وقتی به اردوگاه اسرا رسیدیم..

برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند ـ قسمت نهم
بعد از چند روز در وزارت دفاع روز 18 مهرماه 1359 یک اتوبوس آمد جلوی همان در اتاقی که بودیم ما را سوار کردند.بعد از عبوراز شهر به بیابانهای خاکی رسیدیم که معلوم نیود مقصد کجاست از شهر بغداد که عبور کردیم به بیابانهای شنزار وبی وآب وعلف با سرعت خودرو در مقابلمان عبور می کرد و همه در یک اضطراب ونگرانی وسکوت کامل که مقصد کجاست بعد ازحدود یک ساعت به شهری رسیدیم که با نوشته عربی که بر آن حک شده بود به شهر فلوجه خوش آمدید فکر کردیم خوب است داخل شهر هستیم ولی اتوبوس از شهر عبور کرد و دوباره با همان صحنه های بیابان مواجه شدیم مسافتی را خودرو طی کرد به شهری دیگر رسیدیم بنام حبانیه باز هم خیال بافی در ذهن که همین جاست ولی مسیر نا معلوم ادامه داشت تا به شهری دیگر رسیدیم بنام رمادیه و با یک تابلو فرعی اگر اشتباه نکنم بنام الانبارکه ما را به سمت الانبار بردند که مسیراتوبانی به سمت کشور اردن را نشان می داد. بعد از مسافتی اتوبوس به یک مکان فرعی پیچید وحدود نیم ساعتی در این مسیر بودیم که متوجه ساختمانهای نظامی شدم البته همه با یک شکل ساخته شده که اطراف همه را سیم خاردار زده بودند.در حین عبور می گفتم همین یکی است ولی خودروادامه داد تا در نهایت در یک فرعی دیگر که خیابان آسفالت با عرض کوچک که سمت راست آن یک پادگان بود با حصار سیم خارداروسمت چپ آن ساختمانهای با اتاقهای کوچکتر متوقف شد.
افسران وسربازان مسلح پیاده شدند تعدادی به سمت ساختمانهای کوچک که بعدها معلوم شد اتاقهای افسران اردوگاه وسربازان بوده رفتند وتعدادی اطراف خودرو نگهبانی می دادند.
زمان با کندی می گذشت یکدفعه تعدادی افسر با سربازان مسلح از ساختمان بیرون آمدند.تعدادی به سمت ما که داخل اتوبوس نشسته بودیم در حال آمدن بودند وتعدادی دیگر به سمت ساختمان هایی که اطراف آن سیاج وسیم خاردار کشیده شده بود می دویدند.
در اتوبوس باز شد و چند افسر و چندین سرباز مسلح درب اتوبوس ایستادند ویک افسر که یک لیست در دست داشت اسامی رایک به یک می خواند ونفرات پیاده می شدند وبه سمت درب ورودی سیاج که تا آنجا نفر چیده شده بود با کابل هدایت می شدند.نفراتیکه در داخل اتوبوس نشسته بودند همه نظاره گر این بودیم که چه سر نوشتی در انتظاراست چون فاصله با داخل سیاج دور بود نمی شد به راحتی دید که آنجا چه اتفاقی دارد می افتد.تا اینکه نوبت به من رسید واسم من را خواندند از اتوبوس که پیاده شدم اولین استقبال با چند ضربه کابل ضخیم برق شروع شد.
حدود بیست متری با درب اصلی راه افتادیم در همین فاصله نگهبانان مسلح یک چیزهای می گفتند وما عبور می کردیم از لحن آنها متوجه می شدم که فحش می دهند.وارد درب سیاج شدیم اطراف دو طرف ورودی سربازان با کابل منتظر بودند.واین درحالی بود که اکثر نفرات حتی زیر پیراهن هم به تن نداشتند.نفرات را تک به تک می بردند تا استقبال بخوبی انجام شود.من که وارد تونل شدم از هردو سمت مورد استقبال گرمی قرار گرفتم فقط تنها کاری که می شد بکنم این بود که سروصورتم را با دست بپوشانم تا لااقل چشم وصورتم صدمه نبیند.
البته با همه نفرات همین کارشد فرقی بین جوان و پیر نبود.بعد ازپذیرایی اولیه وارد محوطه اردوگاه شدیم.در قسمت سمت راست یک ساختمان دوطبقه که به زبان عربی نوشته بود قاطع 3(به فارسی خودمان بلوک3)ودر سمت چپ بلوک 1و2 بود همه ما را که حدود 30 نفربودیم یه خط کردند وبه سمت قاطع سه بردند.در پشت یک اتاق که بعدها معلوم شد بهداری است نگه داشتند پشت اتاق که به داخل اردوگاه بود یک پنجره با میل گرد وتوری کشیده شده بود که یک صندلی آنجا گذاشته شده بود ونفرات بایستی می رفتند روی صندلی چند دقیقه می نشتتد وسپس آنها را با یک سرباز مسلح به بلوکهای مختلف می بردند.نوبت من شد روی صندلی نشستم وبه داخل پنجره که توری داشت نگاه کردم دیدم چند نفر در داخل هستند که افراد را شناسایی می کنند.با وجودی که تاریک بود معلوم بود عراقی نیستندوفت من هم تمام شد ومن را به سمت یک بلوک برد.

خاطرات غلامعلی میرزایی

خروج از نسخه موبایل