سخنی از یک مادر دل شکسته

من منتهی زهرایی هستم مادر مصطفی قاعدی، فرزندم چندین سال است که در فرقه رجوی اسیر است و هیچ خبری از آن ندارم تا به حال 3 بار به عراق سفر کردم ولی متاسفانه فرقه رجوی اجازه نداد من با فرزندم دیدار و یا ملاقات کنم. آخرین باری که به عراق سفر کردم 26/8/94 بود با مشکلات آب و هوا و مریضی که داشتم با کلی مشکلات با انگیزه اینکه با فرزندم ملاقاتی داشته باشم به عراق سفر کردم وقتی وارد خاک عراق شدم به بغداد رفتم و از بغداد به کمپ لیبرتی رفتم کمپ را از نزدیک دیدم در واقع زندان بود تا کمپ، دور تا دور کمپ دیوارهای بتونی جلوی دید مرا گرفته بود و نمی توانستم داخل کمپ را ببینم. خبر داشتم که رجوی و سرانش آزادی به فرزندان ما نمی دهد ولی نمی دانستم تا این حد ضد بشر است و فرزندان ما را در یک چار دیواری حبس کرده است. در کنار لیبرتی تنها کاری که می توانستم انجام دهم از پشت دیوارهای بتونی فرزندم را صدا بزنم که شاید صدایم به گوش فرزندم برسد. چند روزی که در کنار کمپ لیبرتی بودم در روزهای آخر توانستم روزنه ای پیدا کنم و داخل کمپ را ببینم دیری نگذشت که با یک سری از عناصر توجیح شده فرقه رجوی مواجه شدم تا من و خانواده ها را دیدند شروع کردند به بد و بیراه گفتن. من مطمئن بودم که این ها فرزندان ما نیستند غیر ممکن است فرزندم به من بد و بیراه بگوید عجب فرهنگ زشتی دارند این ها در جامعه آدم های خیابانی و بی سر و پا هم این حرفها را نمی زنند رجوی و سرانش تا کی می خواهند اعمال کثیفشان را در رابطه با خانواده ها ادامه دهند. آه ما مادران رجوی و سرانش را گرفته. امیدوارم از این پس آه ما مادران رجوی و سرانش را به نابودی بکشاند.  

به امید آن روز

خروج از نسخه موبایل