تسلیم را بر بالای تمام جنگ افزار ها نصب کنند تا در امان باشند و از آن پس به عنوان خدمتکاران نیروهای امریکایی حضور داشته باشند .
دقیقا اینجا نقطه عطفی بود که برای من و دوستم که با هم هماهنگ بودیم هیچ آثاری از وجه اشتراکمان با مجاهدین باقی نمانده بود، یعنی نه از مبارزه آثاری مانده بود و نه از ضد امپریالیزم ، آنچه بعد از سالیان ادعای مبارزه در میدان عمل مشخص شد تنها سازش و تسلیم و نوکر صفتی برای آمریکا بود. در نتیجه تصمیم گرفتیم که درنگ نباید کرد و باید هرچه سریعتر جدا شویم. هرچه پیش میاید بهتر است تا در این پیمان تسلیم شدن به امریکا سهیم شویم .
روزی درخواست اعتراض و جدایی خود را به فرمانده وقت ” اسدالله مثنی ” دادیم و البته ترس و وحشت و فرار از رویارویی با دشمن را نیز از او دیده بودیم و بشدت از او نقطه ضعف داشتیم لذا خودش نمیتوانست به ما چیزی بگوید در نتیجه پیام ما را به زهره اخیانی و ژیلا دیهیم رساند .
عصر همانروز آنها ما دو نفر را به سنگر بزرگی که با لودر برایشان فراهم کرده بودند فرا خواندند ، ما وارد شدیم و در جلو درب ورودی سنگر لبنیات محلی ، نان محلی و شیرینی تر و تازه را دیدیم و چنان با حرص و ولع نگاه کردیم چون دقیقا یک هفته بود تنها با خرما و شیرخشک و مقداری ماکارونی در حد اینکه از گرسنگی نمیریم، میگذراندیم .
در بدو ورود به سنگر بطور ناخودآگاه به دوست همراهم گفتم فلانی تکمیل شد. این هم از جامعه بی طبقه توحیدی !! با چشم غره گفت فعلا چیزی نگو .
خلاصه جهت جلوگیری از اطاله کلام به اختصار اشاره میکنم .
گفتگوی ما با زهره اخیانی و ژیلا دیهیم در کنار اسدالله مثنی و احمد وشاق شروع شد و نهایتا آنها ما را متقاعد نمودند که فعلا صبر کنیم تا اوضاع ثبات پیدا کند که ما هم پذیرفتیم چون بیرون از آن محیط شرایط عراق نیز خیلی بی ثبات و بلبشو بود. ما هم مقداری از اوضاع بیرون نگران بودیم .
از آن تاریخ دیگر شرایط و روحیه ما تغییر کرد ، خود را موقت میپنداشتیم و مترصد اوضاع و احوال بیرون بودیم .
مقداری درگیری و کشته و زخمی داشتیم و در میان چند درگیری با نیروهای کرد طالبانی و برخی شیعیان گروههای معارض عراقی “سپاه بدر” که پیش آمد مورد تعرض قرار گرفتیم و نهایتا با همه نیروها به قرارگاه اشرف بازگشتیم .
من و دوستم شرایط و اوضاع را زیر نظر داشتیم که در شرایط مناسب به مسئولین اطلاع دهیم و تشکیلات را ترک کنیم . اما هر بار اتفاق جدیدی می افتاد ، اوضاع بغایت ملتهب و بحرانی بود .
در این وانفسا خبر رسید مریم رجوی را در پاریس بجرم پولشویی و …. دستگیر کرده اند . همه سران مجاهدین تقریبا قالب تهی کرده بودند . فرمانهای خودسوزی و خودکشی و …. صادر شد و خیلی شرایط خراب شد. ما هم میترسیدیم حال از اینجا خارج بشیم به کجا پناه ببریم ؟
علی مرادی
خلاصه این ته مانده جگر را باز هم به دندان کشیدیم و صبر و تحمل کردیم تا اوضاع مقداری آرام شد و بازجویی های آمریکا ( پنتاگون و وزارت دفاع ) شروع شد و خود آمریکایی ها در مجاورت پادگان اشرف مستقر شدند . کمپ موسوم به تیپف تشکیل شد . ما دو نفر نیز این بار با قاطعیت تمام تصمیم به رهایی گرفتیم .
مراحل کار و هماهنگی ، جلسه با مسئولین سازمان ، توهین و تهمت ها و تهدید ها انجام شد که در حوصله این مطلب نمیگنجد . الغرض غروب من را از داخل تشکیلات به زندان داخلی سازمان موسوم به اسکان انتقال دادند . منتظر دوستم بودم که بیاید اما او را ندیدم .
بعد ها از طریقی متوجه شدم او را به کمپ آمریکایی ها برده اند .
دوران زندان (اسکان) و ایزوله من حدود بین 3 الی 4 ماه طول کشید. مقداری احساس خطر کردم که شاید بخواهند سرم را زیر آب کنند. ناگزیر از طریق یک واسطه نامه ای به زبان انگلیسی برای صلیب سرخ و رونوشت آن را به فرمانده آمریکایی مستقر در کمپ تیف ارسال کردم . در این نامه حسابی به تهدید هایی که ممکن است برای من وجود داشته باشد اشاره کردم بخصوص که مجاهدین چنین سوابقی داشتند . ضمنا من شماره صلیب سرخ جهانی داشتم که پرونده ام نزد صلیب بود. این کار خیلی سری بود چون آن پیک نامه رسان شرایط خاصی داشت و نباید لو میرفت و گرنه اوضاع چند نفر با هم خراب میشد. خلاصه نامه بدست صلیب و فرمانده آمریکایی رسید و روز بعد دیدم مسئولی از مجاهدین آمد و من را به قسمتی دیگر برد که بیش از 12 نفر از مسئولین از جمله فرشته یگانه ، صدیقه ، ژیلا دیهیم، رقیه عباسی ، علی اکبر انباز ( یوسف ) جهانگیر، فرهاد منانی و چند نفر دیگر حضور داشتند .
تمام استرس و شک بزرگی که به آنها وارد شده بود این بود که چه کسی نامه و یا پیام من را به آمریکایی ها و صلیب برده است و بیشتر به مسئولین و نیرو های خودشان مظنون بودند که نگهبانان و افراد پشتیبان زندان ( اسکان ) این پیام من را به امریکایی ها رسانده اند و ممکن است از مسئولین سازمان با من همدست باشند .
بگذریم، بهتر است این موضوع برای سازمان غامض و در ابهام باقی بماند . من به آنها فقط یک کلام پاسخ دادم که فلانی رفیق مرا که به کمپ بردید پیگیر کار من شده و از اول این قرار بین ما بوده که اگر تهدیدی وجود داشته باشد مواظب سرنوشت همدیگر باشیم .
فردا عصر اکیپ آمریکایی به محل زندان (اسکان) وارد شدند و من را تحویل گرفتند و با خود به کمپ بردند.
آنجا نیز دو بار مهدی سامع مسئول سازمان چریکهای فدایی خلق که عضو به اصطلاح شورای ملی مقاومت است با من از طریق تلفن کمپ تماس گرفت و تلاش کرد من را بازگرداند و وعده اعزام به فرانسه را بمن داد اما از آنجائیکه من را به بازگشت موقت پیش مریم رجوی و مجاهدین تشویق میکرد از او نیز متنفر شدم و با دعوا و درگیری تلفنی از هم جدا شدیم .
به هرحال در دو راهی تصمیم به اروپا یا ایران آنچه که عزم مرا برای بازگشت به ایران جزم نمود عفو رهبری ایران بود .
تصمیم گرفتم حتی با شدید ترین عقوبت مواجه شوم اما در ایران باشم ، آخر 23 سال بود از ایران دور بودم. قبل از آن 9 سال نیز اسیر جنگی بودم . خلاصه این عفو اعتماد مرا جلب و علاقه مرا نسبت به ایران صد چندان نمود .
در لیست اعزام به ایران قرار گرفتم و نهایتا بعد از چند ماه نوبتم رسید و بعد از 23 سال به کشور عزیزم ایران بازگشتم .
توصیف این سفر از لحظه شروع به سمت بغداد و پرواز به ایران و فرود در فرودگاه تهران و … از توان قلم و بیان من خارج است. اما کوهی از هیجان ، شادی ، ترس و دلهره ، اضطراب و استرس بهمراه مقداری خاطر جمعی و احساس امنیت ثابت در وجودم بود اما بنظرم همه وجودم متلاطم بود.
به عنوان مثال وقتی هواپیما از فرودگاه بغداد پرواز کرد از همان بالا نگاه میکردم و زمین های صاف و بیابان عراق را میدیدم. با خودم میگفتم هنوز از این عراق …. خارج نشدیم ، نکند اعلام کنند پرواز کنسل شد و…. از کمک خلبان پرسیدم کجاهستیم ؟ گفت چون بین ایران و عراق خطوط هوایی مجاز وجود ندارد ناچار از آسمان کویت میرویم.
رفتیم تا از هوا متوجه برف های سنگین روی کوهها شدم . پرسیدم اینجا کجاست گفتند اینجا کوههای استان فارس است . وای چه لحظه ای بود 23 سال برف ندیده بودم . گاهی قلبم از حرکت می ایستاد .
صحنه دیگر که حیف است از قلم بیافتد، لحظه ای بود که پایم از هواپیما به زمین ایران رسید. با اطمینان کامل بگویم که کاملا بی اختیار زانو زدم و روی خاک بوسه زدم و حال و هوایم و حالت خوف و رجا اساسا اجازه فیلم بازی کردن نمیداد یعنی اساسا در شرایط نرمالی نبودم که خودنمایی یا ظاهر سازی بکنم و شاید این تنها جاذبه خاک میهن بود که مرا به زمین زد.
البته این صحنه بعد از یک هفته بلافاصله خوراک تبلیغاتی مجاهدین شد و حسین مدنی معدوم در مصاحبه مفصلی که به بررسی وضعیت من اختصاص داده بود، این موضوع را با تم تمسخر “خزیدن زیر عبای آخوند ها” نام گذاشت که بماند همان موقع پاسخ قوی و درخور خودشان را دریافت نمودند .
اما در حال حاضر بعد از 22 سال این منم و این ایران عزیز ، این منم با یک زندگی سرشار از عشق و عاطفه ، آرامش در جمع یک خانواده با صفا و دوست داشتنی، دارای ایمان و اعتقاد ، پاک و عاشق میهن . پشتیبان تمام ناملایمات که با اطمینان اعلام کنم یک زندگی کاملا موفق داشته ام . عاشق ایران ، عاشق طبیعت و کوهنوردی ، عاشق سفر و زیارت . عشق امام رضا که تقریبا سالانه به پابوس او میروم .
و خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم که پایان این دوران پر فراز و نشیب که بخشی از آن به سیاهی و تباهی گذشت با حضور در ایران ، خدمت به میهن و هم میهن ، تلاش برای نجات سایر اسیران گرفتار رجوی ، آگاه سازی هموطنان نسبت به ظلم و جور و خیانت های رجوی تا حدودی جبران مافات نموده و تلاش کرده ام لایق عفو رهبری بعنوان کلید ورود به ایران باشم.
ان شاالله
علی مرادی

