داستان اسارتم توسط نیروهای عراقی

برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند ـ قسمت ششم

برای چند لحظه ای اطرافم را زیر چشمی نگاه کردم متوجه شدم که هیچ کس نیست چرا؟ واقعیت این بود که درسته من ودوستم اسیر شدیم.بطور همزمان حدود12 نیروی عراقی به سمت ما هجوم آوردند.البته بعد از چند دقیقه متوجه شدم که چند نفر از آنها از کشور اردن ویمن بودند.با این وجود فرق نمی کرد همه به سمت ما حمله ور شدند و شروع به کتک کاری و همزمان آنچه در جیب هایمان داشتیم خالی کردند و بلوزهایمان را درآوردند ودستهایمان رابسته وبه حالت بدو رو مارابه سمت پاسگاه نهرعنبر که توسط آنها اشغال شده بود می بردند.
ساعت حدود 7یا 8 شب 11مهرماه 59 بود. در مسیر می دیدم که جنازه دوستانم روی زمین افتاده است ولی جز افسوس کاری نمی شد کرد.حدود یک ساعت ونیم بعد به پاسگاه نهرعنبررسیدیم.درهمان تاریکی که گاهآ چراغی روشن می شد دیدم تعداد تانکهای زیادی که حتی هنوزروی کمر شکن بودند.
در همان لحظات احساس بدی داشتم از اینکه ما فقط اسیر شدیم.یک ربع بعد مارا بردند مقر فرماندهیشان که یک سرهنگ بود لحظاتی نگذشته بود که چند افسر یمنی واردنی آمدند داخل وشروع کردند به فحاشی یکی از آنهابا سلاح کلاشینکف روی سینه ام نشانه گرفت و د یگری با کارد روی گلویم فشار وقصد کشتن داشت.که در همین حین متوجه شدم افسر عراقی به آنها می گفت که با آنها کاری نداشته باشید من فرمانده اینجا هستم.البته ناگفته نماند این اعمال که گفتم برای هردوما اسیران انجام شد.ومن از نوع داد وبیدادی که می کردند متوجه شدم..بعد ازاین ماجرا افسر عراقی جلوتر آمد (چون در محوطه آزاد بودیم)چراغهای شهر اندیمشک روشن بود.با اشاره به من گفت آنجا تهران است؟من هم درذهن خودم گفتم اینها هم با چه چیزی گول خوردند:در جواب سرم را به علامت اینکه حرفش درسته تکان دادم که در همین باور بماند..
حدود یک ساعتی آنجا بودیم از ظهر هم آبی نبود که بخوریم.یک خودرونطامی آیفا آمد چشمهای مارا بستند و مانند گونی سیب زمینی پرت کردند داخل آیفا.
چشم بسته بهر ترتیبی بود خودمان راکشاندیم به گوشه ای که آسیبی نبینیم.
جاده های نظامی و تپه ماهورویی و نهایت دست انداز.بعد از2ساعت به نقطه مورد نظرشان که نمی دانستیم کجاست رسیدیم.
دستمان راگرفتند و از خودرو آیفا پیاده کردند.
در همان حین در یک فرصتی که داشتنندمانند گونی پیاده می کردند چشم بندی که روی چشمهایم بود را درحالی که دستهایم هم بسته بود صورتم را به زمین زدم مقدار کمی توانستم ببینم کجا هستم.درهمان حال تعداد زیادی نفر روی زمین نشستند.دست من را گرفتند ودر ردیف آنها نشستم این در حالی بود که ازظهرتاآن لحظه که حدود ساعت 12شب بود آب نخورده بودم واز فرط تشنگی لبهایم باز نمی شد.
حدود 10دقیقه بعد زیرچشمی که داشتم درحدودی اطرافم را می دیدم یک نفرنزدیکم شد وشروع کرد به فارسی صحبت کردن با لهجه شبیه به کردی.گفت یک سرتیپ اینجاست واز شما باز جویی می کند سعی کنید واقعیت را به او بگویید تا شما را اذیت نکنند.
گفتم احتمالا زبانمان به هم نزدیک است اگر واقعیت را می گویی دستهایم را کمی آزادکن چون به حدی محکم بسته بودنداحساس می کردم دستهایم بادکرده.این در حالی بود که من این حرف را زدم که گفت لهجه هایمان مانندهم است.گفتم حال که بهم نزدیک هستیم از نظر زبان دستهایم را کمی شل کن ویک لیوان آب برایم بیار تا حرف بزنم چون از ظهر آب نخوردم.همین کار را کرد تانوبت من رسیدهنوز نمی دانستم چه کسانی آنجا هستند.در نهایت نوبت من رسید از زیرچشم بند دیدم یک نفر نشسته وچندین نفر اطراف او هستند.اولین سوال این بود اسم ودرجه که معمولی بود جواب دادم.دومین سوال را پرسید؟ چند تا تانک وکاتیوشا داشتید.؟ گفتم من درجه دار بودم وشغل من انبارداری بوده وهمین را که گفتم چهار نفر آمدند ودست وپایم را محکمتر بسته وداخل چاله یا سنگری انداختند(چون شب بود متوجه نبودم چه جایی هستم)
در حالی که افتاده بودم روی زمین با حالت سینه خیز خودم را به سمتهای مختلف می کشاندم تا محلی پیدا کنم تا بدنم را به آن بسابانم تا از خارش سوزش پشه ها راحت شوم.درهمین حین احساس کردم پیشانیم خورد به پوتین یک نفر به آرامی از او سوال کردم که کی هستی؟صدایم را تشخیص داد واسم خودش را گفت سرباز خودم بود.اسامی نفراتی را که همانجا بودند واسیر شده بودند را به آرامی گفت.
خودم را بهش نزدیکتر کردم وسوالاتی که داشتم از او پرسیدم از اینکه چطوری اسیرشدندو..
در نیمه های شب بود که ناگهان شلوغ شد ومشخص بود که عراقیها برای کاری آمدندبا سروصدای زیاد در همان حال که به پهلو روی زمین بودم نوری در اطرافم نمایان شد متوجه شدم که می خواهند انگشتری که درانگشت داشتم دربیاورند.ولی چون انگشتم براثراینکه دستم رامحکم با سیم تلفن بسته بودند باد کرده بود می خواستند انگشتم را قطع کنند.از سروصدا این را متوجه شدم.در همان وضیعت با تمام دردی که داشتم خودم انگشتر را از انگشت بیرون آوردم وانداختم زمین.از نورچراغ قوه ای که دستشان بود احساس کردم که آن را برداشتند چون سروصداهم کم شد و رفتند.
آن شب تا فردا صبح به همان شیوه که در قسمت بالا گفتم گذشت ولی ازشب اول قبر که تعریفش را شنیدیم بدتر.هم کتک.هم حشراتی که مانند مار نیش می زدند وبایستی خود را به پوتین نفری که مانند خودت بود می رساندی تا کمی از خارش کم شود.وسپس جابجا با همان نفر می شدی.
در طلوع صبح دوباره شلوغ شد ولی با صدای خودرو که معلوم شد می خواهند ما را به استان العماره ببرند.حدود یک ساعت گذشت وخودرو دو کابین با 13 اسیر جنگی در میان هلهله زنان سربازان عراقی به سمت العماره حرکت کرد.
ادامه دارد

خاطرات غلامعلی میرزایی

خروج از نسخه موبایل