خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم

تجاوز عراق به ایران و شروع جنگ

گفتم که من وتعدادی از دوستان که دوره آموزشی را باهم بودیم در تقسیم بندی سهمیه همان پادگانی شدیم که در آن آموزش دیده بودیم این پادگان آموزشی نبود و چنانچه گفتم اولین بار بود که یگان آموزشی داشت. اسم این پادگان بدلیل واقع بودن در محله افسریه و کنار اتوبان افسریه با همان اسم شناخته می شد و در جنب آن پادگان نیروی هوایی که با اسم قصرفیروزه شناخته می شد قرار داشت.

این راهم بگویم که ما شایعاتی شنیده بودیم مبنی براینکه یگانی که به آن منتقل شده بودیم بزودی به کردستان میرود و من ودوستان از این موضوع نگران بودیم چرا که آنروزها در کردستان درگیری وجود داشت وما نمی خواستیم و مایل نبودیم که با هربهانه ای هم که باشد، رودروی مردم خودمان سلاح بدست بگیریم چراکه این قضیه چند وجهی است وهیچ بهانه ای آنرا مشروع نمی کند و بشهادت تاریخ تمام کسانی (نظامی ونیروی مسلح )که در این قضیه وارد شده اند بعدها و درگذر زمان پشیمان بوده اند دلیلش هم بیشتر اینست که در این نوع درگیریها بیشتر از هر جنگ دیگر تروخشک باهم می سوزند.
باید تصحیح کنم که نیمه دوم شهریور از یگان آموزشی به یگانه رزمی رفتیم بعد ازچند روز به مرخصی رفتیم و روز 31 شهریور از شهرستان برگشته بودیم که باصلاح دید دوستان شب را در یک مسافرخانه مانده وصبح زود برای ادامه خدمت به پادگان مراجعه کنیم.

غروب روز 31 شهریور بود، من و دوستانم در خیابانهای تهران پرسه می زدیم و تلاش داشتیم که تا آخرین ساعات مرخصی را هدر نداده و چند ساعت بیشتر از حال و هوای شهر استفاده و هرچه دیرتر به پادگان برویم اما بناگهان صدای چند انفجار در تهران پیچید و شهر بهم ریخت. هرکس چیزی می گفت اما فضای شهر دیگر مثل چند دقیقه قبل نبود.

از مردم پرس وجو کردیم ودر نهایت در میان بهت وناباوری من و همه مردم معلوم شد که نیروی هوایی عراق با تجاوز به حریم ایران فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است! ما از چند و چون این حمله و میزان تلفات نمی دانستیم ولی معلوم بود که بالاخره بعد چندین ماه درگیری مرزی عراق غافلگیرانه و اینکه می دانست که ارتش ایران در گیرو دار یک تصفیه ضعیف شده است وهیچگونه آمادگی پدافندی ندارد فرصت را مغتنم شمرده و به این تجاوز دست زده است. فقط با این محاسبه غلط عراق می توانست که جرات کند که به قلب پایتخت ایران حمله کند، پایتخت کشوری که وقتی یک لشکرش در نزدیکی مرز مانورمی داد لرزه براندام دولت و ارتش عراق می افتاد!اما محاسبات عراق دقیق نبود ومن در جاهای دیگر شرح خواهم داد که برغم جریان تصفیه در ارتش، عراقیهاروحیه وطن پرستی و وطن دوستی ارتشیان ایران را محاسبه نکرده و ارتش ایران هم خیلی سریع خودش را چنان جمع وجور کرد که تعجب همه را برانگیخت.! و ما بعینه دیدیم که کسانی که خواستار انحلال ارتش و امثال این بودند چقدر نادان بوده، چقدر سطحی به قضایای ملی می نگریستند ویا شاید تمامیت ارضی کشور برایشان اهمیت نداشته است.

بهر حال ما سریع خود را به پادگان رسانده، سریع تجهیزشده و شب را به حالت آماده در خیابانهای پادگان گذراندیم تا دستور بعد چه باشد. خیابانهای پادگان شلوغ و برعکس شبهای قبل که سوت وکور بود حالالحظه ای خلوت نمی شد تمام پرسنل آمده بودند و هرکس بکاری مشغول بود. کارشبانه که ما چند روز پیش آموزشهای آنرادیده بودیم ازحالاوچه زودشروع شد. حس غریبی بود! حسی که دوران جدید و خیلی سختی را گوشزد می کرد. در وجود ما هم غوغایی بود. آمیخته ای از ترس و خشم؛ یکی می خواند چو ایران نباشد تن من مباد و کسی دیگر می گفت درسی به عراقیها بدهیم که فراموش نکنند و…

آنشب وضعیت پادگان کاملا با قبل متفاوت بود وشبیه چیزی بود که ما تاحدی در فیلمهای جنگی دیده بودیم اما این واقعی و خیلی هم جدی بود. صبح که اولین شعاع نور خورشید تابیدن گرفت ما به خط شده و دسته دسته سوار خودرو شدیم اول فکرکردیم تا مرز را باهمین خودروها خواهیم رفت و زمزمه ای بود که خیلی طول می کشد و از این قبیل غرزدنهاکه این وسط کسی بدادمان رسید وگفت بچه ها تا چند دقیقه دیگر به راه آهن می رسیم اول باید صبرکنید که تانکها وخودروها که بارزدنشان ازقبل شروع شده بارگیری کرده و بعد ما سوار و به منطقه مرزی می ریم. معلوم شد در طول شب کسانی دست اندر کار بوده و کارها را چیدمان و پیش برده اند. به راه آهن رسیدیم وخوشبختانه زیاد معطل نشدیم و سوار شدیم همه با کوله وسلاح، سلاح سازمانی من تبربار ژ3 بودکه هنوز به حمل مستمر آن عادت نکرده بودم. به ما تاکید می شد که به جیره های جنگی دست نزنیم و بموقع به ما مواد داده خواهد شد ما این چیزهای بظاهر کوچک را نمی فهمیدیم و من توی دلم می گفتم چقدر وسواس بخرج می دهند و توی این بحبوحه به چه چیزهایی گیر می دهند ولی نمی دانستم که پشت همین چیزهای ریز تجاربی نهفته است چرا که بعدش دیدم بعضی افراد- بیشتر ازروی کنجکاوی- آنرا باز کرده بودند بصحت حرفشان پی بردم که این جیره ها برای روزهای عادی نیست این برای اوقات پیش بینی نشده است.

وقتی سوار قطار شدیم گفته شد توی مسیر تلاش کنید استراحت کنید چون وقتی رسیدیم دیگر ممکنه فرصت نشود. صبحانه را در بوفه قطار صرف کرده و خوابیدیم و وقتی بیدارشدیم که به ازنا رسیده وگفته شد قطار به مدت 20 دقیق توقف دارد. با اینکه من بارها به شهر درود آمده بودم و ازنا به درود نزدیک است اما اولین بار بود که شهر ازنا را می دیدم با تعدادی از بچه ها مقداری قدم زدیم و بموقع خود را به قطار رسانده و سوار شدیم. مکان بعدی که قطاربه دلیل عبور یک قطار دیگر توقف کرد ایستگاه مازو بود.

ایستگاه مازو در آن نقطه دارای سکنه نبود و چند اتاق بیشتر نبود که برای همان نفرات متصدی ایستگاه تهیه شده بود. اما محلی بسیار زیباو رویایی بود. این ایستگاه در دل کوه های مابین درود و اندیمشک قرار داشت. طرف شمال تا صدها متر صخره و سمت جنوب با فاصله چند متر پرتگاه بلندی بود که درقعر این پرتگاه صخره ای یک نهر روان بود بصورتی که وقتیکه از بالا به آن نگاه می کردی شبیه به ماری بودکه روی سینه می خزد و جلو می رود. در دوطرف صخره های بلند داشت اما در دل همین دیواره عمدتا سنگی درختان بلوط و بوته های سبز به این دیواره منظره بدیعی داده بود که بیننده را مسحور خود می کرد. برای رسیدن به این ایستگاه می بایست از چند تونل رد می شدی و چند تونل هم بعد ازآن بود. خلاصه راه آهن را از دل کوه ها و باتراشیدن صخره ها عبور داده بودند که در حد خودش شاهکار و کار بسیارحجیم و در عین حال ظریفی بود.

کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما به فاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمی داستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به آن، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقرشده و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند.
در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل شدیم و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع کردند و نسبت به منطقه توجیه و نفرات را تکمیل کرده و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیح داده شد.

گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگذاری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را به عهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
بما گفته شد که بزودی نیروهایی از لشکر یکم که قبلا گارد جاویدان گفته می شد به کمک ما خواهد آمدو بعد از آن ما دیدیم که در کتابت رسمی مثلا روی برگه های مرخصی وغیره بجای لشکر 2 پیاده مرکز؛ لشکر 1و2 پیاده مرکز نوشته می شد که مدتها بعد در اردوگاه عراق از بچه هایی که اسیر شده بودند شنیدم که این واو حذف ولشکر 21و بعدا 21 حمزه گفته می شد.

چند روز در همان نقطه بودیم و در روز پنجم تعدادی از گردان ما ازجمله دسته ادوات گروهان ارکان برای کمک به خط جلویی اعزام شدند. در روزهشتم مهر درگیریها شکل وسیع تری گرفت و ما هم از پل عبور کرده و در پشت نیروهای خط مقدم موضع گرفتیم بین ما و خط مقدم فاصله چنان بود که با دوربین های دستی فعالیت خط اول را می دیدیم. نزدیک ظهر معلوم شد که عراق با یک ستون تانک جلو آمده و به شدت منطقه را می کوبد. توپخانه عراق لحظه ای قطع نمی کرد و خلاآتش آنرا تانکها پر می کردند. این همان حمله سراسری عراق بود که معلوم شد در چند محور همزمان شروع شده است. کمی از ظهر گذشته بود که فشار نیروهای عراقی و آتشباری مستمر آنها نیروی مارا وادار به تغیر جا و نهایتا عقب نشینی کرد. نیروهای ماکه به نسبت نیروی مهاجم کم و تلفات هم داده بودند و چند روز درگیری مستمر آنها را فرسوده کرده بود تلاش می کردند که عقب نشینی منظم و با کنترل باشد اما کمبود نیرو و مهمات و فشار مستمر تانکهای مهاجم فرصت این کاررا نمی داد و اوضاع بهم ریخت(چون عقب نشینی از مسیرهای شناخته شده وجاده بعلت آتشباری عراقی ها میسر نبود). تعدادی که در مسیربودند با جنگ و گریز خود را به پل رسانده وعبورکردند. یگان ما که پائین تربودیم قرار شد از رود عبورکرده و خود را برای ایجاد خط دفاعی جدید به ساحل دیگر رود برساند اما در این میان و عجله ای که در کار بود چند خودرو و تعدادی از نفرات در رود واژگون شدند وبسیاری از تجهیزات و امکانات طعمه آب شد، اما بهرحال به ساحل دیگر رسیدیم. تا غروب این درگیریها ادامه داشت. نزدیک غروب پراکندگی درگیری کم و درگیری بیشتر در حوالی پل بود و گفته می شد عراق تلاش دارد هرطور شده ازپل بگذرد واگر این اتفاق بیفتد کل خوزستان در خطر است چون یا به جاده مواصلاتی می رسد و یا حداقل در تیررس مستقیمش قرار می گیرد که کار تدارک رسانی ایران به جبهه های دیگر هم مختل می شود. اما از شروع تاریکی نتوانست به پیشروی ادامه دهد و با جنگ وگریز نیروهای ایرانی و از همه بالاتر تیزپروازان نیروی هوایی که ستونهای آنها را بهم ریخت و انهدام تعدادی از تانکهای عراقی ستونهای آنان راپراکنده و زمین گیر کرده بود.

گفته می شد که خط مواصلاتی اندیمشک اهواز در این میان جاده حیاتی محسوب می شود و عراق هم قصد دارد این خط را بگیرد. و اگر ازرودخانه عبور کند اندیمشک و دزفول به دست او می افتد چون تنها مانع جدی که می شد روی آن دفاع چید رودکرخه است و با عبور از کرخه و پل نادری با توجه به کمبود نیرویی که در سمت ما بود هیچ مانع جدی سر راه نیروی مهاجم نخواهد بود و بدین ترتیب کل خوزستان در تهدید است.

باید اذعان کنم که اگر رشادت و کاردانی نظامیان ایران نبود این با آن تعادل قوایی موجود در آنروز و آن منطقه چه بسا عراقی به نیت شومشان می رسیدند.
گفتم که نیروی هوایی با عمل بموقع و شجاعانه خودحرکت و پیشروی نیروهای عراقی را مختل کرد تا بقیه نیروها خود را پیداکرده و نهایتا در ورودی پل کرخه آنها را از پیشروی بازداشته و زمینگیرشان کنند . اماباید ازدلاوی سایرین هم شمه ای از آنچه شاهد بودم بگویم اگر چه شاید نتوانم حق مطلب را ادا و چنانچه باید توضیح دهم چون شرح این دلاوری حقیقتا که در وصف نگنجد.

در این روز سروان «رهبر» حقا که گل کاشت و همراه با خدمه دسته تاو؛ باسه قبضه تاو و تعداد معدود موشک تاوکه در اختیار داشتند ساعتها ستونهای تانک عراقی را معطل و بهم ریختند. مهارت این افسروطن پرست و شجاع در شلیک و انتخاب هدف طوری بود که با زدن یک تانک در نقطه مناسب مسیر بقیه را می بست و مجبور به توقف و تغییر مسیر می کرد که حرکت انها رامختل می کرد. همچنین یادم هست که یک دسته تانک چیفتن آنجا بود که آنقدر شلیک کرده بودند که گلوله تمام کرده و تمام لوله داغ شده بود. من که در جریان نبودم ازیکی از آنها پرسیدم چرا شلیک نمی کنید به تلخی خندید وچون میدانست من قصدی ندارم و این سوالم از سر بی اطلاعی است گفت پسرم مهمات تمام کردیم و باسنگ که نمی شود جنگید ولی اگر لازم شد باسنگ هم جلوی آنها می ایستیم و من از سوال بی جایی که کرده بودم شرمنده اما دردلم تحسینش کردم.

ادامه دارد.
رحمان محمدیان، تیرانا

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4

خروج از نسخه موبایل