خاطره ای از جامعه بی طبقه توحیدی رجوی

با عرض سلام به هموطنان عزیز
خاطره ای از اسلام رجوی و جامعه بی طبقه توحیدی را برایتان تعریف می کنم،یکی به اسم محمد حمادی بود، یادش بخیر، تومور مغزی داشت که فوت کرده و به رحمت خدا رفته است.
چون همشهری و بچه محل بودیم، محمد حمادی بچه اهواز بود و فامیلهایش همه همسایه ما بودند. وقتی او را در قلعه اشرف دیدم او را شناختم.
محمد حمادی در مقر 15سابق مقر آرش بود و این خاطره ای که برایتان تعریف می کنم فکر کنم اردیبهشت 93 بود. زمانیکه در قلعه اشرف اسیر بودیم و بعد این همه کار و تلاش و چه ضرب ها در بدن نخورده بود که نگو.
بعد مدتی ما اومدیم لیبرتی. قبلا در اشرف که بودم و دیدار ما باهم زیادتر بود و از حال واحوال اون با خبر بودم وپیگیری میکردم. او گفته بود که من مدتی الان سردرد دارم و هر چی میگم یا دارو می دهند،اصلا تاثیر نداره واحساس میکنم که روز به روز دردهایم بیشتر میشه و هر دکتر که در سازمان (تشکیلات فرقه مجاهدین خلق) بود رفتم ولی چاره ای نبود که نبود و نشد.
و هر بار محمد حمادی را می دیدم و از حال و احوالش سوال میکردم، می گفت حالم بدتر شده و هر روز هم بدتر میشود، او می گفت، حرف های من را باور نمی کنند که مریض هستم، به من میگویند به خاطر استرسه.طبیعیه.هوا گرمه.هواسرده زیاد.گرم نگه دار و …
من گفتم خب درخواست بده که ببرند پزشک های عراق تا تو را ویزیت کنند. آن موقع حفاظت با امریکا بود و تردد فرقه مجاهدین به خارج از قلعه اشرف آزادانه تر بود.
محمد حمادی گفت بابا صد بار گفتم و هم نوشتم که دیگه زبونم مو در آورد. من اولش باور نکردم که نمیبرند بیرون،بهش گفتم اینطوری نیست عزیز تو باید یادآوری کنی که فراموش نکنند.
خلاصه مدتی گذشت که لیبرتی اومدیم.یکی از بچه ها منو دید و گفت.همشهریت را میبینی.این نفر هم دوست بود وخیلی نزدیک بود.گفتم کی،گفت محمد حمادی دیگه،گفتم مگه چشه من مدتیه ندیدمش.گفت بابا اصلا طوری دیگه شده وکلا دعوا با مسولین میکنه وانگار کمی حالش بد شده.گفتم ممنون. اون موقع او مقر دوازده بود. به بهانه ورزش دویدن بیرون از مقر رفتم مقر اونها که پانزده ی سابق وهفت الان هستش،رفتم دیدنش واز یکی پرسیدم محمد کجاست.گفت رفتن امداد مرکزی.گفتم خیره انشالله.گفت نه محمد نفر همراه اونا هستش کسی نبود وهمه ورزش رفتن فقط محمد بود ورفتش.گفتم باشه سلام برسون و بگید که جهاد اومد اون موقع اونجا اسمم جهاد بود.بعد مدتی نشست بود که همه افراد مقرات اومدند یعنی لایه ی ما عضوها،شروع کردم به نگاه کردن وهرچه نگاه کردم دیدم محمد که دراونجا ممد صداش میکردیم نیست.خیلی ذهنمو گرفت.یه روز پنج شنبه که بعد از ظهرها فوتبال و به اصطلاح کلوپ و فیلم که فیلمهای سه ساعته میشه چهل و پنج دقیقه نشون میدادن ومشغول بودن.من رفتم مقر اونها. و دوزاریم افتاده بود که اون تک الان و توی بنگال هستش و برای کلوپ یعنی همون سالن غذاخوری هم بود.جمع شدند ومشغول و محمد توی بنگال هستش. من رفتم مسقتیم بنگال هوا تاریک شده بود. وقتی منو دید پرید ومنو بغل کرد و شروع به گریه کرد.منم که فشارش میدادم.بهش گفتم.ببین من بدون اجازه اومدم دیدن تو.اشکاتو پاک کن و بشین وتعریف کن چی شده.
گفت.الان چهارماهه که بیچارم کردند.خودشون نمیبرند.من بهشون گفتم آشنا در عراق دارم فقط تلفن بدید من تماس بگیرم و با پول اونها و حفاظت خودتون،منو ببرید برای بغداد به دکتر متخصص ببینه وضعیت سرم بلاخره چی هست.اینها همش میگن تهدید و نمیزارن بریم بیرون همه ارتش که اونجاس رژیمی هستن وخطرناکن و نمیشه ریسک کرد واز صبح تا شب نفر به پا گذاشتن برام.منم بهشون گفتم باشه منم میشینم تو بنگال فقط برای دستشویی و توالت میرم و میام که خیالتون راحت باشه من جایی نمیرم.والان من خودم را به خاطررفتار اینها زندانی کردم.و با من چپ افتادند و خیلی دارند اذیت میکنند ومنم نشستم الان توی بنگال.
من هم از ترسم که نفهمند من بدون اجازه رفتم دیدن اون وقول وقرار باهم گذاشته بودیم که حرفی نزنیم ونگیم همدیگرودیدیم.فقط تنها کاری که میتونیستم بکنم خودخوری کنم.بله آشنایان وعزیزان خودشون را میبرند وبخاطرش کلی جنگ وتبلیغات میکنند وتبدیل به جنگ سیاسی میکنند وطبل میزنند،ولی برای دیگران که گول خورده توی این مرداب افتاده بودیم.نباید اصلا انسان نگاه کرد یا دلسوزی کرد. بچه ی فرقه مجاهدین بله.نفرات یک تشکیلات بله و … اما بقیه نه.
برای انها همه چی فراهم وآماده هستش فقط کافیه لب تر میکردند همه چی میتوانند داشته باشند و رسیدگی هم بشه.بله این انسانیت جامعه ی بی طبقه ی توحیدی هستش که من دیدم ودیدم.خدا لعنتشون کنه که بعدش همین تومور باعث مرگ محمد حمادی شد.
مالک بیت مشعل، تیرانا

خروج از نسخه موبایل