احساسات و عواطف سرشار یک خواهر نسبت به خواهر اسیرش در اشرف

در تاریخ 5/8/89 لغایت 9/8/89 انجمن نجات استان لرستان به دعوت از خانواده ها در دفتر انجمن مبادرت نمود که در این ایام خانواده ها در جلسات و تجمعات دوستانه و صمیمی با مسئولین انجمن به گفتگو و تبادل نظر پرداختند. در این جلسات انجمن بیلان کار سال 89 و فعالیت ها را تا به امروز برای خانواده ها تشریح نمود و آنان را در جریان آخرین وضعیت و تحولات مربوط به سازمان و افراد گرفتار قرار داد. در این جلسات امکانی فراهم شد تا خانواده ها با مسئولین انجمن به پرسش و پاسخ بپردازند و برای ادامه فعالیت در مسیر رهایی و بازگشت فرزندانشان راهکارهای مناسب و موثر را مورد بحث و بررسی قرار دهند و نهایتا به نتیجه مشترکی رسیدند که فرزندان اسیر در فرقه رجوی در موقعیت سردرگم و بلاتکلیف قرار دارند و این امر مسئولیت انجمن و خانواده ها را دو چندان می کند که بطور مشترک و هماهنگ تمام توان و تلاش خود را برای آزادی آنان بکار گیرند. در پایان جلسات خانواده ها هر کدام در نامه هایی تمام عواطف خود را نثار فرزندانشان مینمودند و بازگشت و استقبال از آنها را آرزو میکردند که نمونه ای از احساسات و عواطف سرشار یک خواهر نسبت به خواهر خود را در نامه زیر به اطلاع میرسانیم. نامه زیبا کاکاوند به خواهرش ژیلا (فروزنده کاکاوند) خواهرم سلام، عزیزم سلام، استاد مشی زندگیم سلام، دوست خوبم سلام، الگوی زندگیم سلام، جانشین پدرم سلام، پشتیبان مادرم سلام. ببین چه بی کس و کار شدم؟ راستی خودمو معرفی نکردم، من زیبا کوچولوی تو هستم که ساعتها به حرکت دستت نگاه میکرد که ببیند خودکار را بین کدام دو انگشتت گرفته ای تا بدون کم و کاست تقلید کنه و نگاه میکرد گره روسری رو از زیر بستی یا از رو که مبادا روسری اش با روسری قشنگ تو فرقی داشته باشه.
اما زیبا کوچولوی تو چند تا چروک عمیق روی صورتش افتاده. مامان دو تا بچه شده. البته با همان سر مشق زندگی که یادش دادی. میدونی آخه الان 41 سالشه. خوب حالا از کجا شروع کنم؟ راستی چند ساله بودم که رفتی؟ 11 سالم بود مدرسه ابتدایی را تازه تمام کرده بودم ولی اصلا شباهتی به یک دختر بچه نداشتم پا به پای مامان غصه میخوردم. راستی گفتم مامان!
فکر نکنی همون کوه شکست ناپذیره که بعد از فوت پدر 5 تا بچه قد و نیم قد رو یک تنه بزرگ کرد و به غربت فرستاد، نه عزیزم یک چینی ترک خورده ترد که با تلنگری از هم میپاشه. با اسم تو زندگی میکنه با عشق دیدنت از خواب بیدار میشه، با عکس دخترهاش حرف میزنه، روزی چند تا قرص برای تنظیم فشار، چربی و قلب میخوره، لیوان آب تو دستش میلرزه. ای کاش میتونستی بهم بگی از چی برات تعریف کنم. مامان چند سال پیش به مکه مشرف شد خودش تعریف میکرد که با دیدن پارچه سیاه کعبه دلش برای یوسف گم شدش لرزید و تو هفت بار طواف و بوسیدن جای پای اسماعیل همه رو بجز تو فراموش کرده که آیا قبل از تاریک شدن چشماش دوباره لمس کردن دستهای قشنگت رو تجربه میکنه؟
خواهر عزیزیم، کبوتر غریب نشینم توی این 29 سال بارها و بارها طرف مشورتم بودی، هزاران بار با تو درد دل کردم، تعریف کردم، شکایت کردم ولی الان نمیدونم چطور بگم از کی شروع کنم آخه چطور ناگفته 29 سال را در الفاظ و کلمات بگنجانم؟
خوب از ژاله شروع میکنم. دو تا پسر نه نه! دو تا مرد داره، مسئولیت مادر را طوری انجام داده که از جگر گوشه تو سارای عزیز کادوی روز مادر دریافت میکنه. وقتی که با سارا حرف میزنم آتش جگرم کمتر میشه و سطح توقعاتم را پایین می آورم. سارا خانم که روی پاهای خودش ایستاده و با زندگی دست و پنجه نرم میکنه تا حق خودش رو از دنیا بگیره. بدون تکیه گاه، وقتی بین خودمون از سارا حرف میزنیم میگوییم،احسنت به شیر ژیلا در وجود سارا تجلی یافته و این دختر خم به ابرو نمی آورد.فیروزه 3 تا پسر داره زندگی خوب و آرومی داره با خانواده اش سرش خیلی شلوغه، خدارو شکر. توی مدرسه وقتی میگفتم من 3 تا خواهر بزرگتر از خودم دارم دختر های دیگه با حسرت میگفتند خوش بحالت اما وقتی تو دلم میگفتم هیچ کدوم پیشم نیستند فقط بی صدا گریه میکردم، آخه آروم آروم گریه کردن و در خفا گریستن را از تو یاد گرفته بودم مبادا غرورم بشکنه و دیگران بفهمند دلم تنگه.
داداش محمد هزار ساله باشه مثل سیبی که دور از جونش با آقام دو نصف شده همان سر کچل و همان قیافه. 4 تا بچه داره عسل و غزل، علی و آرش پسرای دوقلوش هستند عسل و غزل بزرگند و بعید نیست بزودی ازدواج کنند فکرش و بکن داداش یعنی محمد پدر زن باشه همون که تا دیروز از شیطنت منعش میکردی.
از خودم بگم. ابتدایی بودم که رفتی درس خوندم به دانشگاه رفتم رشته شیمی. بعد توی یک کارخانه مشغول بکار شدم. الان مدیر کنترل کیفی هستم. میدونی ژیلا دست پرورده خودت شاگرد خودت تا حالا 5 بار توی استان نمونه شده. راستی میدونی همسرم کیه؟ پسردایی خودم میدونی، سال 76 عقد کردم سر عقد مامان بجای تو هم کادو داد که کادو به اسم تو اعلام شد دلم لرزید و اشکهایم سرازیر شد دوست داشتم باور کنم که تو خبر داری دوست داشتم مثل دختر های دیگه خواهرهایم بهم تبریک بگن ولی بیچاره مامان جور همه رو کشید بمیرم واسه سارا که تو نبودی موقع عقدش بغلش کنی و بهش تبریک بگی لحظه سختیه وقتی عزیزانت دورو برت نباشند و لبخند رضایت اونها رو نبینی و زندگیت رو شروع کنی بچه اولم بیتا سال 80 بدنیا آمده حالت چشم و ابرو هاش، موهاش و رنگ پوستش درست شبیه تو. از وقتی بدنیا اومده همش میگم این ژیلای منه شاید خدا دلش سوخته و چون دیده من همه حراس زندگیم تویی دخترم رو شبیه تو کرده است تا دلتنگی منو کمتر کنه پسرم نیما متولد 85 است او هم عالمی داره.
یوسف گم شده ی مامان خیلی دوستت دارم روزی که زنگ زده بودی مامان بهم گفت اول فکر کردم مامان دچار توهم شده آنقدر خودش تنها نشسته و فکر کرده که خیالاتی شده بعد دیدم نه موضوع کاملا جدیه بعد از باور کردنش 2 تا 3 ساعت بدون لحظه ای توقف اشک ریختم و بعد هم تا چند روز از خونه بیرون نرفتم گفتم شاید مطابق شماره ای که مامان بهت داده بهم زنگ بزنی ولی متاسفانه خبری نشد حالا هم اگر بهم زنگ بزنی خیلی خوشحال خواهم شد دیگه قدرت حرف زدن ندارم چون دارم میلرزم خدایا باور کنم که عزیزم سر فصل 29 سال تنهایی منو داره میشنوه.؟
ما آزمودیم دراین شهر بخت خویش بیرون باید کشید ازاین ورطه رخت خویش قربانت خواهرت زیبا

خروج از نسخه موبایل