خاطرات محسن یونسی در کنار پادگان اشرف

پدرم را از کودکی ندیده ام. تا سالها گمان می کردم پدرم فوت کرده است. بی پدر بزرگ شدن، سخت بود و من با مشکلات فراوانی بزرگ شدم و قد کشیدم. دوست داشتم در مورد پدرم بیشتر بدانم ، اما کسی حرفی در این باره به من نمی زد. از فامیل پرس و جو می کردم. عمویی داشتم که به رحمت خدا رفت و زمانی که در قید حیات بود خیلی به عمویم پیله کردم و کنجکاو بودم بدانم پدرم کجاست. وقتی عمویم دید من خیلی در رابطه با پدرم اصرار دارم، به من گفت که من هم دنبال پدرت بودم و آخرین خبری که از محل زندگی پدرت گرفتم این بود که در پادگانی بنام اشرف زندگی می کند.پادگان اشرف مجاهدین (منافقین) در عراق!

اکنون می دانم که پدرم؛ محمدهادی یونسی سالهاست که در مناسبات مجاهدین خلق در اسارت به سر می برد. آن لحظه ای که بالاخره از زبان عمویم ، محل زندگی پدرم را شنیدم و فهمیدم که زنده است سوالات زیادی به ذهنم هجوم آورد. واقعاً پدرم ، پدر من در پادگان اشرف و در کنار منافقین چه می کند؟! چطور می توانم او را ببینم؟! چرا مرا تنها گذاشت؟روزها و ماه ها ذهنم درگیر بود.  می خواستم راهی پیدا کنم که بتوانم بروم عراق و پدرم را ببینم. بعد از چند ماه راهی را پیدا کردم و سفر من به عراق مهیا شد.

اولین بار بود به عراق سفر می کردم. وقتی به کشور عراق رسیدم خودم را به درب پادگان اشرف رساندم. پادگانی بزرگ و درب ورودی آهنی خیلی بزرگ! دور تا دور پادگان را فنس کشی کرده بودند و علاوه بر فنس کشی سیم خاردار هم کشیده بودند. به سیم خاردارهای نصب شده نگاه می کردم . به جای اینکه سیم خاردار رو به بیرون پادگان نصب شود رو به داخل پادگان نصب شده بود بر خلاف پادگان های کلاسیک! برای من خیلی عجیب و غریب بود. چون اولین بار بود به درب پادگان اشرف مراجعه می کردم ذهنم را نمی توانستم قانع کنم . با خودم گفتم پادگان اشرف با کل پادگانهای ارتش کلاسیک تفاوت دارد؟! هنوز شناخت کافی از پادگان اشرف نداشتم.

محسن یونسی

در کنار درب اصلی پادگان خبری نبود. به ضلع غربی پادگان رفتم آنجا نفرات پادگان اشرف بودند. به ضلع غربی که رسیدم با خودم گفتم الان به آنها می گویم که آمده ام پدرم را ببینم و می توانم بعد از چندین سال با پدرم دیداری داشته باشم . هر چه داد و بیداد کردم و گفتم آمده ام پدرم را ببینم کسی حرف مرا گوش نمی کرد. انگار با دیوار حرف می زدم! مجددا داد زدم و گفتم آمده ام پدرم را ببینم. ناگهان یکی از نفرات پادگان اشرف به جلو آمد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من. مزدور، خائن و ….

من مات مانده بودم که این ها چی می گویند. نزدیک به 2 دو ساعت پدرم را صدا می زدم! اما خبری نشد. برای استراحت برگشتم، اعصابم خورد شده بود. موقع ناهار با یکی از نفرات که به تازگی از سازمان جدا شده بود کمی صحبت کردم و در رابطه با مناسبات درون پادگان اشرف برای من توضیحاتی داد. از او پرسیدم چرا سیم خاردار کشیده شده پادگان اشرف رو به داخل است در صورتی که بایستی سیم خاردار رو به بیرون باشد. در جواب گفت حرف شما درست است سیم خاردار را رو به داخل نصب کردند که کسی از پادگان فرار نکند، در واقع این جا پادگان نیست زندان است. برای من جا افتاد که پدرم در زندان است. انگیزه گرفتم دنبال آزادی پدرم باشم و تلاش کنم بتوانم پدرم را از زندان آزاد کنم.

همراه با من، افراد دیگری بودند که آمده بودند عزیزانشان را ببینند. وقتی آنها را می دیدم درد خودم را فراموش می کردم. درد من با آنها مشترک بود. خودم را در آنها می دیدم و با آنها صمیمی شدم. هر کسی درد خودش را می گفت. کسانی بودند که سالها فرزندان خود را ندیده بودند و اشک می ریختند. به مرور جنایات سازمان برای من روشن شد. هر موقع به کیوسک های پشت سیم خاردار سازمان مراجعه می کردیم فقط بد و بیراه نصیب ما می شد. در تمام زندگی ام با چنین اعجوبه هایی مواجه نشده بودم. افرادی را که سازمان به جلو درب اشرف فرستاده بود فقط فحاشی می کردند و انگار که هیچ گوش شنوایی نداشتند.. بعد از چند روزی که در مقابل درب پادگان اشرف منتظر دیدار با پدرم بودم مجبور شدم به ایران برگردم و تصمیم داشتم مجددا به عراق سفر کنم. وقتی برگشتم ایران اهل فامیل از من سئوال می کردند آیا پدرت را دیدی؟ جوابی نداشتم به آنها بدهم. فقط به عمویم گفتم با انسانهایی مواجه شدم که از انسانیت بویی نبردند.

من چندین بار به عراق سفر کردم. فقط می خواستم پدرم را ببینم.  هر بار سفر می کردم با رفتارهای خشن نفرات سازمان مواجه می شدم. وقتی سازمان به لیبرتی در عراق منتقل شد، لیبرتی هم رفتم. نفرات سازمان انگار نسبت به ما خانواده ها کینه داشتند و یا می ترسیدند. نمی دانم. هر چه بود درجواب درخواست ملاقات ما فقط فحاشی می کردند و با چوب و سنگ جواب مان را می دادند. اکنون می دانم که این افراد یا چاره ای نداشتند جز این رفتارها و یا سیستم مغزشویی رهبران مجاهدین از ما خانواده ها در ذهنشان دشمن خلق کرده است. من اکنون می دانم که رهبران سازمان، خانواده ها را دشمن شماره یک خود و فرقه شان می دانند و به هر طریق مانع ارتبط اعضا با خانواده ها می شوند. الان هم در آلبانی بسر می برند، سازمان از دست خانواده ها به آلبانی پناه برد تا از دست خانواده ها خلاصی یابد اما به نظر من کور خوانده! من و تمام کسانی که بدنبال عزیزانشان هستند تا به آخر ایستاده ایم. همانطور که تلاشهای ما باعث تعطیلی پادگان اشرف و لیبرتی شد در آینده نزدیک اشرف 3 در آلبانی را تعطیل خواهیم کرد.
به امید آن روز

محسن یونسی

خروج از نسخه موبایل