خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 11

شام جمعی یا شام در قرنطینه؟

در قسمت دهم توضیح دادم که خانواده ام به بغداد فرستاده شدند و بعداز ظهر برگردانده شدند به اشرف. برادرم بعد از برگشت در فرصتی مناسب، آن بوکس سیگار وینستون را به من داد و من در گوشه ی کیف خودم آنها را پنهان کردم، غافل از اینکه بعد از رفتن خانواده ام ، این بوکس سیگار برای من چه مشکلات عدیده ای که به وجود نخواهد آورد! به من اطلاع دادند که برای شب یک شام جمعی ترتیب دادند که قرار است بچه های قرارگاه ما هم باشند . . .

ادامه:
بعد از استراحت مختصری در کنار خانواده که می خواستیم برای شام جمعی قرارگاه آماده شویم، مرا صدا کردند و اطلاع داده شد که به خاطر برخی مسائل و ملاحظه ها، قرار شده است شام به صورت خصوصی و در یک ساختمان مجزا برگزار شود!
قبلا رسم بر این بود که هر قرارگاه وقتی خانواده ی یک عضو به اشرف می آمد در داخل قرارگاه و همان سالن غذاخوری یک شام جمعی و مراسم کوچک و برنامه ی هنری مختصری برگزار می شد و خانواده هم در جمع بچه های آن قرارگاه حاضر شده و از نزدیک محل اصلی زندگی نفرات را می دید و با بچه های قرارگاه هم آشنا می شد، اما نمی دانم در مورد من و خانواده ام چه اتفاقی افتاد که کل برنامه کنسل شده و بصورت زیر خلاصه شد:

به من گفته شد قرار بود شام جمعی قرارگاه باشد اما بنا به مصلحت ودستور از بالا ، مقرر شد یک مراسم با بچه های یگان بصورت خصوصی باشد. ساعت هشت و نیم شب به محل ساختمان کوچکی نزدیک به درب اشرف رفتیم. یگان ما حدودا هشت نفر بود. اکبر علیدوست(کشته شده است) ، محسن صدیقی، محمد تقی یوسفی، حسین صادقی ، مینا خیابانی و یک زن دیگر و یک یا دونفر دیگر، آنجا حضور داشتند و از قبل میزی را چیده بودند. اتاق تاریک بود و به همه چیز شبیه بود الا یک مهمانی شام! آن اتاق اصلا مناسب این مراسم شام نبود. تقریبا شبیه اتاق بازجوئی های من در سال 1376 در زندان اسکان در اشرف بود.
مادرم که اصلا شام نخورد و گفت دوست ندارد. بچه های یگان هم بیشتر روی برادرم متمرکز بودند که احتمالا او را جذب مناسبات کنند. پدرم هم بنده خدا درگیر بود و زیاد حرف نمی زد. من هم که دریای غم بودم و اینکه فردا چه خواهد شد؟ بعد از سالیان چطور با خانواده ام خداحافظی خواهم کرد؟

همه چیز در حد یک شام چند نفره در یک اتاق 20-15 متری بود. نفرات یگان هم طوری توجیه شده بودند که فقط بخندند، صحبت های خارج از کادر هم نکنند. خانواده ام در بهت و حیرت مانده بودند که این مردان مجرد وزنان مجرد همراه آنان ، دقیقا مشغول چه کاری هستند؟ دراین بیابان های خشک و دورافتاده و ایزوله شده ، هدف چیست؟ سمت و سو کدام است؟ سئوالی که چند بار هم مادر و برادرم مطرح کردند، سئوال اصلی این بود که الان با توجه به بحث های خلع سلاح و محاصره ی اشرف و … هدف اصلی شما چیست؟

وقتی یکی از بچه ها جواب داد که ما در راستای سرنگونی رژیم ایران اینجا هستیم ، چهره ی خانواده ی من دیدنی بود. به وضوح تعجب آنها از این امر قابل تشخیص بود. سرنگونی با چه ؟ خودمان که اسیر فرقه ی رجوی بودیم، فرقه هم که در تمامیت خود ماهها بود که در اشرف زمین گیر شده و تحت محاصره ی نیروهای ائتلاف بود، سرنوشت هیچ کس هم مشخص نبود. آینده ی همه ی ما در هاله ای از ابهام و سیاهی قرار داشت. این همه را درنظر بگیرید. این جماعت اسیر در اسارت رجوی ها و آمریکائی ها می خواهند سرنگون هم بکنند؟! خودمان در حقیقت سرنگون شده بودیم. رهبران فرقه هم فرار کرده و در سوراخ موش بودند، حال دم از سرنگونی دیگران هم می زدند !

تک تک ما به این حرفهای خودمان ایمان نداشتیم و می دانستیم که مثل همیشه فقط و فقط شعار است و توخالی!
مادرم چند بار حین این شام جمعی ، اشک هایش سرازیر شد اما چیزی نمی گفت. مادرم شاید می دانست که همه مان اسیر دست مسعود رجوی هستیم و در یک بازی خطرناک و دو سرباخت گیر افتاده ایم. او مثل همیشه بهتر از من شرایط را تشخیص می داد و اینکه فعلا راه نجات و فلاحی نیست، باید صبر کرد، اما احساسات مادرانه اش نمی توانست این صبوری را تاب بیاورد. می دانست که فردا روز خداحافظی است و این شام لعنتی هم شام خداحافظی و وداع سرد مادر و فرزندی است و همین مسئله بود که آزارش می داد. او احتمال می داد که این شام ، شام آخر است! شام تمام شد و من پدر، مادر و برادرم را به محل اسکان برگرداندم. مادرم در طی مسیر فقط اشک می ریخت، وقتی هم سئوال کردم که مادر جان برای چه گریه می کنی؟ گفت گریه ی خوشحالی است!
آن شب مادرم کنارم نشسته بود و فقط مرا تماشا می کرد و می گفت…

ادامه دارد…

محمدرضا مبین ، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف و ضدبشری رجوی

خروج از نسخه موبایل