خاطرات غلامعلی میرزایی ـ قسمت هفدهم

شیپور سرنگونی را می خواست رجوی بزند یا صدام حسین؟ اما چه شد؟

در قسمت خاطرات 16 که در پایان آن خاطر نشان کرده بودم ما را به قسمتی که بعد متوجه شدیم لشکر 27 به اصطلاح گفته می شد بردند .در بدوورود یک تعداد زن ومرد که از قبل آن بدبخت ها را هم براساس برنامه ریزی قبلی آنجا منتظر گذاشته بودند تا زمانی که ما برسیم-همان طور که در خودرونظاره گر بودم ومنتظر بودم به کجا می خواهند مارا ببرند در انتهای یک خیابان اصلی به یک پیچ رسیدیم که در ابتدای آن یک ساختمان قلعه ای بلند بود که تعدادی آنجا ایستاده بودند و به محض ورود ما شروع به کف زدن وشعار خوش آمدید را اجرا می کردند راننده ماشین دو کابین بدون اینکه توجه بکند به راه خودبا سرعت ادامه داد که یک خیابان مستقیم بود و در حدود 500 متر با همان قلعه فاصله داشت که این محل سالن غذاخوری بود.در آنجا میزچیده شده بود .هرکدام از مارا براساس برنامه خودشان به قسمتهای سالن بردند که دراطراف هرکدام از ما دونفر نشست و نهار را اگر اشتباه نکنم خورشت قرمه سبزی بود. در حین خوردن غذا همان نفرات شروع کردند به صحبت کردن که ما فقط منتظر شما بودیم چون زیاد وقت نداریم ودو هفته ای باید آموزش کامل بگیرید چون وضعیت رژیم خراب است و داریم آماده می شویم برای حمله به ایران که تا آخر این ماه کار رژیم تمامه.
ماهم همینطورگوش می دادیم تا اینکه نهارتمام شد ودوباره مارا به سمت همان قلعه که به حساب محل استراحت نفرات بود رفتیم در بین راه هم محل های مانند آشپزخانه و…را به ما نشان دادند جهت آشنایی البته هر کدام به تنهایی بودیم .تا به محل مورد نظر رسیدیم ازآنجا مارا به آسایشگاهی بردند که درلحظه ورود برای هر بیننده ای این را تداعی می کرد که این محل از قبل زندان بوده چون با سقف بلندی که داشت و یک پنجره کوچک در گوشه آن نصب شده بود.درهمان آسایشگاه تعدادی بودند که وارد شدن ماها برایشان بی اهمیت بود (بعدها متوجه شدم که این افراد از فرماندهان قدیمی بودند ولی مشکل دارند واز کار کنار گذاشته شدند)بعد ازدو ساعت یک سری امکانات استراحت هم برای ما آوردند که تخت هایمان را آماده کنیم. بعد از انجام این کار مارا به یک اسحله خانه یا انبار سلاح بردند که آنجا می خواستند به گفته خودشان سلاح شرف به ما بدهندکه از فردا آموزشهایمان شروع شود.طبق مراسمی که تدارک دیده بودند سلاح وبقیه الزامات جنگی را به ما تحویل دادند. وسایل را به آسایشگاه بردیم وسلاح را در اسحله خانه گذاشتند.

موقع شام رسید طبق معمول از همان ورود اولیه که گفتم با دونفر اسکورت مارا به سالن غذا خوری بردند.بعد از اتمام شام یک مقداری اوضاع تغییر کرد وبا یک نفر دیگر همراه شدم که این نفرهم از اسیران جنگی بود که توسط خود فرقه در یکی از عملیاتها اسیر شده بود و بنا بگفته خودش که در همان شب برای من تعریف می کرد می گفت به من گفتند اگر در عملیات فروغ یا همان(مرصاد) شرکت کنی بعد از عملیات آزاد هستی. ولی بعداز برگشت از عملیات که تمام اسیران را جلودار فرستاده بودند که سرنوشت خیلی از آنها هنوز هم معلوم نیست هرچقدر گفتیم گفتند عملیات دیگری درراه است که بزودی ایران را می گیریم واین قول را صاحب خانه (صاحب خانه اصطلاحی بود که در بین خودشان به صدام می گفتند) داده است.
آن شب تا صبح در همین فکر بودم که چرا این نفراین حرفها پیش من زد و تا صبح نتواستم بخوابم .فردای آنروز مارا سازماندهی کردند بر اساس توانمندی من را توپچی تانک تی 55 گذاشتند و همان روز آمورشها شروع شد بدون در نظر گرفتن زمان استراحت و…چون می گفتند وقت نداریم در طی دو هفته آموزشها تمام شد . بعد گفتند چونکه هرچهار نفر با هم در یک تانک هستید بایستی هر کدام از نفرات هم رانندگی وهم توپچی وهم فشنگ گذاری وهم فرماندهی را آموزش بگیرد. (در ابتدا گفته بودم که می گفتند لشگر 27 چون من خودم نظامی بودم از قبل هرچه فکر میکردم نه تعداد نفرات به لشگر کلاسیک می خورد ونه سلاحهایی که در اختیار داشتند) وقتی این موضوع را از یکی از فرماندهان پرسیدم در جواب گفت که هر کدام از ماها به تعداد صد نفر نیروی نظامی عادی وکلاسیک هستیم.

در آنروزها هنوزصحبتی از طلاق اجباری نبود .ولی زمزمه های بگوش می رسید که تعدادی از مردان یا زنان که همسرانشان در عملیات کشته شدند مسعود رجوی در یک نشست گفته که بایستی با کسانی که ما می گوییم و مشخص می شود ازدواج ایدئولوژیک بکنید مانند مریم در سال 63 و خطبه عقد هم بوسیله مسعود انجام بگیره که این کار بطور مخفیانه با خطبه مسعود وبا حضور مریم وتعدادی از فرماندهان انجام می گرفت که بقیه متوجه نشوند.این روند مدتی ادامه داشت ودر بین نفرات و کسانی که به هم اعتماد داشتند در خفا گفته می شد .روند آمورش همچنان ادامه داشت تا اینکه دو باره آمدند وسازماندهی را تغییردادند و بهانه ای دیگر را گفتندکه قرار شده از صاحب خانه تعدادی تانک بگیریم و آموزشهای جدید شروع شد.
خلاصه تعداد زیادی تانک تی 55چینی از عراقی ها گرفتند ومدتها هم نفرات مشغول تحویلگیری ونظافت وآموزش بودند.که البته عنوان می کردند که از دولت عراق خریدیم . ولی در صحبتهایی که بین نفرات که تبادل می شد این بود اینها را هم برای عراق نگهداری کنیم چون خود عراقیها بر اساس تجربه تانکهای قبلی که تحویل داده بودند رسیدگی به امکانات جنگی که داشتند زیرصفربود و بخاطروعده های مستمرسرکردگان فرقه نفرات هم که سرنگونی در راه است و رهبری منتطر آماده شدن کارهای نکرده ماست هرچه سریعتر آماده شوید او (رجوی) شیپور راخواهد زد.

بااینکه این مرحله را هم به پیش برد وهمه منتطر شیپوربودند. به ناگهان یک روزهمه نفرات را جمع کردند و گفتند که درسته همه چیز آماده است ولی باید همه نفرات در هررسته ای که هستند آموزش تعمیرات همان رسته را فرا بگیرند چون در صحنه عملیات کسی که نیست کمک کار ما باشد چون ما یک نیروی مستقل هستیم باید همین استقلال را تا آخر خودمان باید آنرا به پیش ببریم.سازماندهی وکمیته های مختلف برای همین کار هم شروع شد البته با مربیان و افسران عراقی.بطور نسبی این مرحله هم حدوددوماهی طول کشید. و همه منتطر شیپور بودند؟تا اینکه یک روزظهرکه همه در حال استراحت بودند از بلندگوها مارش زده شد به این معنی که همه در سالن جمع شوید .تا سالن هرکس چیزی در ذهنش هم خطورمی کرد ولی به کسی چیزی نمی گفت تا اینکه همه در سالن جمع شدند .متوجه شدم که سالن وتلویزیونها به نحوی چیده شدند که همه فکر میکردیم(همان اعلام شیپوراست) ولی همه در اشتباه بودیم ولی این بار یک بازی دیگربود.
ادامه دارد…
غلامعلی میرزایی، تیرانا

خاطرات غلامعلی میرزایی ـ قسمت شانزدهم

خروج از نسخه موبایل