خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 10

داشتن ساعت مچی در فرقه ی مخوف رجوی ممنوع است

در قسمت نهم تا آنجا گفتم که یکساعتی به قرارگاه برگشتم و گزارش دیدار آنروز را تکمیل کرده و به مسئولم دادم و دوباره برگشتم به هتل ایران که خانواده ام آنجا بودند. ضمنا گفتند که فردا صبح خانواده ات آماده باشند، قرار است خانواده ها را برای اعتراض به وضعیت موجود حصر اشرف به بغداد ببریم و شب نیز یک شام جمعی برای آنها خواهیم گرفت و صبح روز بعد باید اشرف را ترک کنند…

***
صبح روز بعد، ما توجیه شدیم که چند خانواده که در هتل ایران بودند را تا دم درب ببریم، اما خودمان باید در اشرف بمانیم و آنها را برای بغداد و اعتراض به دولت عراق ببرند. برادرم در درب اشرف گفت چرا با ما نمی آیی؟ – او نمی دانست که ما سالهاست که اجازه ی خروج از اشرف را نداریم و به نوعی در بازداشت اجباری هستیم – جواب دادم که : نه من نمی آیم، اینجا بعضی کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدهم! چندین سال بود که در حسرت یک خروج آزادانه از اشرف بودم، اما سازمان هرگز اجازه ی چنین کاری را به هیچ کس نمی داد. بارها از خودم سئوال می کردم که ما چه عناصر آزاد، پیشتاز و آگاهی هستیم که اجازه نداریم حتی به همراه مسئولین سازمان از قرارگاه خارج شویم؟
جواب من، مسخره تر از آنی بود که کسی را قانع کند. آنروز خیلی جلو خانواده ام شرمنده شدم و خجالت کشیدم که مثل یک بچه ی کوچک ، اجازه نداشتم از این پادگان پایم را بیرون بگذارم. به هرحال این نانی بود که ابتدا خودم و بعد هم مسعود رجوی در دامن تک تک ما گذاشته بود و نمی توانستم کاری کرده و اعتراضی بکنم.

فقط به برادرم گفتم که اگر می تواند برای من یک باکس سیگار وینستون آمریکائی بخرد و در برگشت آنرا بصورت مخفیانه به من بدهد، تاکید کردم که کسی نفهمد بهتر است – در پادگان مخوف اشرف فقط یک نوع سیگار عراقی به نام سومر به ما می دادند که خیلی بد و غیر استاندارد بود – به وضوح دیدم چشمان برادرم بعد از این درخواست من خیس شد اما به روی خود نیاورد و قول صد در صد داد که این درخواست مرا انجام بدهد. از اینکه اینگونه سازمان مرا نزد خانواده ام تحقیر کرد، خیلی سرافکنده شدم، اما چاره ای نبود، من اسیری بودم که در دستانم دستبند های نامریی زده شده بود و باید این اسارت را تحمل می کردم. لعنت به مسعود رجوی که این چنین ما را خوار و ذلیل کرده بود. خانواده ها را بسوی بغداد روانه کردیم. من از مسئولی پرسیدم که آیا برای شب برمی گردند یا نه ؟ که جواب دادند بله قطعا تا نهار بر می گردند! از این جواب خیلی جا خوردم، چرا که وقتی یک بار ما را به العماره می بردند، در مسیر بغداد، آنقدر ما را در اتوبوس ها با پرده های بسته شده چرخاندند که کامل گیج شده بودم، سالها من در پادگان مخوف اشرف بودم ، اما نمی دانستم که تنها 50 کیلومتر با بغداد فاصله داریم!

مسعود رجوی هرگز در عراق اجازه نمی داد ما از فواصل شهرها و اینکه موقعیت دقیق جغرافیائی مان کجاست، باخبر بشویم. چرا که بخوبی می دانست که امکان فرار و برنامه ریزی در صورت اطلاع ما از محل مان ، بیشتر می شد. جالب اینکه هیچ کدام از ما در اشرف یا در سایر پادگان های فرقه حق داشتن ساعت مچی را نداشتیم. بعدها فهمیدم که ما بدلیل احتمال فرار و زمینه چینی دقیق برای آن، حق نداشتیم ساعت داشته باشیم. بنظر شما این مسخره نیست که در قرن ارتباطات ، اعضای یک سازمان مدعی انقلابی گری، حتی حق داشتن ساعت مچی را نداشته باشند؟ وقتی می گوییم این سازمان یک فرقه قرون وسطائی است، این حرف اصلا اغراق و غلو نیست، بلکه دقیقا از ماهیت ضد بشری و ضدانسانی این سازمان نشات می گیرد.

هیچ آزادی بیان در این سازمان وجود نداشته است. هیچ بنی بشری حق نداشت از خط و خطوط این سازمان سئوالی داشته باشد، چرا که فورا به او مارک رژیمی می زدند و روانه زندان و شکنجه گاههای فرقه ی رجوی می شد. خانواده ام را از پشت سیاج ها و سیم خاردارهای اشرف به سمت بغداد بدرقه کردم و این در حالی بود که خانواده های ما ، فقط و فقط برای اینکه احتمال می دادند ما را اذیت خواهند کرد راهی این سفر اعتراضی شدند. سران فرقه ی رجوی هم از خانواده های ما سوءاستفاده کردند و ما را گروگان نگه داشتند تا آنان مقاصد شوم رجوی ها را محقق کنند. این امر، ماهیت ضدانسانی رجوی ها را بیشتر برملا می کند که چطور از شرایط حاضر، به نفع منافع ضدانسانی خود سوءاستفاده کرده و خانواده های ما را به ماموریتی اجباری فرستادند! حوالی ظهر خانواده های ما را به اشرف برگرداندند و با اینکه زمان زیادی از وقت نهار گذشته بود، حتی زحمت نکشیده و برای آنان نهار هم نگرفته بودند.

برادرم بعد از برگشت در فرصتی مناسب، آن باکس سیگار وینستون را به من داد و من در گوشه ی کیف خودم آنها را پنهان کردم، غافل از اینکه بعد از رفتن خانواده ام ، این باکس سیگار برای من چه مشکلات عدیده ای که بوجود نخواهد آورد! به من اطلاع دادند که برای شب یک شام جمعی ترتیب دادند که قرار است بچه های قرارگاه ما هم باشند.

ادامه دارد
محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی

خروج از نسخه موبایل