خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت دوازدهم و پایانی

خداحافظی با خانواده در اشرف

در قسمت یازدهم توضیح دادم که شب بعد از شام در حضور نفرات یگان، من پدر، مادر و برادرم را به محل اسکان برگرداندم، مادرم در طی مسیر فقط اشک می ریخت ، وقتی هم سئوال کردم که مادر جان برای چه گریه می کنی؟ گفت گریه ی خوشحالی است .
آن شب مادرم کنارم نشسته بود و فقط مرا تماشا می کرد و می گفت…

***

قرار بود فردا خانواده ام ، پادگان اشرف و من را ترک کنند، مادرم با نا امیدی تمام از من پرسید: فردا تو هم با ما می آیی؟
این سخت ترین سئوالی بود که طی این دو سه روزه از من پرسیده شد، نمی دانستم چطور باید پاسخ بدهم. گفتم مادر جان، یک روز بر خواهم گشت و پیش شما خواهم آمد. این را قول می دهم، اما الان نمی توانم. بعد از سرنگونی حتما خواهم آمد! نمی خواستم او را بشکنم و در درب اشرف شکسته شدن مادرم را ببینم. نمی خواستم او زجر بکشد و به چشم خود ببیند که فرزندش اجازه خروج از این خراب شده را هم ندارد و در اسارت است. مادرم نمی دانست که در صورتی که من بخواهم با آنها برگردم، نه تنها این اجازه به من داده نخواهد شد، بلکه جلوی آنها با خواری و خفت توسط مزدوران گردن کلفت رجوی، به زور به داخل کشیده خواهم شد و مطمئن بودم که مادرم توان دیدن این صحنه را نخواهد داشت و ممکن است اتفاق ناگواری برایش رخ بدهد و من دیگر در آن صورت هرگز خودم را نخواهم بخشید، اگر هم دست تقدیر برایش سرنوشت دیگری را رقم بزند، مادرم شب و روز نخواهد داشت و هر روز خون گریه خواهد کرد. پس صلاح در این بود که سرم را بالا نگه داشته و بگویم بعد از سرنگونی خواهم آمد! (البته بعد از سرنگونی فرقه ی رجوی و ریختن یال و کوپالش، همین کار را کردم که در کتاب خاطراتم شرح مفصل آن به رشته ی تحریر در آمده است). اما به برادرم آن شب که قدم می زدیم، تمام مسائل را توضیح دادم و اینکه به اختیار خودم اینجا ماندگار نشدم، آن شب به برادرم گفتم تا زمانی که من از این اشرف خلاصی یابم، مواظب پدر و مادرمان باشد، من برخواهم گشت و خودم نوکری آنان را بعهده خواهم گرفت.
شب از نیمه گذشته بود، اما مادرم همچنان با من سر و کله زده و کلنجار می رفت که مرا متقاعد به برگشت کند، اما من می گفتم مادر این صحبت ها را ول کن، بیا حرف های دیگری بزنیم.

من که از دیدار پدر و مادر و برادرم سیر نمی شدم، مدام از وقایع این چند سالی که نزد خانواده نبودم سئوال می کردم، دو برادر و یک خواهرم ازدواج کرده بودند، خیلی اتفاقات خوب و شیرینی افتاده بود، البته آنها هم همه چیز را نمی گفتند، هر دو طرف سعی می کردیم فقط وقایع شیرین را برای یکدیگر تعریف کنیم و می دانستیم که فعلا جای گفتن از بدبختی ها و سختی هائی که کشیدیم نیست!

پدرم زیاد گیر نمی داد، شاید او بهتر از مادرم درک می کرد که من در چه منجلاب و باتلاقی گیر افتادم و فعلا خلاصی متصور نیست و باید صبر کند. از طرفی پدرم به همین دیدار ساده و ملاقات و اینکه من را زنده پیدا کرده است و حالم نسبتا خوب است، قانع بود و آنرا فعلا کافی می دانست.

هر لحظه که یادم می افتاد فردا از خانواده ام جدا خواهم شد و معلوم نیست که دوباره آنها را کی ببینم، با هر بهانه ای آنها را در آغوش گرفته و سعی می کردم با تمام وجود عطر و بوی آنها را بخاطر بسپارم و بعدها در اسارت سیاه و اجباری با آن زندگی کنم، حتما همه این تجربه را دارند، همیشه عطر و بوی پدر و مادر، شیرین ترین بویی است که در تمام عمر شنیده می شود، یک احساس خاصی به آدم می دهد، در هر سنی باشی حس امنیت و آرامش می دهد. همواره دعاها و حمایت پدر و مادر ، حس خوبی به انسان می دهد.

خواب به چشمان من و مادرم نمی آمد، گویی هراس از لحظه ی جدایی فردا، خواب را از چشمانمان ربوده بود، کاش هیچ وقت این شب ، صبح نمی شد، کاش آنها می توانستند بیشتر بمانند، اما نمی شد. نزدیک صبح بود که توانستیم کمی بخوابیم، بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه ، به من ابلاغ شد که خانواده ام را باید به درب اشرف برده و از آنها خداحافظی کنم. دو نفر هم از اف دسته ها از طرف قرارگاه با یک جیپ خاکی رنگ آمدند که باصطلاح خانواده ام را بدرقه کنند. اما من خوب می دانستم که آنها برای چه کاری آمدند، آنها ماموریت داشتند که مراقب رفتارهای نهایی من باشند و کاملا مراقبت کنند که من حرکت غیرتشکیلاتی انجام ندهم و در صورت بروز رفتارغیرعادی از من، مرا تحت الحفظ از درب اشرف برگردانند.

تا لحظات آخر مادرم التماس می کرد که مرا با خود ببرد، خیلی جلوی خودم را می گرفتم که بغضم نترکد، خیلی خودم را کنترل می کردم. او نمی دانست که من از خدایم است که با آنها بیرون بروم و برای همیشه از این خراب شده نجات پیدا کنم، اما ممکن نبود. در چشم بهم زدنی به درب اشرف رسیدیم. لحظه دردناک جدایی فرا رسید، بجز نفرات همراه من ، چندین نفر حفاظت دیگر نیز در درب اشرف حضور داشتند و مراقب بودند. مادرم دستم را گرفته بود و بسختی می فشرد، از مادرم خواهش کردم که مرا دعا کند، مرا بخدا بسپارد، او هم چنین کرد. با پدر ، مادر و برادرم روبوسی مختصری کردم و آنها را بخدا سپردم، نزدیک به 10 نفر از نفرات حفاظت درب اشرف بین من و خانواده ام ایستاده بودند و کمک می کردند!!! که ما به خوبی و خوشی از هم جدا شویم. یک ون به مقصد کربلا برای آنها کرایه شده بود، مادرم از من خداحافظی و چند متر آنطرف تر سوار آن ون سرمه ای رنگ شدند، مادرم هم تا لحظه ی سوار شدن اصلا گریه نکرد، اما از شیشه ی پشت ون در حال خداحافظی اشک هایش را دیدم (سالها بعد که از فرقه نجات پیدا کردم، برادرم گفت: آنروز مادرم تا کربلا فقط گریه کرد و به حرم امام حسین (ع) که رسیدیم بقدری بلند اسم تو را فریاد می زد که همه تعجب می کردند که این زائر چه اتفاقی برایش افتاده است، ما هم می گفتیم که فرزندش در زندان عراق است و او برای آزادی اش فریاد می زند و کمک می خواهد).

من هم بعد از دور شدن خودروی ون حامل خانواده ام، به دستور فرمانده ام قرار شد خودرو را به کارواش برده و سرویس کنم و سپس تحویل بدهم. ضمنا گفت : برنامه ی امروزت این است که در سالن غذاخوری نشسته و یک گزارش مفصل از دیدار با خانواده ات بنویسی و تحویل بدهی.

سوار بر خودرو تا قرارگاه فقط سیگار می کشیدم، با هر پکی به سیگار، نصف سیگار را می کشیدم، در فرهنگ ما مرد بودن یعنی «نشان ندادن احساسات و هیجانات». مردانگی به این شکل یعنی گریه نکردن، گوش ندادن به خود، صحبت نکردن درباره احساس‌ها و مانند زنان به نظر نرسیدن. اما بعضی وقت ها حق با زنان است ، باید خود را به هر شکلی تخلیه کرد.

خودرو را به کارواش مقرمان برده و اطراف را چک کردم که کسی نباشد، هیچ کس آنجا نبود، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بغضم ترکید، حسابی زدم زیر گریه و داخل ماشین بلند بلند گریه کردم، چندین سال بود که نتوانسته بودم چنین گریه کنم، مستقیم با خدا صحبت می کردم که ای خدا این چه عدالتی است؟ این چه درجه ای از بدبختی است که نصیب من کردی؟ من دردم را به که باید بگویم؟ پیاده شده و دست و رویم را شستم ، اما باز هم اشک ها امان نمی داد و بی اختیار از دیده هایم جاری می شد، چند بار دست و رویم را شستم تا حسابی خالی شدم، اگر این کار را نمی کردم حتما اتفاق بدی برایم می افتاد.

خانواده من آنروز رفتند و من باز هم به تنهایی سالهای گذشته برگشتم، اما می دانستم که یک روزی خداوند به داد مظلومانه ما هم خواهد رسید. عاقبت آنروز رسید و من پس از سه سال عراق را ترک کردم و به مدد خدا به آغوش خانواده باز گشتم، بی شک آن ملاقات، تلنگری به من بود که هنوز نمرده ام و زنده هستم. خانواده ای دارم که برای دیدار من از میدان های مین گذشتند، چند بار لب مرز دستگیر شدند، اما باز هم عقب ننشستند و بهر شکلی بود به ملاقات من آمدند. زانوهای پدرم بقدری باد کرده بود که در آن سه روز من در اشرف فقط آنها را در آب گرم ماساژ می دادم. پدر و مادرم برای دیدار من حتی جانشان را کف دستشان گذاشته بودند و شبانه با قاچاقچی از میدان مین عبور کرده بودند و این برای من بسیار ارزشمند بود. پس یکبار دیگر من همت خانواده را دیدم، چشمانم به حقایق باز شد و همانروز در اوج ناامیدی که فرقه مدام در گوشمان عربده می کشید که خانواده ی شما الدنگ هستند، من عشق را در ضجه های شبانه مادرم در اشرف دیدم که با تمام وجودش به من التماس می کرد که برگردم.

علیرغم تمامی نیرنگ های مسعود رجوی که می خواست خانواده را در نظر ما خوار و ذلیل کند، اما ما ثابت کردیم که خانواده ی خونی ما برایمان از هر چیزی بالاتر است و هرگز آنرا با هیچ چیز عوض نمی کنیم. رجوی می خواست عشق ، عاطفه و محبت را از دلهای ما بیرون کند، اما عاقبت او خودش بود که از دلهای تمام ایرانیان خارج شد. خانواده های زیادی به اشرف آمدند، برخی موفق به دیدار نشدند، عده کمی هم موفق به دیدار عزیزان اسیرشان شدند، اما همه به این ایمان رسیدند که چهره واقعی رجوی ها بسیار کثیف تر از آنی هست که در اذهان بود. مسعود رجوی بعدها مجبور شد ماسک حقوق بشری خود را کنار زده و صراحتا دستور داد خانواده ها را با سنگ و کلوخ و تراشه های آهن بزنند! این امر در هیچ سازمان، هیچ جنبش و حتی در هیچ فرقه مخرب و ضد مردمی هم سابقه نداشته است. خدا را شکر می کنم که حضور خانواده ها در بیرون درب های اشرف ، چهره ی اصلی و کثیف و ضدمردمی مسعود و مریم رجوی را بیش از پیش عیان کرد و همگان به چشم دیدند که رجوی ها جواب درخواست یک ملاقات ساده را چگونه با فحاشی و سنگ و آهن می دهند. امروز در آلبانی هم وضعیت فرق نکرده است، همان آش است و همان کاسه! کماکان خانواده ها را مزدور می نامند، هیچ کس در تشکیلات حق به زبان آوردن اسم خانواده را ندارد، خانواده را پاسدار و اطلاعاتی می نامند! باز هم درب های فرقه بسته است و خروج به آسانی امکان ندارد، اما اگر اخراج از عراق را خانواده ها رقم زدند، ملاقات ها را نیز خانواده ها میسر خواهند کرد. به امید آنکه بزودی امکان یک ملاقات ساده برای تمامی خانواده ها در کشور آلبانی فراهم گردد.

پایان

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخرب رجوی

خروج از نسخه موبایل