خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق – روزهای سیاه – قسمت اول

زندانی که هیچ وقت باور نمی کردم
دیماه سال ۱۳۷۳ تا ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۴ خاطرات زندان رجوی خائن
تا کنون شاید خیلی ها به دنبال این بودند که یک مستندی از زندان رجوی بسازند و یا بازگو بکنند اما تا کنون کسی به دنبال آن نبوده و تمام این موضوعاتی که میگویم حاضرم در هر دادگاهی شهادت آن را بدهم و هیچ گونه دروغی در این خاطرات بکار نبرده ام و تماما بر واقعیتی هست که در آن زندان به چشم دیده ام.

قبل از این که خاطراتم را در زندان شروع بکنم باید به یک یا دو ماه و شاید هم بیشتر به عقب برگردم و از آنجا شروع بکنم.
من آن زمان در محور هشتم تحت فرماندهی مریم اکبری بودم که فرمانده دسته من یک خانوم بود که تازه به عنوان فرمانده دسته من معرفی شده بود که با من چندان خوب نبود و همیشه بهانه می آورد که طی یک ماه تحت نظر بودم ولی کاری می کردند که من شک نکنم ولی از کارهایی که برای من می گذاشتند مشخص بود که یک حرفی دارند ولی به زبان نمی آورند برای کارها هیچ نفر کمکی نمی دادند و می گفتند خودت درستش بکن هر چند سخت بود ولی یک چیزهای داشت اتفاق می افتاد که من و دیگران خبر نداشتیم تا یک روزی بود که همه نفرات را به سالن غذا خوری که در پایین مقر بود و به سالن اف ام دو معروف بود بردند و آنجا گفتند یک توجیه داریم که به هر کسی برگه ای دادند و گفتند که هر کسی می خواهد خواهر یا برادرش یا اقوام جوانی که دارد را برای پیوستن بیاورد را در این برگه ها با مشخصات کامل وآدرس کامل شهر و محله بنویسید که همه مشغول آن شدند و گفتند هر کسی داوطلب است می تواند خودش را برای این کار بنویسد تا بفرستیم که اینجا خیلی شک برانگیز بود که مشخص بود می خواهند کاری بکنند .
دو ماه از این ماجرا گذشت که کم کم دیدیم نفرات مقر دارند کم می شوند که همه به این باور بودند که نفرات خودشان داوطلب شده اند که بروند نیرو از داخل ایران بیاورند که همه ازیک دیگر سوال می کردیم ولی جرات نمی کردیم از فرماندهان سوال بکنیم تا این که روز موعود فرا رسید.

ادامه دارد…
غلامرضا شکری

خروج از نسخه موبایل