زهر تلخ یک خاطره، 19 فروردین 1390

هنوزم زان روز
به جگر خاری است
که خونش می چکد مدام
گاه خاطرات تلخند و گاه شیرین؛ عموما آدم ها خاطرات تلخ و شیرین را باهم دارند، یعنی از هرکدام بهره ای دارند اینکه بارکدام نوع بر دیگری سنگینی کند هم برای اشخاص مختلف، متفاوت است.
خوش بحال آنانی که از شیرین آن بهره بیشتر برده اند و من برای همه همین را آرزو می کنم.
اما امثال من فقط خاطرات تلخ نصیب برده ایم؛اگرچه عمر بر پای آن گذاشته ایم اما واسفا که خوشی حاصل نکردیم. قصه ما که در درون فرقه رجوی عمر و جوانی تلف کردیم همین است! و تازه شیادانه مدعی هستند که باید شکر گزارهم باشی که رهبری (رجوی) بر تو منت گذاشته و افتخار داده است که زیرپرچمش باشی وغیره… ای نفرین بر شما باد که چنین مردم را به فنا دادید و برای بقای خودتان (بقول خودتان: حیات خفیف خائنانه ) چه کسانی را بیرحمانه به فنا دادید! الغرض بپردازیم به خاطره؛ روز 19 فروردین 90 روزی که برای حفظ جان رجوی چه جانهایی فدا و چه افرادی ناقص ومعلول شدند! هرکسی که جریانات آنروزها را دنبال کند حتما فیلمهای آن روز و فاجعه ای که در اشرف رخ داد رامی تواند ببیند. قضیه اما دو وجهی است که افراد نکته سنج می توانند اینرا بفهمند. یک طرف توحش نیروهای عراقی که حتما روزی باید دریک دادگاه بی طرف بین المللی پاسخ بدهند. این ماموران که به ما گفته شده بود قصد تسخیر کامل اشرف و کشتن تمام نفرات را دارند و علیرغم دخالت و پیام سناتور «مک کین » هم تا رسیدن به اهداف تعیین شده کوتاه نیامدند به قول خودشان مامور بودندو معزور؛ وقتی به اهداف خودشان یعنی قسمت شمالی پادگان اشرف تا خیابان 100 رسیدند، توقف کردند و دیگر نه گلوله ای بود و نه ضرب و شتمی، وبه شهادت افراد حاضر درآنجا همین را گفتند و اعلام کردند که ما قبلا هم به سازمان شما گفته بودیم که هدف این قسمت از پادگان است و دستور داریم که جلوتر نرویم! اما ازطرف سازمان به ما همه اعلام شده بود که اینها می خواهند که اشرف را کاملا تصرف و همه را قتل عام کنند و…و مخصوصا می گفتند که اینها دنبال رهبری هستند و ما تا آخرین نفر جلوی اینها می ایستیم وقتی هم بعضی می گفتند که آخر با دست خالی جلوی توپ و تانک چطوری؟ می گفتند که شما جانتان مال رهبری است و رهبری هم شما را برای اینطور روزهایی لازم دارد! بهر حال آن روز به تلخی گذشت و بعد از آن هم سربازان عراقی به کسی کاری نداشتند الا تحریکاتی که این سازمان می کرد و یا داستان 10 شهریور سال بعد که البته بازهم داستان دیگری از نامردی و خودخواهی و به گفته افراد انتقام رجوی از تعدادی بود که بشکلی با خط سازمان مشکل و نغمه مخالفت با خط رجوی را سر داده بودند که رجوی با بهانه ای دیگر که هیج کس این بهانه را قبول و باور نداشت، آنها را هم فدا کرد. بهانه حفظ اموال اشرف بود که همه می گفتند که بابا این درست نیست و این اموال دیگر مال ما نیست بیخود جان نفرات را فدا نکن (خود رجوی هم به شهادت افراد می گفت ما می دانیم که پشیزی از این اموال به ما نمی رسد ولی ما باید کار خودمان را بکنیم و سود سیاسی آنرا ببریم! « تجارت با خون بی گناهان که جرمشان وفاداری به سوگند بود»).
اما داستان آنروز یک وجه دیگر هم دارد که ما اگر چه قبلا میدانستیم ولی بعدها بیشتر به عمق فاجعه و توطئه رجوی پی بردیم.
رجوی بارها خودش و بوسیله نفراتی که بحث های« به اصطلاح خودشان» سیاسی را از طرف او منتقل می کردند می گفتند که قانونی در سازمان ملل هست که اگر در نقطه ای از جهان بین دو طرف متخاصم، درگیری به خشونت بکشد و تعداد کشته ها به مرز 1000 برسد، آن نقطه مشمول اعزام نیروهای کلاه آبی سازمان ملل می شود و سازمان ملل به آنجا کلاه آبی می فرستد تا بین دوطرف حائل شود و از کشتار جلوگیری کند. و ما بعدا فهمیدیم که رجوی که همه چیزش را در عراق می دید با به کشتن دادن نفرات دنبال این است که با کشاندن پای سازمان ملل در آنجا بماند و فدا کردن نفرات هم برایش مهم نیست. بعد آن روز هم وقتی ما در ماتم دوستانمان لابه می کردیم به ما می گفتند که شما چرا ناراحت هستید این نفرات مال رهبری بودند خودش هم می داند کجا خرجشان کند و تازه ما کم کشته دادیم و ما حساب کرده بودیم که 1000 تا کشته می دهیم و براش هم آماده بودیم ولی نشد! زهی وقاحت!!!
و بعدا رجوی خودش با گفتن فاکت های تاریخی و ازجمله « کوسوو و سربنیستا » بارها حسرت این را می خورد که چرا به اندازه کافی کشته نداده ایم! البته این را لای حرفای مختلف و با شیادی مخفی می کرد، چون میدانست که واکنش نفرات متوجه او خواهد شد و نرم با یکی به نعل یکی به میخ آنرا می گفت.
بهر حال آن روز تلخ برای من و امثال من که در میدان بودیم و دوستان چند ده ساله که این مدت باهم نفس به نفس زندگی کرده بودیم را از دست دادیم بسیار تلخ و تا ابد مثل خاری در جگرمی خلد.
در این روز برگی دیگر از جنایت وشیادی رجوی را ما به چشم دیدیم و بعد در نشست ها که مثلا نفرات باید لحظات خود از جمله لحظات ترس از گلوله و… را می گفتند جالب این است ما که تاآخر در صحنه بودیم وـ فیلمها گواه است ـ لحظات واقعی خودمان رامی گفتیم ولی افرادی که ما دیدیم از صحنه فرارکردند (می توانیم با اسم بگوییم) وقیحانه می گفتند ما در تمام این لحظات به فکر رهبری بودیم و به فکر جان خودمان نبودیم بلکه فقط ترسمان برای حفظ جان رهبری بود. که البته ما به وقاحت آنان می خندیدیم و بیرون و بین هم می گفتیم برای همین بوده که فرار کرد پس از رهبری یاد گرفته!
امروز 19 فروردین است و من بازهم بیاد آن عزیزان و جانهای به یغما رفته هستم. بازهم لعنت می فرستم به بانی و مسبب به هدر رفتن آن جانها و البته خدا را ببین که آنها به مقصود خود نرسیدند و اگر چه تعداد زیادی مجروح شدند ولی خدا از آنان انتقام گرفت و دربدرشان کرد و همین روز باعث بیداری و اعتراض افراد زیادی از هواداران شد و دیگر بعد از آن حمایت خود را از این فرقه ضاله قطع کردند.
« بله چوب خدا صدا نداره اگه بزنه دوا نداره»
*رجوی بارها در نشست ها میگفت که زندگی مهندس بازرگان در ایران «حیات خفیف خائنانه» است و مدعی بود که اینرا خود مهندس بازرگان وقتی برای درمان به پاریس آمده است گویا به فرستاده رجوی گفته است.

خروج از نسخه موبایل