برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند

خاطرات غلامعلی میرزایی ـ قسمت 13

در انتظار بازدید صلیب سرخ از اسارتگاه صدام حسین
چون این اتاق جدید بود وهنوز کامل نشده بود روزانه افراد مختلفی را که بیشتر شخصی و از منطقه موسیان یا مهران ، قصرشیرین و سوماربه اسارت گرفته بودند را می آوردند که اکثرا پیر و کهنسال بودند .
در همین روزها بود که لباسهایی که از قبل مانند دشداشه (لباس عربی) و پالتو سربازی روسی وپوتین های سنگین روسی داده بودند آمدند همه را جمع کردند (البته پوتین ها که بیرون بود قبل ار اینکه بگویند جمع کرده بودند وسپس درب را باز کردند) و بقیه وسایل را گرفتند . بجای آنها دمپایی ولباس فرم ارتش اردن را دادند . بعد متوجه شدیم که اینها (عراقیها )گفتند اگر اینها پوتین داشته باشند فرار می کنند.
در این مدت وضعیت غذا واشل آن تغییر نکرده بود چون به محض اینکه خودرو آیفا حمل غذا می خواست وارد اردوگاه بشود سربازان عراقی هجوم می آوردند و هرچه می خواستند از سهمیه اسیران می بردند . بعد که جلوی آشپزخانه هم بار تخلیه می شد آنها به ترتیب می آمدند ومواد غذایی را می بردند برای خودشان در صورتی که آشپز از خودمان بود ولی نمی توانستند چیزی بگویند . چند روزی گذشت در نهایت تصمیم گرفتیم برویم با تعدادی ار افسران که یکی از آنها خلبان ارشد بود صحبت کردیم که با این شرایط چکار کنیم که افسر خلبان گفت من همین امشب یا امروز که فرمانده عراقی آمد برای آمار گیری در خواست ملاقات به او می دهم که مسئولیت همه الزامات غذایی را خودمان به عهده می گیریم و مواد خام را بدهید. در آن موقع آشپز از اسرا بود ولی درجه داران وافسران وکادرهای عراقی در آشپز خانه نظارت می کردند (البته بیشتر دزدی بود تا نظارت) یک الی دوروز گذشت که افسر خلبان آن تعداد نفری را که با او صحبت کردیم صدا زد و گفت من با فرمانده عراقی صحبت کردم که بر اساس قوانین صلیب سرخ همه چیز باید در اختیار اسرا باشد که او هم بعد از کلی اما واگر قبول کرده که خود افسر خلبان به عنوان فرمانده اردوگاه اسرا باشد و بقیه مسولیتها را خودش (افسرخلبان) بین نفرات تقسیم کند.
او بقیه افسران را هم جمع کرد و مسولیتها را تقسیم کرد که یک ستوان یکم شد مسئول آشپزخانه و من به عنوان معاون او باشم که در تحویل گیری وپخت وتوزیع غذا نظارت داشته باشیم و حضورعراقیها با اجازه فرمانده اسرا باشد .
افسر خلبان مسئولیتهای دیگر را هم بین نفرات تقسیم کرد که از فردای آنروز خودمان در موقع ورود خودرو حضور داشته باشیم و براساس بار نامه وسایل را تحویل بگیریم.
فردای آنروز بر اساس گفته فرمانده عراقی که قول داده بود ،کارما شروع شد ولی در هنگام تحویل گیری بار بازهم سربازان آمدند که از وسایل بردارند که همانجا افسر خودمان به فرمانده عراقی اطلاع داد و سربازان با دیدن افسر خودشان کنار کشیدند.
خودرو را با بارنامه تحویل گرفتیم ودر آشپزخانه چیدیم . ولی افسرخودمان نکته ای را اشاره کرد که اگر سربازان عراقی برای وسیله ای مراجعه کردند اول به او اطلاع دهیم . با اجازه او در حدی که نیاز دارند با حضور خودش آن وسیله را بدهیم آنهم به این جهت که در آینده مشکلی برای ما ویا دیگران به خاطر این ایجاد نکنند.
نزدیک به دو ماه گذشته بود که هنوز از صلیب سرخ خبری نبود و هیچکس از خانواده یا جایی خبری نداشت ولی گاها زمزمه هایی از بعضی از سربازان به گوش می رسید که احتمال دارد دولت عراق اجازه بدهد صلیب سرخ از اردوگاه ها بازدید کند (چون هنوز دولت عراق کمیته صلیب را به رسمیت نمی شناخت یعنی عضو پیمان ژنو نبود) درهمین دوران به بهانه های مختاف اذیت وکتک زدنهای بی دلیل وجود داشت به عنوان مثال شب زمان آمارگیری افسر فرمانده عراقی می آمد با تعدادی افسر وسرباز ودرجه دار به بهانه ای شروع می کردند به کتک زدن با کابل آنهم در آن هوای سرد . یا زمانهای هوا خوری در حال قدم زدن بودیم که چند سرباز ودرجه دار جمع می شدند و به طور ناگهانی چند نفر را صدا می کردند و می بردند کتک می زدند. یک بار به هر کدام از اسیران یک پلیور پرتقالی داده بودند . چون هنوز زمستان بود و آب گرم هم برای استحمام نبود انواع مریضی های پوستی شروع شده بود . من با یکی از دوستانم گفتیم قبل از اینکه این پلیور را بپوشیم برویم سرمان را با تیغ بزنیم و استحمام با آب سرد هم بکنیم بعد این پلیور را بپوشیم. بدلیل تعداد زیاد نفرات وکمبود حمام که عمومی هم بود ما گذاشتیم کمی خلوت شود سپس اقدام کردیم در حالی که داشتیم دوش آب سرد می گرفتیم وآخر کار مان بود صوت پایان آنتراکت را زدند . در همین حین چند سرباز عراقی آمدند داخل با همان وضیعت با بدنهای خیس شروع کردند به زدن با کابل که بی حس شده بودیم .بعد ازاین با عجله لباس پوشیدیم آمدیم بیرون . ولی چون سرد بود کتک اساسی هم خورده بودیم پلیور را برعکس پوشیده بودیم وهمین باعث شد موقعی که آمدیم بیرون چند سرباز دیگر متوجه شدند وبهانه گرفتند وشروع کردند به زدن با کابل به سروصورت در حالی که باران هم آمده بود وزمین گل ولجن بود یکی از آنها گفت که با همین لباسها سینه خیر بروید ودر همان حال هم با کابل می زدند تا اینکه یکی ازافسران خودمان آ مد و با آنها صحبت کرد و بعد از آن با همان لباس گلی به داخل اتاق رفتیم.
ادامه دارد…
غلامعلی میرزایی، تیرانا

خروج از نسخه موبایل