خاطرات الهه قوام پور – قسمت پنجم

بعد از سه روز اقامت در شهر سلیمانیه که به منظور ارتباط تلفنی با خانواده بود به پایگاه جلیلی با روحیه ای بسیار خراب برگشتم. تازه متوجه شدم که همه افرادیکه در آنجا حضور دارند با میل و رغبت خودشان نیامده اند و این ارتباط تلفنی میتواند یکی از روشهای وصل به این جریان توسط خانواده های خود که مقیم انجا هستند، باشد. از همان روز بعد از امدنم به سلیمانیه یک سوال ذهنم را به خود مشغول کرد که چگونه افراد تحصیل کرده ان هم در خارج از کشور به این جریان پیوسته اند؟ وقتیکه ادم فیلمهای انها را در موقع انقلاب کردن و یا حضوری میدید به راحتی تحقیر انها را میدید. تحصیلات و مدارک بالای آنها مورد انتقاد و نکوهش شدید مسئولین قرار میگرفت انگار که انها امده بودند کار طاقت فرسا بکنند و تحقیربشوند و در پایان هم خون خود را بدهند. در ترکیه بیشتر به این موضوع واقف شدم که برای بدست اوردن یک نیرو چقدر انرژی میگذاشتند و چقدر نیرو را دست به دست میگرداندند و مورد تعریف و تمجید قرار میدادند تا به تله بیفتد. البته این موضوع در مورد مسافرانی بود که به قصد یک زندگی بهتر ایران را ترک کرده بودند و یا بخاطر ادامه تحصیل میخواستند به اروپا بروند. من که هوادار این جریان نبودم و سواد سیاسی هم نداشتم با خودم مثال معروف را می اوردم که نه به بار است و نه بداراست، آقای رجوی به قدرت نرسیده چگونه عکسش در هر گوشه و کنار دیده میشود و هر روز صبح در مقابل عکسش قوانین خشک ارتشی با سرود خوانی و رژه سپری می شود و تمام نشست ها حول و حوش خدا کردن مسعود و مریم است؟ خوب این چه فرقی با زمان شاه می کند؟ البته مگر انها زمانی بخاطر همین کارها نبود که مبارزه بر علیه شاه کردند؟ تازه ان موقع شاه قدرت در دستش بود و تمام جهان او را میشناخت. وقتیکه آدم داستان رهبران گروهای سیاسی کشورهای دیگر را مرور می کند تا قبل از قدرت گرفتن سعی داشتند خودشان را به ظاهر هم که شده در کنار مردم جا دهند و از خود بینی و بزگ بینی و ستایش فاصله بگیرند، ولی در مورد اقای رجوی رهبریت به این شکل صدق نمیکرد؟ اما من و همسرم و فرزندم چگونه وارد عراق شدیم؟ روزیکه من و همسر و پسر یکساله ام وارد کردستان عراق شدیم راه طولانی را طی کرده بودیم. سفرمان با چند نفر دیگر بود که با ماشین و هم با قاطر و گاهی هم مجبور پیاده روی مجبور بودیم که مسافت را طی کنیم. مسافت زیادی را با همسر و دیگرانی که با ما بودند، رفتیم. اولین توقف ما در نیمه شب تابستانی سال ٦٤ در قهوه خانه ای که با نور ماه به راحتی دیده میشد، بود. چون منطقه کوهستانی بود هوا تقریبا سرد بود من و پسرم از روی قاطر پیاده شدیم و یک راست به داخل قهوه خانه رفتم بدون انکه از کسی اجازه بگیرم خود را روی تختی که شباهت زیادی به صندلی چوبی داشت انداختم و یکراست با پسرم به خواب رفتیم. ساعت هفت صبح با شنیدن یک اهنگ از خواب بیدار شدم چند نفر در حال خوردن صبحانه بودند مردی با چهره بسیار مهربان نزدیک شد و سلام گفت و پرسید؟ چه میل دارم، خندیدم و گفتم هر چی توی آشپز خانه ات است برایم بیاور. او هم لبخندی زد و گفت چشم شما مهمان عزیز من هستید، باشه من میروم و برایت تخم مرغ درست میکنم و برای پسرت شیر تازه میارم. او رفت به دنبال تهیه صبحانه، بعد از چند دقیقه همسرم با یکی از برادرهای مجاهد سر رسید. ضمن احوالپرسی خواست که من با آنها بروم. من گفتم سفارش صبحانه داده ام، بعد از صبحانه می آیم. برادر مجاهد گفت وقتیکه قهوه چی بیاد و ببینه که شما نیستید صبحانه را بر میگرداند. گفتم خوب معلوم است که بر میگرداند ولی عمل من یک توهین و بی ادبی است. چون من سفارش صبحانه داده ام. اما برادر مجاهد گویا حرفهای من ارزش یک پاپاسی هم برایش نداشت و از همسرم خواست بچه را بغل بگیرد و برویم. و از همان آغاز، قدرت و اراده را از من و همسرم ربودند و بدون توضیح و خداحافظی بیرون آمدیم. راستش خیلی ناراحت شدم و تصور نمیکردم تا این حد جریان آقای رجوی بی احساس باشد. برادر مجاهد که جلوتر پیش میرفت ما را به زیر چادری که در نزدیکی قهوه خانه قرار داشت، برد. وقتیکه وارد چادر شدیم چند نفر از برادرهای مجاهد مشغول خوردن صبحانه بودند که دعوت کردند تا با آنها نان و پنیر با چایی صرف کنیم. در حین خوردن صبحانه بودیم که یکی از خانمهای مسافر که همراه ما بود، سرو کله اش پیدا شد و گفت: الهه دیشب خیلی دنبالت گشتم کجا بودی؟ برایش تعریف کردم که در قهوه خانه خوابیدیم. در حین گفتگو با او بودم که همان برادر مجاهد از او خواست که او برود. تصوری که از مجاهدین داشتم ان نبود که به واقعیت داشتم میدیدم. بعد از دو ساعت ما را با یک قاطر به منطقه دیگری بنام گلاله بردند که در آنجا یک ساختمان بود و یک چادر هم در مقابل آن قرار داشت. من و فرزندم با همسرم شب را زیر چادر سر کردیم. با اینکه تابستان بود، ولی هوا سرد بود. صبح را با سرود " ای مجاهد ای مجاهد" و مختصر صبحانه ای آغاز کردیم. بعد از صبحانه همسرم را خواستند که با او صحبت کنند که بیشتر حول و حوش من و افکار من از او می پرسند. حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که فردی آمد و خودش را صالح معرفی کرد و گفت آمده که ما را به پایگاه جلیلی ببرد. او علت آمدن ما را پرسید و من ساده لوح گفتم که برای ادامه تحصیل میخواهیم به خارج برویم غافل ازاینکه نمی دانستم که آنها با همسرم قبلا صحبت کرده اند در زمانیکه ما در ایران بودیم. یک فرمی را از توی جیبش در آورد که اگر سازمان ما را به هر جایی که خودش خواست بفرستد مخالفت نکنیم بعد از یک بحث کوتاه من و همسرم آن فرم را امضا کردیم. بعد از امضا کاک صالح گفت هر چی پول و طلا شناسنامه پاسپورت و غیره دارید بدهید که مبادا گم شود. برایم چنین تقاضایی خیلی مشکوک بنظر میرسید با این حال شناسنامه و پول را به آنها دادیم و کارت رانندگی و کمی هم که طلا داشتم به آنها ندادم. بعد از اینکه برادرصالح همه چیز را از ما گرفت ما را سوار ماشینی کرد و همراه راننده به طرف پایگاه جلیلی برد. بعدها شنیدم مجاهدین بخاطر اینکه اپوزیسیون صدام حسین که خواسته بودند آن محل را ترک کنند، آنجا را منهدم کرده اند. به پایگاه جلیلی رسیدیم همسرم را به آنطرف ساختمان که در گودی قرار داشت بردند و من را در یکی از اتاقها که مربوط به خواهرهای مجاهد میشد منتقل کردند. آن شب مسئول آنجا آمد و اطلاعات لازم را در مورد سالن غذا خوری و حمام و اتاق خواب داد. او از من خواست یک اسم مستعار برای خودم انتخاب کنم و من اسم الهام را که در خانه من را به آن نام صدا می کردند، انتخاب کردم. او هم قبول کرد و بعد از من خواست گزارش بنویسم در مورد هر چیزی که می بینم!! شب اولم بود و دلم میخواست بخوابم و خستگی این راه طولانی را از بدن خسته ام بیرون کنم اما امکانش هرگز پیش نیامد. همان شب ساعت ۳ صبح از خواب بیدارم کردند و به همراه چند تازه وارد نگون بخت دیگر به اتاق دیگری رفتیم و نشستیم و با چشمان خواب الود قصه فرار و پرواز آقای مسعود رجوی را که در نشریه مجاهد چاپ شده بود را به نوبت خواندیم. بعضی از ما سواد خواندن را نداشتند و شاید ده دقیقه زمان میبرد که یک خط را تمام کند. هر صبح کارمان خواندن نشریه بود و بعد نماز خواندن و بعد مراسم سلام صبحگاهی و بعد صرف صبحانه و کارهای الکی که زمان را بیخود از دست میدادیم. ادامه دارد

خروج از نسخه موبایل